«آوازخوانی ممنوع است.
رقص ممنوع است.
کتاب نوشتن، تماشای فیلم و نقاشی کردن ممنوع است.
[زنها] همیشه در خانه میمانید. برای زنان صحیح نیست که بیهدف در خیابانها بگردند. اگر از خانه بیرون میآیید، باید یک محرم، یک خویشاوند مرد، همراهتان باشد، اگر در خیابان تنها شما را ببینند، کتک میخورید و به خانه فرستاده میشوید.
تحت هیچ شرایطی نباید صورتتان نمایان باشد، وقتی از خانه بیرون میآیید، باید برقع بپوشید. اگر سرپیچی کنید، سخت کتک میخورید.
آرایش ممنوع است.
جواهرات ممنوع است.
حرف نمیزنید، مگر این که چیزی از شما بپرسند.
در ملاء عام نمیخندید. اگر بخندید، کتک میخورید.
مدرسه رفتن برای دخترها قدغن است، همهی مدارس دخترانه بیدرنگ تعطیل میشود.
کار کردن برای زنها ممنوع است.» [۱]
دور از ذهن اما واقعی. روزی که مریم این لیست بلندبالای ممنوعات که طالبان از زیر در خانهها به داخل فرستاده بود را در حیاط پیدا کرد و نشان بقیه داد، لیلا نیز باور نکرد؛ گفت نمیشود، اما شد. خیلی بدتر از آنها هم شد. مریم و لیلا شخصیتهای اصلی و قهرمانان رمان کتاب هزار خورشید تابان هستند و خالد حسینی حدود ۴۵ سال از زندگی آنان را که تحت تأثیر تحولات سیاسی و اجتماعی افغانستان از کودتای ۲۸ آوریل ۱۹۷۸ تا جنگهای داخلی و قدرت گرفتن طالبان قرار گرفته است، شرح میدهد.
مریم فرزند نامشروع مردی ثروتمند و نامدار و دخترک خدمتکاری است که در دهی اطراف شهر هرات زندگی میکند. او در کلبهای کاهگلی و کوچک که آن سوی نهری از بقیهی ده جدا افتاده بود، بزرگ شد. تمام کودکیاش به شرمندگی از وجودِ حرامش و در انتظار گذشت؛ انتظار برای دیدار پدری که میگفت دوستش دارد، اما هیچگاه او را همچون دیگر فرزندانش نپذیرفت و یک زندگی عادی را از او دریغ کرد. تنها چیزی که پدرش برایش داشت قصههایی بود از آن سوی نهر، کمی آن طرفتر از دِه، از شهر هرات؛ جایی که پدر همراه سه همسر و دَه فرزند خود در آن خوشبخت بود. مریم از این خوشبختی تنها قصههایش را شنیده بود؛ قصههایی از گشتوگذار در شهر، فیلم دیدن در سینما و طمع شیرین و خوش بستنیها. مریم با این قصهها زندگی کرد و بزرگ شد، تا سرانجام تصمیم گرفت دیگر تنها شنوندهی این خوشبختی نباشد. میخواست خودش هم آن را از نزدیک لمس کند، زندگیاش کند و به همین دلیل چندی پس از تولد پانزدهسالگیاش، پا به آن سوی نهر گذاشت و وارد مسیری شد که زندگیاش را برای همیشه دگرگون کرد.
مریم ۱۷ ساله بود که لیلا در شب کودتای ۱۹۷۸ به دنیا آمد. او برخلاف مریم به جای مشتی قصه، یک زندگی واقعی داشت. زادهی کابل بود و خانوادهای فرهنگی و روشنفکر داشت. پدرش میخواست که او درس بخواند، به دانشگاه برود و روزی برای خودش کسی بشود؛ آرزوهایی که در آن سالها محال نبودند. افغانستان در دست کمونیستها بود و با وجود جنگی که میان نیروهای شوروی و مجاهدین به رهبری احمد مسعود درگرفته بود، اوضاع برای زنان خوب بود. لیلا به مدرسه میرفت، با پدرش به مطالعه درسها مینشست و عصرها گاه با همکلاسیهایش، حسینه و گیتی، و گاه با صمیمیترین دوستش، طارق، به گشتوگذار در شهر میرفت؛ بازی میکردند، میخندیدند و عاشق میشدند. سایه جنگ اما همیشه بالای سرشان بود. دو برادر بزرگتر لیلا به جبههی مجاهدین به فرماندهی احمدشاه مسعود پیوسته بودند و در مقابل نیروهای شوروی و کمونیستها میجنگیدند.
