ورود به آوانگارد

کتابخانه‌ی نیمه‌شب، سفری به اعماق زندگی

مروری بر کتاب کتابخانه‌ی نیمه‌‌شب نوشته‌ی مت هیگ

آتنا منتظری
جمعه ۷ دی ۱۴۰۳

کتابخانه‌ی نیمه‌شب داستانی است رازآلود از زندگی دختری سی‌وپنج ساله به نام نورا سید. او باوجود استعداد‌های فراوانی که در زمینه‌‌ی موسیقی، شنا، پژوهش و ... دارد، هیچ‌کدام از رویاهایش محقق نشده و نتوانسته به خواسته‌هایش جامه‌ی عمل بپوشاند. اکنون تمام وجودش را یأس و ناامیدی فراگرفته و با احساس ناکامی عمیقی دست‌وپنجه نرم می‌کند. مدام خودش را بابت هر اتفاقی ملامت می‌کند و میلی به ادامه‌ی زندگی ندارد. گمان می‌کند تمام تصمیماتی که تا به امروز گرفته است، اشتباه بوده‌اند. چند شب بعد از اینکه نورا گربه‌اش را از دست می‌دهد، دیگر دلیلی برای ادامه‌ی زندگی نمی‌یابد و دست به خودکشی می‌زند، اما اتفاقی معجزه‌آسا در انتظار اوست. نورا خودش را کتابخانه‌ای می‌‌بیند که تمام کتاب‌هایش زندگی‌های احتمالی او هستند و این شانس به او داده می‌شود که برخی از آن‌ها را امتحان کند. نورا که در زندگی فعلی خود حسرت‌های زیادی دارد و درهمه‌ی کار‌ها احساس شکست و ناکامی می‌کند، به دنبال زندگی‌ای می‌گردد که در آن خوشبخت و موفق باشد. او زندگی‌های متفاوت با انتخاب‌های به‌ظاهر درستی را امتحان می‌کند،‌ اما هیچ‌کدام از آن‌ها زندگی دلخواهش نیست؛ چراکه خودش هنوز معنای واقعی خوشبختی و موفقیت را پیدا نکرده است.

«میان مرگ و زندگی کتابخانه‌ای است؛ و در دل آن کتابخانه، قفسه‌ها تا بی‌نهایت ادامه دارند. هرکتاب فرصتی است برای زیستن زندگی جدیدی که می‌توانستید زندگی کنید، برای فهمیدن اینکه اگر انتخاب‌های دیگری داشتید، امور چگونه رقم می‌خوردند... اگر می‌توانستید آب رفته را به جوی بازگردانید و حسرت‌هایتان را پاک کنید، چه کاری را جور دیگری انجام می‌دادید؟»[1]

کتابخانه نیمه شب

نویسنده: مت هیگ ناشر: میلکان قطع: گالینگور,رقعی نوع جلد: گالینگور قیمت: 279,000 تومان

بار سنگین حسرت

انسان در زندگی خود هر لحظه ممکن است با حسرت مواجه شود، حتی اگر همه‌ چیز مطابق خواسته‌اش پیش رفته باشد، باز هم به اتفاقاتی که ممکن بود رخ بدهد و یا شرایطی متفاوت از آنچه هست، فکر می‌کند و بار سنگین حسرت را در سراسر زندگی به دوش می‌کشد. نورا به جایی می‌رسد که تمام زندگی‌اش در همین واژه‌ی «حسرت» خلاصه می‌شود و می‌داند که انتخاب‌های نادرستش مسبب این اتفاق بوده‌اند، اما شاید همه‌ی آن‌ها هم اشتباه نباشند. شاید مشکل از ترس نورا از عشق سر‌چشمه می‌گیرد و به همین خاطر است که فرصت‌های زندگی‌اش را تبدیل به حسرت می‌کرد. نورا به کمک کتابخانه‌ی نیمه‌شب متوجه می‌شود همه‌ی حسرت‌ها هم ممکن است واقعی نباشند. «ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از زندگی می‌ترسند، روحشان مرده است.»[2]

