ورود به آوانگارد

شاید آن سیب واقعاً کِرمو بوده!

درباره‌ی نمایشنامه‌ی سلطان مار نوشته‌ی بهرام بیضایی

عاطفه درستکار
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

نمایشنامه‌ی سلطانْ­‌مار نوشته‌ی بهرام بیضایی در سال 1344 به نگارش درآمد و یک سال بعد چاپ و منتشر شد. سلطان مار نخستین بار به کارگردانیِ بیضایی ۲۳ شهریورِ ۱۳۴۸ در کنگره­‌ی پزشکی ایران در رامسر به نمایش درآمد و سپس از یکم تا سی‌ام مهر همان سال در تالار ۲۵ شهریورِ تهران روی صحنه رفت. همچنین از ۴ تا ۱۸ آبان ماه به تفاریق در قزوین، رشت، بابل، ساری، گرگان و مشهد اجرا شد و در بهار ۱۳۹۵ نیز در لنکران به زبان ترکی آذربایجانی روی صحنه رفت.

افسانه‌ی تولد

سلطانْ­‌مار روایتی شگفت از پادشاهی کسی است که در هیئت یک مار متولد می‌شود؛ روایتی فُکاهی و طنز که در معرض دید تماشاگران قرار می‌گیرد. در این نمایشنامه افسانه و حقیقت به هم آمیخته‌اند و رازی پشت پرده‌ی تولد فرزندان شاه و وزیر وجود دارد. ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود که شاه قدم­زنان در فکر است که بدون جانشین، چه اتفاقی برای سرزمینش می‌افتد؛ گرهی که ظاهراً با ورود درویش گشاده می‌شود، چراکه او به شاه و وزیر می‌گوید با چیدن دو سیب از درختی و دادن آن به همسرشان می‌توانند صاحب فرزند شوند. همین هم می‌شود و نه ماه بعد هر دو پدر می‌شود، اما پسر شاه مار است! شاه با فهمیدن این موضوع دست به خودکشی می‌زند، گرچه محرک اصلی او برای اقدام به این عمل وزیر است؛ وزیری که دخترش، خانم‌نگار، برخلاف سلطان‌مار بانویی زیبا و دلرباست. او قرار ازدواج دخترش و سلطان­مار _که شرط درویش بود_ را به شاه وعده می‌دهد.

« شاه: تو مطمئنی که بچه‌ات آدمی‌وار است؟

وزیر: خبر موثق دارم قربان.

شاه: پس چرا فرزند ما مار شد؟

وزیر: قربان شاید سیب شما کِرمو بوده.

شاه: تو بودی چه کار می‌کردی؟

وزیر: من؟ خودم را می‌کشتم قربان.»[1]

 وقایع‌نگار، این شکل از تولد را بیشتر خفت‌بار می‌داند تا افسانه‌ای، زیرا شاه و وزیر فرزندانشان را در قبال سکه‌ای از دو زن پابه‌ماه می‌گیرند و این نهایت خفت است؛ چه برای آن مادران چه برای شاه و وزیر. سلطان‌مار و خانم‌نگار به‌نوعی دیوزاده‌اند. مادرانشان از اهالی کوه‌های دوردستی هستند که تا آخر نمایش هم پیدا نمی‌شوند. در این روایت ابهامی وجود دارد: افسانه‌ی چیدن سیب حقیقت داشته است یا خیر؟ بنابراین دو روایت از تولد سلطان و نگار به دست داده می‌شود که بنابر گفته­ی وقایع‌نگار روایت دوم صحت دارد، اما باز هم شاید این موضوع در لایه‌ای از ابهام باقی بماند؛ به همین دلیل آن را آمیخته‌ای از حقیقت و افسانه خواندیم.

