ورود به آوانگارد

به گاه دگردیسی اشیاء، ما تباه شده‌ایم

درباره‌ی کتاب کورسرخی نوشته‌ی عالیه عطایی

عاطفه طهماسیان
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

کورسُرخی نوشته‌ی عالیه عطایی و سومین کتاب اوست. نشر چشمه این اثر را در رده‌بندیِ موضوعیِ "ناداستان‌های فارسی" و  مجموعه‌ی "مشاهدات" منتشر کرده است که روایت‌های مستند، روایات تاریخی و رویدادنامه‌ها را شامل می‌شود. نامِ مبهم و سوال‌برانگیز کتاب که تا آخرین سطور چون رازی ارزشمند و حزن‌آور ناگفته می‌ماند و تصویر روی جلد که عکسی است از زنی زیبا در لباس‌های سنتی و اسلحه‌‌به‌دست، فکر را به خود مشغول می‌کند و ذهن را قلقلک می‌دهد برای خواندن کتاب.

عالیه عطایی پیش‌تر رمان کافورپوش و مجموعه ‌داستان چشم سگ را هم نوشته است که در نوع خود آثار موفقی بوده‌اند، اما کورسرخی ماجرای دیگری دارد. گامی‌ست رفیع و ارزشمند در بیانِ هنرمندانه‌ی درد‌. نمونه‌ی درخشانی است از پیوندِ رنج و زیبایی. کم‌نظیر است و مغتنم. همان‌طور که از عنوانِ فرعی کتاب برمی‌آید، روایت‌هایی است از جان و جنگ؛ جنگی پایان‌ناپذیر و جانی بی‌رمق.  

کورسرخی شامل نُه روایت است از وقایعی که نویسنده در آن‌ها حاضر و ناظر بوده است. او این نه روایت را از میان بی‌شمار داستان دیگر که تجربه‌های زیست‌شده و یا دیده‌ها و شنیده‌هایش را شامل می‌شود، برگزیده است؛ پاره‌‌های تنِ وطن. این نه قطعه میان سال‌های 1365 و 1396 روایت می‌شوند و همگی درعین منحصر‌به‌فرد بودن، وجه مشترکِ روشنی دارند: درد. و کدام انسان است که در نهانی‌ترین زوایای وجودش عمیقاً درد را لمس نکرده باشد؟ کدام انسان است که درد را نفهمد؟

کورسرخی (روایت هایی از جان و جنگ)

نویسنده: عالیه عطایی ناشر: چشمه قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: 55,000 تومان

کورسرخی با ما از چه خواهد گفت؟

کورسرخی کتابی است کوتاه و کم‌حجم که در نُه بخش نوشته شده است. هربخش بُرشی‌ست از زندگی نویسنده _از کودکی تا بزرگسالی_ همراه با مقدمه‌ای در ابتدای آن. مقدمه‌ها قدرت قلم نویسنده را به‌خوبی نمایان می‌کنند و براعت استهلال شایسته‌ای هستند برای ورود به روایت‌ها.