نویسنده از طریق این روایت متفاوت ذهن ما را به چالش می‌کشد و میان حسرت‌های ما و نورا نقطه‌های مشترکی می‌یابد. به‌راستی کدام یک از حسرت‌هایمان واقعی نیست؟ کدام یک از آن‌ها را می‌توان جبران کرد؟ وجود کدام یک از آن‌ها لازم است؟ درعین این‌ که با نورا همراه می‌شویم و در زندگی‌های احتمالی‌اش با او سفر می‌کنیم، ناخودآگاهِ ما نیز سفر خود را به زندگی‌های احتمالی‌مان آغاز می‌کند، انتخاب‌های متفاوتی را برمی‌گزیند و پیامد‌هایش را تصور می‌کند. در برخی مواقع ما اصلاً به پیامد‌های این انتخاب‌ها فکر نمی‌کنیم و فقط چون مسیر و انتخاب فعلی‌مان آن‌طور که انتظارش را داشتیم پیش نرفته است، حسرت موقعیت‌های احتمالی دیگر را می‌خوریم. در کتابخانه‌ی نیمه‌شب فرصت شناخت و مواجه با حسرت‌های غیرواقعی به نورا داده می‌شود و البته بیش از او به ما؛ در آینه‌ی قصه‌ی اوست که ما می‌توانیم با واقعیت‌های مهمِ زندگی‌مان چهره‌به‌چهره شویم.

پذیرش خود، پذیرش زندگی

گاهی نسبت به زندگی بی‌میل می‌شویم، علاقه و توان کافی برای انجام کارهایمان نداریم و از پذیرش زندگی و وظایفمان می‌گریزیم. چنین احوالاتی تماماً ریشه در یک مسئله‌ی واحد دارد: پذیرش خود. ما باید ابتدا خومان را دوست داشته باشیم، وجودمان را بپذیریم و به آن بها دهیم. زمانی که وجود خودمان را ارزشمند بدانیم، زندگی را با تمام دشواری‌هایش می‌پذیریم و برای ساختنِ زندگیِ بهتر تلاش می‌کنیم. در طول زندگی همواره ممکن است با افرادی مواجه شویم که به ما حس «ناکافی بودن» می‌دهند و همین موضوع باعث می‌شود در پذیرفتن خود و زندگی‌مان دچار بحران شویم. اگر بدانیم خوشنودی و رضایت از زندگی در گرو پذیرش و تلاش در جهت رشد خودمان است، به هرآنچه بیرون از جهانِ وجودی‌ ماست، به اندازه‌ی اهمیت می‌دهیم که واقعاً اهمیت دارد. زمانی که بیشترین مرکزیت را به «خودمان» بدهیم، رضایت و خوشبختی را در همین یگانه‌‌ فرصت زیستن تجربه خواهیم کرد و نیازی به تجربه‌های احتمالی دیگری نخواهیم داشت. «نورا همیشه در پذیرفتن خودش، یا به بیانی همانی که بود، مشکل داشت. از وقتی یادش می‌آمد، همواره این حس را داشت که کافی نیست. پدر و مادرش که هر دو تشویش و عدم عزت نفس خودشان را داشتند، چنین نگرشی را در نورا تقویت کرده بودند. تصورش را می‌کرد که پذیرش کامل خودش چه حال و هوایی دارد، پذیرفتن همه‌ی اشتباهاتی که تا به حال مرتکب شده بود. جای هر زخمی روی بدنش. هر رویایی که به آن نرسیده بود و هر دردی که کشیده بود. هر میل و آرزویی که سرکوب کرده بود.»[3]

رویای دروغین!