جنگ اندکاندک اوج گرفت و چهرهی زشت خود نمایان ساخت. نزدیک و نزدیکتر شد، به کوچه و خیابانهای شهر رسید و به خانهها راه یافت. زیبایی و سرزندگی کابل را ربود، آرامش و خوشبختی را از لیلا، طارق، حسینه و قلبهای کوچکشان گرفت و تنها برایشان وحشت باقی گذاشت و اندوه. جنگ مسیری متفاوت از آنچه لیلا و پدرش برای او میخواستند پیش رویش گذاشت و او را به مریم پیوند داد. سرانجام سرنوشت مسیر آن دو را به یک خانه منتهی کرد و در برابر دنیای بیرحمی که انتظارشان را میکشید در کنار هم قرار داد.
دروازهای به سوی زن و کابل
هزار خورشید تابان در نگاه اول سیرِ تحولات سیاسی و اجتماعی افغانسان از منظری زنانه است، اما چند صفحهای که از خواندن کتاب میگذرد، جملات تبدیل به دروازههایی میشوند به سوی کابل. میتوان از آنها به درون شهر قدم گذاشت، به خانهها سرک کشید، صدای مهیب بمببارانها را شنید، بوی خاک و خاکستری که از ویران شدن جایجای شهر به مشام میرسد را حس کرد و به باد رفتن امیدها و آرزوها را به چشم دید. خالد حسینی به شکلی هنرمندانه، صمیمی و صادقانه به توصیف وقایع میپردازد، به نحوی که خواننده خود را در میان حوادث داستان حس میکند. دست در دست لیلا و مریم میگذارد، با آنها میترسد و اندوهگین میشود، انتظار میکشد، امیدوار میشود، آرزو میکند و شکست میخورد؛ اما هر بار با تنی رنجیدهتر و روانی آزردهتر برمیخیزد و امیدش را پیدا میکند. «مریم به روشنی میدانست که وقتی زنی بترسد، چطور میتواند مدارا کند. و مریم میترسید.»[۲]
هزار خورشید تابان دومین رمان خالد حسینی است که در سال ۲۰۰۷ _حدوداً چهار سال پس از انتشار اولین و مشهورترین رمانش یعنی بادبادکباز_ به چاپ رسید. او نوشتن این کتاب را سختتر از نوشتن نخستین رمانش توصیف میکند و میگوید نوشتن کلمهبهکلمهی کتاب برایش همچون کشمکشی بوده توأم با هراس و ناامنی؛ احساسی که گویی از قلمش به درون کتاب روان شده و در صفحهبهصفحهی اثرش میتوان آن دید و حس کرد. او حوادث تاریخ معاصر افغانستان را به گونهای داستانوار اما با نگاهی دقیق و ریزبین از چشم و مریم و لیلا روایت میکند. او قدمبهقدم در تاریخ پیش میرود و تأثیرات روزهای تاریک خفقان را بر زندگی نیمی از جامعهی افغانستان شرح میدهد؛ زنانی که روزبهروز نقششان در زندگی اجتماعی کمرنگتر شده است، تا جایی که حضورشان نامرئی و وجودشان نفی و انکار میشود.
خالد حسینی در سال ۱۹۶۵ متولد شد. پدرش دیپلمات بود و در وزارت امور خارجه افغانستان کار میکرد و مادرش در یک دبیرستان دخترانه به تدریس ادبیات فارسی میپرداخت. هر دو اصالتا هراتی بودند. خود او اما متولد کابل بود و تا سال ۱۹۷۳ که به همراه خانوادهاش افغانستان را به مقصد پاریس ترک کند، در کابل و مدتی نیز به علت شغل پدرش در ایران زندگی میکرد. کابلی که در خاطر او به یاد مانده است، بسیار متفاوت از کابل زمان مریم و لیلاست. کابل برای او جایی بود آباد و روبهرشد که تفاوتی میان زنان و مردانش نبود و او میتوانست در کوچههایش بادبادکبازی کند.