روایت اول مربوط به خردسالی عالیه عطایی‌ست. سال 1365، زمانی‌که او و خانواده‌اش از جنگی به جنگ دیگر پناه می‌برند و به‌ناچار از افغانستان به ایران کوچ می‌کنند. آن‌ها در روستایی مرزی ساکن می‌شوند و در وضعیتی که ایران درگیر جنگ با عراق است، پدر عالیه تصمیم می‌گیرد در جنگ حضور پیدا کند. اندک‌زمانی می‌گذرد که پدر را بازمی‌گردانند. او صرع دارد. صرع چیست؟ عالیه نمی‌داند. پدر زنده می‌ماند؟ نمی‌داند. چه بر سر زندگی‌شان خواهد آمد؟ نمی‌داند. با کوله‌باری از ندانستن‌ها و سوال‌های بی‌جواب همراه مادرش راهی تهران می‌شود تا پدر را به بیمارستانی مجهز برسانند. در راه پدر تشنج می‌کند و دختر دست به عملی عجیب می‌زند. طناب‌هایی را که برای مهار کردن تنش‌ها به دست و پای پدر بسته بودند، باز می‌کند و زمانی‌که تشنجش شدت می‌گیرد، دستش را میان دندان‌های او می‌گذارد و صدای خُرد شدن استخوان‌های کوچکش را به‌وضوح می‌شنود. نهایتاً به تهران می‌رسند و پدر را در بخش اعصاب و روان بستری می‌کنند. عالیه‌ی پنج‌ساله آن‌جا برای اولین بار صدای آژیر وضعیت قرمز را می‌شنود و ذهن کودکانه‌اش به دریافتی تکان‌دهنده از آن می‌رسد. «رقت بار است که جنگ‌زده باشی و در خاکی دیگر معنای جنگ را بفهمی و بعدها چنان با وحشتِ کمونیست و طالب و داعش سر کنی که بدانی باز این کشور از آن یکی جنگِ بهتری داشته که لااقل قبلِ مُردن با آژیر به آدم‌ها خبر می‌دادند که شاید بمیرند و حواس‌شان به جانِ آخرشان باشد.»[1] تعبیر غریبی‌ست و شاید تنها به ذهن انسانی خطور کند برآمده از سرزمینی که سال‌هاست مردمانش نمی‌دانند کدام گلوله در کدام لحظه جانشان را خواهد گرفت.

ادامه‌ی داستان، سال‌ها بعد و در آخرین لحظات حیات پدر روایت می‌شود. «خم شدم روی صورتش. دیگر صدای نفسِ تنگش نبود. سرم را چسباندم به گوشش، گفتم من فلجِ عصبِ میانیِ گوش ندارم و چون تاب ضجه‌هایش را نداشتم خواستم که نشنوم: این نشنیدن، ادای خودخواسته‌ی من است. گفتم راز پنهانم را، این‌که پشتِ دستِ راستم همیشه روی کیبورد تیر می‌کشد و نگذاشته‌ام که بداند، و این درد چه‌قدر به وقت نوشتن برایم عزیز است. اما دیر بود برای این‌که بپرسم هرگز دیده کسی دست خودش را به وقت درد ببوسد؟»[2]

عطایی با این روایت شروعی قدرتمند را به نمایش می‌گذارد؛ روایتی که نفس خواننده را به شماره می‌اندازد و تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. داستان‌های دیگر نیز به همین منوال ادامه می‌یابد و هرکدام با بن‌مایه‌هایی مانند جنگ، ویرانی، آوارگی و غربت، تردید، تعلّق، عشق و مرگ ماجرایی میخکوب‌کننده را بیان می‌کنند.

در روایت چهارم از عشق و جنگ می‌خوانیم. از این‌که عشق در میانه‌ی جنگ چگونه ممکن می‌شود و جنگ چه‌ها که بر سر این زیباترین تجربه‌ی انسانی نمی‌آورد. «عشق معادلات را به هم می‌ریزد. باورش سخت است که در چنین بلوایی هم بشود عاشق شد. ما شدیم. [...] معادلات عاشقانه در جنگ، دو خط موازی‌ است، دو خط که تا ابد در کنار هم کشیده می‌شوند و هیچ گاه به هم نمی‌رسند. وقتی جنگ عشقی را از میان می‌برد، انگار تا ابد گلوله‌ است که به قلب‌ها شلیک می‌شود.»[3] نویسنده از عشق سال‌های جوانی می‌گوید. از پسرعمویی که فکرهای بزرگی در ذهن زیبایش داشت، اما طعمه‌ی خشونت، تعصب و نفرت شد و از کُشندگانی خاموش و مجهول که بی‌رحمانه "دوست‌ داشتن" را به مسلخ کشیدند. «قاتل پسرعمویم هرگز پیدا نشده بود و یک دست از جنازه‌ی مُثله‌اش را به نشانِ کینه برده بودند. همان دست که نامه‌های عاشقانه برایم نوشته بود، همان دست که دستم را گرفته بود و قول داده بود تا ابد رهایم نکند.»[4]