گاهی رویایی داریم که برای رسیدن به آن حاضریم دست به هرکاری بزنیم و تمام زندگی‌مان را برای تحقق یافتن آن بدهیم، اما همین که به آن دست پیدا می‌کنیم، هیچ‌ چیز آن‌طور که گمان می‌کردیم، نمی‌شود و یأس و اندوه جای آن همه اشتیاق را می‌گیرد. اگر هم به رویا‌هایمان نرسیم، حسرت آن برای ‌همیشه در دلمان می‌ماند و عمرمان با فکر کردن به آن‌ها سپری می‌شود. رویاهای این‌چنینی از آنِ ما نیستند و بذرشان را شخص دیگری در دل ما کاشته است. ما خودمان را موظف می‌دانیم رویایی را به هر قیمتی محقق کنیم، غافل از این‌که اگر رویای ما متعلق به نفس‌مان باشد و با روح ما عجین شده باشد، رسیدن به آن خوشبختی و شادی وصف ناپذیری را برایمان به ارمغان می‌آورد.

نورا به کمک کتابخانه‌ی نیمه‌شب توانست برخی از زندگی‌های احتمالی‌اش را تجربه کند، اما در هیچ ‌کدام از آن‌ها طعم خوشبختی را نچشید و بیش از پیش احساس سرخوردگی کرد، زیرا آرزوهایی که او عمری حسرتشان را می‌کشد، متعلقِ به او نبودند و وجودش آن‌قدر در حسرت نرسیدن به آن‌ها غرق شده بود که نمی‌دانست خواسته و رویا‌ی خودش چیست. نورا تا آن لحظه گمان می‌کرد این رویا‌ها متعلق به خودش است، اما زمانی که آن‌ها را زندگی کرد، دریافتِ دیگری داشت و احساسی وارونه را تجربه کرد؛ این‌که آن رویاها به او حس آرامش و خوشبختی نمی‌دهد. رسالت همه‌ی ما در زندگی پیدا کردن رویایی است که منحصربه ما باشد و به زندگی‌مان ارزش بدهد. اگر بتوانیم چنین رویایی را بیابیم و برای محقق کردن آن بکوشیم، در مسیر درست زندگی قرار گرفته‌ایم.

«از زمان آمدنش به کتابخانه، هر زندگی جدیدی که زیسته بود رویای کسی دیگر بود. زندگی تأهلی و میخانه‌داری رویای دن بود. سفر به استرالیا رویای دیزی بود و حسرت نرفتنش به استرالیا بیشتر از اینکه حس اندوهی برای خودش باشد احساس گناهی بود که نسبت به بهترین دوستش داشت. شنای قهرمانی رویایی متعلق به پدرش بود و...  شاید هیچ زندگی تمام‌وکمالی برایش وجود نداشت ولی بی‌شک یک زندگی بود که ارزش زیستن داشته باشد»[4]

در آن سوی نومیدی

در زندگی باید به نومیدی رسید تا بتوان امید را پیدا کرد، باید با تاریکی خو گرفت تا نور هویدا شود، باید رنج کشید تا آسودگی حاصل شود و درک این حقیقت اولین قدمی است که می‌توانیم به سوی رهایی، آرامش و خشنودی برداریم. نباید از نومیدی بترسیم؛ باید بپذیریم که آن هم مرحله‌ای است که برای ارتقای زندگی خود و یافتن امید باید از آن عبور کنیم. در آن سوی نومیدی و در غایت اندوه و سرخوردگی، درست زمانی که هیچ نقطه‌ی روشنی یافت نمی‌شود، امید نمایان شده و بر زندگیمان می‌تابد. «زندگی انسان در آن‌سوی نومیدی آغاز می‌شود.»[5] اگر به مسیر خود بنگریم و به خاطر تاریکی‌های میان راه از وارد شدن به آن مسیر بپرهیزیم، هیچ‌گاه لذت روشنایی پس از تاریکی‌ را درک نخواهیم کرد.