نمایشی‌سازی

سلطان‌مار اقتباسی از یک افسانه‌ی مردمی به نام میرزا مست و خمار و بی­بی نگار است. بیضایی در نمایشنامه‌اش از طرح داستانی این افسانه استفاده کرده است، هرچند تفاوت‌های زیادی میان آن‌ها وجود دارد؛ برای مثال بیضایی سه حادثه‌ی فرعی را به نمایش اضافه کرده که عبارتند از تلاش داروغه برای گرفتن قدرت، حضور فرستادگان جابلقا و جابلسا و شکایت کردن کشاورزان. طبیعی است که با اضافه شدن حوادثی جدید به طرح اصلی، کاراکترهای بیشتری وارد فضای نمایش می‌شوند. خلاصه‌ی ماجرای میرزا مست و خمار و بی­بی نگار از این قرار است: در مقابل دریافت سوغاتی قول و قرار ازدواج دختر با دامادِ حیوان گذاشته می‌شود. داماد شب عروسی از جِلدش خارج شده و تبدیل به انسان می‌شود. دختر به تحریک خواهرانش جلد را می‌سوزاند و داماد ناپدید می‌شود و دختر با مشقت  به دنبالش می‌رود و او را پیدا می‌کند. مادرشوهرِ دیوش او را به شکل‌های مختلفی آزار می‌دهد و حتی تصمیم می‌گیرند او را به‌عنوان غذا بخورد، اما داستان پایانی خوش دارد و عروس و داماد به‌شادی با هم زندگی می‌کنند.

خیلی شبیه به داستان‌های کودکان است؛ داستانی با پایان خوش. البته این افسانه جزئیات بیشتری دارد که در این مقال نمی‌گنجد. بیضایی با استفاده از طرح اصلی این افسانه و ایجاد تغییراتی در آن نمایشی طنز و اجتماعی خلق می‌کند . تغییراتی که او ایجاد کرده، به نوعی باعث شده‌اند نمایش تا حدی از افسانه‌ای بودن فاصله بگیرد و حتی از اواسط نمایش به بعد ویژگی‌های اجتماعی و سیاسی در آن دیده می‌شود. 

نمایشی فکاهی

داستان با ورود صحنه‌گردان و دیالوگی از او آغاز می‌شود، به این معنا که بازیگر و کاراکترهای نمایش از حضور بینندگان آگاه‌اند. مکان نمایش هم تنها سکوی صحنه است. در طول نمایش توضیح صحنه‌­ی خاصی در باب مکان و دکور صحنه به خواننده داده نشده است و بیشتر حالات و احساسات شخصیت‌ها بیان می‌شود. «نمایش امشب ما نمایشی است فکاهی و افسانه‌ای به اسم سلطانْ‌مار، با بهترین لباس و موسیقی و بازیگران جوان، که در معرض تماشای سروران خواهد بود.»[2]

نویسنده چندین بار در سیر نمایش از زبان کاراکترهای مختلف به فکاهی بودن داستان اشاره‌ی مستقیم می‌کند.«شاه و وزیر: [با هم و بشکن‌زنان] آه-آه-آه

[می‌آیند طرف جمعیت]

شاه و وزیر: این‌که می‌بینید ما اینقدر قدم می‌زنیم، دلیل بر این است که خیلی ناراحتیم.»[3]

بعد از دیالوگ صحنه‌گردان شاه و وزیر با این حرکت بیشتر بر این نکته تأکید می‌کنند که در حال بازی کردن هستند. «سفیر جابلقا: ولی قربان؛ اگر تاریخ مانند نمایشنامه‌ای نوشته شود، آن‌وقت شاید بازیگرانی هم پیدا بشوند که آن را بهتر از شما بازی کنند.»[4]

«پیک: من تنها کسی هستم که از این واقعه جان به در برده. باید خبر ببرم و این وقایع جان‌گداز را به اطلاع برسانم. هرچه باشد همه‌ی شاهکار­های نمایشی یک صحنه‌ی پیک هم دارد!»[5] این سخن فارغ از کنایه‌وار بودن، حقیقت دارد. در واقع در تمامی نمایشنامه­‌های برجسته‌ی ادوار مختلف از دوران باستان تا چندی پیش، شخصیتِ پیک ایفای نقش داشته است. در نمایش‌های یونانی این موضوع بارزتر است، چراکه بیشترشان صحنه‌هایی از جنگ و درگیری را نشان می‌دهند و پیک از کاراکترهای جداناشدنی این صحنه‌هاست.

نویسنده برای نشان دادن برخی از اشیاء صحنه چون درختان از انسان استفاده می‌کند و علتش هم این است که درختان در این نمایش دیالوگ دارند و همان‌ها هستند که با میوه‌شان باعث باروری زنان شاه و وزیر می‌شوند.