اما اصلی‌ترین دغدغه‌ی کورسرخی شاید مسئله‌ی "هویت" باشد که در چهار روایت از کتاب خودنمایی می‌کند؛ شرح پرسش‌هایی بی‌شمار که وجود آن‌که هجرت کرده است را در بر می‌گیرد. خانه کجاست؟  معنای وطن چیست؟ من که هستم؟ «من چی هستم که تمام نمی‌شوم از غصه‌ی خطای نکرده‌ام؟»[5] «بیگانه‌ها خاکِ ما را فتح کردند یا ما را؟»[6] برای آن‌که رفته است، وطن معنایی گنگ پیدا می‌کند. می‌داند به خاکی هرچند سست و رنجور تعلّق دارد، اما وقتی خاکت را پشت سرت جا بگذاری و محکوم به رفتن باشی، از وطن تنها نامش را به دوش خواهی کشید. میهن می‌شود ‌واژه‌ای روی کاغذ، نه بیشتر. و زیستن با این دوگانگی کاری‌ست بس دشوار. «چه‌طور می‌شود به آدم‌ها گفت ما خانه نداریم چون وطن نداریم؟ نمی‌شود وطن نداشت وقتی پاسپورت داریم، کارت شناسایی، دفترچه‌ی بیمه، تحصیلات رایگان... اما وقتی خانه در وطن نیست یا وطن جایی دور از خانه است یا وطنْ خودش نیست یا ما هیچ‌وقت در وطن نیستیم، مفهوم وطن برای ما انتزاعی می‌شود. انتزاع را چطور توضیح می‌دهند؟ واقعیت همان کلمه‌ی توی پاسپورت است: ایرانی، افغانی، آلمانی، فرانسوی... انتزاع که وطن نمی شود. چه‌ کسی گفته آدمی وطن را به ارث می‌برد؟»[7]

سرانجام لحظه‌ای فرا می‌رسد که با خودت روبه‌رو می‌شوی و می‌فهمی همین وجود چندپاره است که هویتت را شکل داده است. «در شهودی چند دقیقه‌ای متوجه شدم شاید این چیزی که هستم را دوست نداشته باشم ولی انگار من همینم، با همین ردپاها بر جانم، همین مستأصلِ متزلزلِ نادان‌بر‌خویش. کسی نمی‌تواند به آدمی که اختیاری در هجرت نداشته بگوید برگرد یا برو.»[8] نتیجه‌ی این مواجه برای عالیه آن بود که گریز از خویشتن را پایان داد و به‌جای آن به جست‌وجوی خود روی آورد؛ ماجراجوییِ پرخطر و ژرفی که در فصل پایانی کتاب شاهد آن خواهیم بود.

«خاک را مشت می‌کنم که بی‌مکث از لابه‌لای انگشتانم سُر می‌خورد. سست... سست... انگار ذره‌ای وطن هم حاضر نیست در شیار لاغر انگشتانم بماند تا برای خودم نگهش دارم، تا بنویسمش. از چه بنویسم که تمامش رنجِ گناهِ ناکرده است و راهِ نرفته و آبروی نداشته و جانِ نمانده... آخ، چه بیزارم از شما که ما را کشتید و می‌کُشید. بیزارم. از شما بیزارم که خاکمان را میراث‌دار درد و رنج کردید. شما که چشم‌هاتان چنین بینا به خود و نابینا به ما بود و درشت در دشت و کوه در کوه، ردِ سرخِ خون را بر خاکِ ازدست‌شده‌ی ما ندیدید و این یک‌باره عمر را حرام کردید. شما... شما که سال‌هاست در تماشای ذبح ما کورسُرخی دارید... چه طور از شما بنویسم؟»[9]