«زانوی غم بغل کردن برای زندگی‌های نزیسته کار آسانی است؛ سهل است گفتن ای‌کاش آن استعدادم را دنبال می‌کردم، ای‌کاش آن یکی پیشنهاد را قبول می‌کردم؛ آسان می‌توان گفت ای‌کاش سخت‌تر می‌کوشیدم، ای‌کاش بیشتر دوست می‌داشتم، ای‌کاش بیشتر صرفه‌جویی می‌کردم، ای‌کاش محبوب‌تر بودم، ای‌کاش در آن گروه موسیقی می‌ماندم، ای کاش به استرالیا می‌رفتم، ای کاش آن دعوت قهوه را قبول می‌کردم، ای‌کاش یوگای لعنتی را بیشتر جدی می‌گرفتم. خیلی ساده می‌شود دلتنگ بود برای دوستی‌هایی که هیچ‌وقت شکل نگرفت، برای کاری که نکردیم، برای آدم‌هایی که با آن‌ها ازدواج نکردیم و برای فرزندانی که نداشتیم. سخت نیست خودت را از دریچه‌ی نگاه دیگران ببینی و آرزو کنی کاش می‌شد هر نسخه از آدم‌هایی باشی که آن‌ها دلشان می‌خواهد. حسرت خوردن و پشیمان بودن تا ابد تا وقتی پیمانه‌ی زندگی‌مان پر شود، بس آسان است. ولی مشکل واقعی نزیستن زندگی‌هایی نیست که حسرتشان در دلمان است. مشکل خود حسرت است. همین حسرت است که ما را چروکیده و رنجور می‌کند و می‌شود بدترین دشمن خودمان و دیگران. هرگز نمی‌فهمیم کدام‌یک از آن‌ها برایمان بهتر  یا بدتر است. مثل روز روشن است که نمی‌توان همه جا رفت، با همه بود و هر شغلی داشت ولی بیشتر احساساتی که در هر زندگی تجربه می‌کنیم هنوز همین جاست. لازم نیست برای حس پیروزی برنده‌ی همه‌ی مسابقات باشیم. لازم نیست برای درک موسیقی همه‌ی آهنگ‌های دنیا را گوش کنیم. لازم نیست برای چشیدن طعم یک آبمیوه‌ی خوشمزه همه‌ی میوه‌های جهان را امتحان کنیم. عشق و خنده و ترس و رنج پول مشترک کل دنیاست. کافی است چشمانمان را ببندیم، طعم نوشیدنی جلوی رویمان را مزمزه کنیم و گوش سپاریم به سازی که می‌زنند. همین حالابه اندازه‌ی هر زندگی دیگری زنده‌ایم و به طیف یکسانی از هیجانات و احساسات دسترسی داریم. کافی است یک نفر باشیم. کافی است یک هستی را حس کنیم....»[6]

کلام آخر

کتاب کتابخانه‌ی نیمه‌شب کتابی است که ما را با عمق وجودمان پیوند می‌زند، کمک می‌کند گذشته‌ی خود را بازبینی کنیم، حسرت‌های پوچ زندگیمان را بشناسیم‌ و از غصه خوردن برای آن‌ها دست بکشیم. این کتاب ما را با حسرت‌ها، رویاها و انتخاب‌هایمان مواجه می‌کند و شاخصه‌های مسیر درست زندگی را به ما نشان می‌دهد. خواندن کتابخانه‌ی نیمه‌شب و همسفر شدن با نورا در زندگی‌های گوناگونش باعث می‌شود تجربیاتی دلپذیر و ارزشمند به دست آوریم که چراغی برای مسیر زندگی خودمان بشود.

این کتاب ترجمه‌های بسیاری دارد و ناشران گوناگونی مانند میلکان، کوله‌پشتی، ثالث، روشنگران و مطالعات زنان، کتاب پارسه، آتیسا، چلچله، ایهام و... آن را منتشر کرده‌اند. وجود ترجمه‌های متعدد به خوانندگان امکان انتخاب‌های بیشتر و متنوع‌تری می‌دهد. بهترین ترجمه‌های کتابخانه‌ی نیمه‌شب را میلکان، کوله‌پشتی و ثالث منتشر کرده‌اند.


[1]- هیگ،45:1399

[2]- هیگ،56:1399

[3]- هیگ،93:1399

[4]- هیگ،261:1399

[5]- هیگ،361:1399

[6]- هیگ،363:1399