خالد حسینی تا سال ۲۰۰۳ یعنی زمانی که وطنش از طالبان پس گرفته شد، قادر نبود به افغانستان بازگردد. ایدهی داستان هزار خورشید تابان در همان سفر به ذهنش آمد. او که در نخستین رمانش، کتاب بادبادکباز، جامعهای مردانه را به تصویر کشیده بود، حال در پی بازتاب زندگی نیمی دیگر از جامعه بود، آن نیمهای که سالها مورد ظلم و تبعیض واقع شده بود، سالها وجود انکار شده بود، پشت درهای بسته خاموش و ساکن مانده بود و تصویر «خوشبختی» و «آزادی» هر روز در ذهنش مبهمتر و غریبتر از پیش میشد. طی این سفر، حسینی با زنان زیادی گفتوگو کرد؛ زنانی که زیر برقعهایشان داستانهای بسیاری از آن دوران داشتند. مریم و لیلای هزار خورشید تابان نیز مُلهم از همین زنان و داستانهایشاناند؛ دو خورشید تابانی برآمده از هزار خورشید دیگر. و این زیبایی و تابناکی را پایانی نیست.
«روی کاناپه دراز کشید و برف گردابوار را که بیرون پنجره پیچ و تاب میخورد تماشا کرد. یاد حرف ننه افتاد که زمانی گفته بود هر دانهی برفی آه پر غصهی زنی در یک گوشهی دنیاست. هر آهی به آسمان میرود و ابر میشود و بعد به صورت دانههای کوچک خاموش روی مردم پایین میریزد. گفته بود به یادمان میآورد که ما زنها چطور رنج میبریم. چطور ساکت هر چه بر سر ما بریزد تحمل میکنیم.»[۳]
عنوان کتاب برگرفته از شعری به نام کابل سرودهی شاعر ایرانی، صائب تبریزی، است. خالد حسینی که علاقهی بسیاری به شعرای ایرانی داشت و از دوران کودکی به خواندن اشعار آنان میپرداخت، برای توصیف صحنهی وداع فردی به هنگام ترک شهر محبوبش در کتاب، به دنبال قطعه شعر مناسبی میگشت و هنگامی که به این بیت برخورد، دانست که نه تنها شعر مناسب برای صحنه، بلکه عنوانی بسیار زیبا و تأثیرگذار نیز برای کتابش یافته است.
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر میآید به بازارش
حساب مهجبینانِ لبِ بامش که میداند؟
دوصد خورشیدرو افتاده در هر پای دیوارش
هزار خورشید تابان گوشهای از زندگی زنانی را به تصویر میکشد که حتی خواندن دربارهیشان نیز کاری دشوار است؛ زندگیای که در عصر کنونی باوجود اهمیت غیرقابلانکار ارزشهایی مانند «برابری» و «آزادی» غیر واقعی مینماید، اما واقعیتی انکارناشدنی است که نمیتوان از آن چشم پوشید و نادیدهاش گرفت. باید خواند، شنید و تأمل کرد و فهمید که زندگی برای انسانهایی تنها کمی آنسوتر، چگونه به سبب جبر جغرافیایی، گونهای دیگر رقم خورده است. خالد حسینی در این کتاب بهزیبایی از شهامت، مقاومت و صبوری زنان افغانستانی میگوید. هزار خورشید تابان را هر آدمی در هر گوشهی جهان باید بخواند، زیرا پلی است به سوی تاریکترین و خاموشترین حقایق انسانی.
[۱]- حسینی، خالد، هزار خورشید تابان، ترجمهی مهدی غبرائی، تهران، ثالث، 1387، 291- 293
[۲]- همان، ۱۰۷ و ۱۰۸
[۳]- همان، ۹۹