تلخی و حلاوتِ توأمان

فرانتس کافکا در نامه‌ای خطاب به دوست و هم‌کلاسی‌اش، اُسکار پولاک، می‌نویسند: «ما به کتاب‌هایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتاب‌هایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل  تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگل‌هایی دور از همه؛ مثل خودکشی. کتاب باید همچون تیشه‌ای باشد برای شکستن دریای یخ‌زده‌ی درونمان.»[10] این دقیقاً همان کاری است که کورسرخی با خوانندگانش می‌کند. تکانمان نمی‌دهد، جانمان را می‌سوزاند. رنجِ تحمیل‌شده را چنان زنده و جاندار به تصویر می‌کشد که خود را حی‌وحاضر در روایت‌هایش می‌بینیم. حرفش را درست می‌زند و به اندازه. بَزَک ندارد، غلو ندارد، تعارف و زیاده‌گویی ندارد؛ همان است که باید باشد. قلم نویسنده بسیار تأثیرگذار و سنجیده و نثرش سالم و صیقل‌خورده است و الحق که استعدادی کم‌نظیر در تبدیل کردن "درد" به "کلمه" دارد. خواندن این کتاب تجربه‌ی دریافتِ هم‌زمانِ تلخی و شیرینی است. تلخی‌اش ناشی از روایت تراژیک و غم‌بارش است و شیرینی‌اش از شیوه‌ی استثنائیِ روایت سرچشمه می‌گیرد. کورسرخی نه در پی ستایش است، نه در پی گلایه و نه به دنبال جلب توجه و ترحّم. لحن کلام به‌وضوح نشان می‌دهد که کتاب هیچ تلاشی برای "گریه گرفتن از مخاطب" نکرده است، بااین‌وجود خواندنش چشمانمان را تَر و قلبمان را مچاله خواهد کرد؛ دردآشنایی دیگر بخشی تقدیر ما شده است. کورسرخی را که بخوانی، ویرانت می‌کند و چیزی را از نو در تو می‌سازد: معنای رنج. این کتاب چیزی فراتر از روایت جنگ است. خواندنش بخش‌هایی از وجودمان را به ما نشان می‌دهد که خود نیز از حضورش خبر نداشتیم. کتابی است کوتاه اما عمیق؛ دقیقاً منطبق بر نیازِ انسانِ معاصر.

جملاتی از کتاب کورسرخی

«گذر زمان بر آن کس که می‌رود، توفیر دارد با گذرش بر آن کس که می‌ماند. کسی که مانده زمان از او رد شده و کسی که رفته در زمان گرفتار است.»[11]

«جنگ‌زده امنیتش را از دست داده و بعد چنان به نداشتنش خو کرده که انگار داردش. همین می‌شود که اگر بگویند جنگ تمام شده برمی‌گردد. کسی که روزی درِ خانه‌اش را از ترس جان بسته، چه‌طور می‌تواند به خانه‌ای برگردد که کلیدش را به دست بیگانه‌ها سپرده؟ که چیزی را بسازد؟ برمی‌گردد. تقلایش را می‌کند. جهان چرخیده و در خیالش شاید بشود. مهاجر که در یک منطقه‌ای مابین مرگ و زندگی رها شده، لابد برمی‌گردد تا خودش را بیابد، غافل که خانه‌ی ویرانه‌اش خشت‌به‌خشت به دست نامحرمان افتاده. اولین گلوله که شلیک شود، کمانه می‌کند به ده نسل بعد. تباهی تمامی ندارد. یک‌بار که فرار کردی باقی را باید فراری بمانی، حتی با پرچم سازمان ملل، صلیب سرخ... پرچم سفید صلح از هزار جا سوراخ است.»[12]

«حال هر سرزمین را باید از حال زن‌هایش شناخت. زنان مهاجر فقط خاکشان را جا نگذاشتند، هزارهزار فرزند به‌دنیا‌نیامده‌شان هم در آن خاک جا مانده‌اند.»[13]


[1]- عطایی، عالیه، کورسرخی، تهران، چشمه، 1399، 18

[2]- همان، 19- 20

[3]- همان، 47

[4]- همان، 59

[5]- همان، 80

[6]- همان، 71

[7]- همان، 97

[8]- همان، 109

[9]- همان، 131

[10]- نینا، سنکویچ، تولستوی و مبل بنفش، ترجمه‌ی لیلا کرد، تهران، کوله‌پشتی، 1396، مقدمه‌ی مترجم.

[11]- عطایی، 1399: 47

[12]- همان،61

[13]- همان، 71