در این نمایش برخی کاراکترها پس از مرگشان نقش کاراکتر جدیدی را ایفا می‌کنند. بیضایی خود این تغییرات را در آغاز نمایشنامه تحت عنوان "نقش‌پوش‌ها" ذکر کرده است. بازی کردن چندین نقش یادگاری از دوران درخشان نمایش یونان باستان است. در یونان یک بازیگر با ایجاد تغییراتی در لباس و چهره نقش چند کاراکتر را بازی می‌کرد و حتی مردان نقش کاراکترهای زن را اجرا می‌کردند، زیرا تمامی بازیگران روی صحنه مرد بودند. برای مثال شاه با شنیدن خبر تولد سلطان‌مار از دهان سیاه، نوکرش، او را با خنجر می‌کشد، اما کمی بعد سیاه در قالب سیاه جدیدی رو صحنه حاضر و موجب تعجب نیزه‌دار می‌شود. او برای حضورش دلیلی مضحک ذکر می‌کند: « نیزه‌دار: ای ناکس تو که در صحنه‌ی پیش مرده بودی.

سیاه: بالاخره بازی یک سیاه دیگر می‌خواست یا نه؟ گفتم نصف می‌گیرم این یکی را هم بازی می‌کنم.»[6]

نمونه‌ی دیگر وزیر است که بعد از مرگش در نقش دیو مردنی و سپس نیزه‌دار حاضر می‌شود. حتی صحنه‌گردان هم چهار نقش درویش، پیک، مرد صحرایی و وقایع‌نگار را ایفا می‌کند. تمامی نقش‌های او کوتاه و گذرا هستند، اما دیالوگ‌هایش اغلب رنگی از کنایه و تمسخر دارند.

جِلدی دیگر

«سلطان‌مار: به زهر عادت کرده‌ام. آنقدر خوراک مسموم خورده‌ام که سمی شده‌ام. اگر قصد کشتن مرا دارید چرا از صمیمیت استفاده نمی‌کنید؟»[7] از همین دیالوگ می‌توان به عمق تنهایی و ماتم سلطان‌مار پی برد؛ غمی سنگین و جانسوز که از بدو تولد گریبانش را گرفته است و مسبب اصلی آن ظاهر وحشتناکش است. او ناخواسته به شکلی متولد شده که همه را از خودش فراری می‌دهد و هر روز تنهاتر می‌شود. عده‌ای از این موقعیت سوءاستفاده می‌کنند و با به وحشت انداختن مردم پول و اجناس زیادی به خزانه می‌آورند. سلطان با دیدن این مسائل بیشتر سعی می‌کند که حقیقت وجودی‌اش را از دید سایرین مخفی نگه دارد؛ حقیقتی چنان عجیب و تأمل‌برانگیز که افشا شدن آن باعث نابودی‌اش می‌شود. او باید با خانم‌نگار ازدواج کند، اما حتی خانم‌نگار هم از او واهمه دارد و این زخمی عمیق‌تر را بر جان سلطان وارد می‌کند و نهایتاً برای رفع ترس دختر مجبور می‌شود آن راز مکتوم را فاش کند. محبت همان چیزی است که او خالصانه در جست‌وجویش است؛ محبتی که باعث می‌شود ترس از دیده شدن را رها کند. در واقع در مورد سلطان‌مار ماجرا برعکس است، او از نشان دادن چهره‌ی مارگونش ترسی ندارد، اما از نمایان شدن چهره‌ی انسانی‌اش به خود می‌لرزد. ترس او بیشتر ناشی از پیامدهای افشای رازش است؛ از برخورد اطرافیانش زمانی که ترسشان را نسبت به او از دست بدهند و قدرتش پایان بپذیرد. در حقیقت گویی سلطان‌مار و درباریان مقابل هم قرار داده شده‌اند، به‌طوری که وحشت درباریان تا حدی آسودگی سلطان و ترس سلطان، جسور شدن درباریان را در پی دارد.

پسری خوش‌چهره خودش را سلطان‌مار معرفی می‌کند و خانم‌نگار حیران و متعجب به حقیقتی پی می‌برد. سطان‌مار دو چهره دارد؛ چهره‌ی اصلی او همین جوان زیباست و چهره‌ی دیگرش همان مار سیاه! در حقیقت او دو جِلدی است و برای جلوگیری از شورش و غوغا خودش را در جلد مار نشان می‌دهد. دختر او را می‌پذیرد و اصرار می‌کند که دیگر در جلد مار فرو نرود، اما سلطان موافق نیست، تا این‌که خانم‌نگار به تحریک دایه‌اش جلد مار را می‌سوزاند. سلطان‌مار با فهمیدن این موضوع قصر را به سوی زادگاه حقیقی‌اش ترک می‌کند.

سلطان‌مار تنهاتر از همیشه به هم­نشینی دیوان می‌رود، اما طولی نمی‌کشد که خانم‌نگار هم با مشقتی فراوان خودش را به او می‌رساند. «همه از شنیدن اسم من فرار می‌کنند. در کودکی هم‌بازی نداشتم؛ و در بزرگی هیچ‌کس جرأت نکرد به من نزدیک شود. من سلطان‌مارم؛ و بسیار سخت تنها مانده­‌ام.»[8]

همین جلد رعب‌انگیز است که مایه‌ی بیم مردمان و درباریان شده است. همین جلدی که با دور انداختش صاحب جدیدی پیدا می‌کند: داروغه. بله، درست است، با این‌که خانم‌نگار به ظاهر جلد را می‌سوزاند، اما از بین نمی‌رود و داروغه با استفاده از این موقعیت آن را تصاحب می‌کند. اکنون بیننده شاهد دو سلطان‌مار است: یکی سلطان‌مار حقیقی که به دشت و کوه پناه برده است و چهره‌ا­ی انسانی دارد و دیگری داروغه که جلد مار را پوشیده است. خانم‌نگار سعی دارد این خبر را به سلطان‌مار برساند، اما او خواستار شنیدن اخباری درباره‌ی گذشته نیست، تا این‌که سپاهی از جانب داروغه- که از دید دیگران سلطان‌مار است- برای گرفتن سلطان‌مار حقیقی راهی صحرا می‌شود.

موضوع

بیضایی در این اثر برخلاف سایر آثارش از عناصر ماورائی استفاده کرده است. در درجه‌ی اول می‌توان به شیوه‌ی تولد سلطان‌مار و خانم‌نگار اشاره کرد و سپس به زاده شدن ماری از یک انسان. دو جلدی بودن سلطان‌مار، حضور دیوان و درختان عجیب باعث سوررئال و افسانه‌ای شدن نمایش شده‌اند. او از جلد مار استفاده می‌کند تا مفهوم ترس و ظلم را برساند و به همین دلیل است که داروغه هم می‌تواند جلد را بردارد. گویا این جلد دهشتناک همان مفهوم ظلم و استبداد است؛ مفهومی که با رفتن سلطان­مار کس دیگری آن را به کار می‌برد و به همین دلیل او بازمی‌گردد تا این ترس و وحشت را ریشه‌کن کند.

«داروغه: مرگ چیز پیچیده‌ای‌ست، من از آن سر در نمی‌آورم.

خانم‌نگار: ما کمکت می‌کنیم سر در آوری. تو با مرگ مار وجودت می‌میری؛ و او با کشتن مار وجودش به دنیا می‌آید.»[9]

لذت متن

«خانم‌نگار: وقتی کسی سعی می‌کند چیزی را فراموش کند، یعنی که فراموش کردن برایش آسان نیست؛ یعنی به آنچه می‌خواهد فراموش کند، علاقه دارد.»[10]

«هیچ چیز برای همیشه نمی‌ماند. زمان در حرکت خود به چیزی ارزش می‌بخشد و چیزی را نابود می‌کند. کسی برای همیشه عزیز نمی‌ماند و بسا که آفتاب از سیاه چالی بتابد. میوه‌ی رسیده اگر بماند فاسد می‌شود و دانه‌ی حقیر میوه بر می‌آورد. احمق کسی است که دل به مال دنیا ببندد. او که تا چند لحظه پیش جهانی غرور بود حالا ارزشی بیش از یک مشت خاک ندارد.»[11]


[1]- بیضایی، 1382: 13

[2]- همان، 3

[3]- همان، 4

[4]- همان، 81

[5]- همان، 72

[6]- همان، 17

[7]- همان، 19

[8]- همان، 18

[9]- همان، 86

[10]- همان، 65

[11]- همان، 92