کتاب مرگ خوش یک اثر متفاوت برای خوانندگان رمانهای آلبر کامو به حساب میآید. این کتاب پس از مرگ کامو چاپ میشود و احتمالا به دلیل همین تفاوت است که او در زمان حیاتش قصد چاپ این کتاب را نداشته است. مرگ خوش توسط احسان لامع از فرانسه به فارسی ترجمه شده است. این کتاب نثری روان و سادهتر دارد و مطالعه آن خالی از جذابیت نیست.
شخصیت اول این کتاب فردی به نام پاتریس مورسو است. او زندگی سختی دارد و به دنبال راهی کوتاه برای خوشبختی است. مورسو با فرد افلیجی به نام زاگرو آشنا میشود. زاگرو از لحاظ مالی هیچ مشکلی ندارد و ثروت قابل توجهی نصیب او شده است؛ اما به دلیل بیماریاش هیچ لذتی از زندگی نمیبرد و مرگ را به زندگی با چنین وضعیتی ترجیح میدهد.
زاگرو تاثیر بسیار زیادی بر زندگی مورسو دارد. آنها بارها در مورد خوشبختی و معنای زندگی با هم صحبت میکنند. زاگرو عمیقا به خوشبختی معتقد است. از نظر او ثروت میتواند هر کسی را خوشبخت کند و همیشه مورسو را به دلیل فقر سرزنش میکند.
کامو اولین دو گانه اخلاقی کتاب را با درخواست مرگ زاگرو از مورسو طرح میکند. زاگرو که رنج زیادی متحمل میشود از مورسو میخواهد که او را به قتل برساند. درخواست زاگرو از مورسو ناقض نظر او درباره رابطه پول و خوشبختی است؛ اما کامو حل و دریافت این تناقض را به خواننده واگذار کرده است. مورسو در برابر درخواست قتل زاگرو، از یک سو توجیه اخلاقی برای کارش مییابد و از سوی دیگر، چشم به ثروت زاگرو دوخته است.
زاگرو به مورسو میگوید:« یکی رو دارم که کمکم کنه، من رو توالت ببره، بشوره و خشکم کنه، بدتر از همه اینه که بابت این کار به یه نفر پول میدم»[1] مورسو در نهایت زاگرو را با رضایت کامل به قتل میرساند. بخش اصلی رمان از این لحظه آغاز میشود.
آیا میتوان با ارتکاب به چنین قتلی خوشبخت بود؟ این پرسشی است که همه خوانندگان مرگ خوش با آن روبرو هستند. مورسو از این لحظه جستجوی خوشبختی را با ثروت زاگرو آغاز میکند. به شهرها و کشورهای مختلفی سفر میکند. با افراد زیادی مانند الیان و رز آشنا میشود. بعضی از روابط او عاشقانه است و حتی حس میکند که عاشق رز شده است.
پس از مدتی تصمیم میگیرد برای جستن خوشبختی به الجزیره سفر کند. سفر برای او هر چند خوشایند نیست؛ اما لازمه خوشبختی به حساب میآید. در الجزیره با دختری به نام لوسین آشنا میشود که منشی یک کارخانه ذغال سنگ است. آن ها بعد از مدت کوتاهی، علاقه زیادی به یکدیگر پیدا میکنند. لوسین به دنبال ازدواج با مورسو است؛ اما او با این که لوسین را دوست دارد به ازدواج علاقمند نیست. « اگر بخواهی، میتوانم با تو ازدواج کنم؛ اما هیچ فایدهای در این کار نمیبینم»[2]
آنها یک هفته بعد از این گفتگو با هم ازدواج میکنند؛ اما دیری نمیپاید که شعله اختلافشان بالا میگیرد. مورسو تصمیم میگیرد تنها زندگی کند. لوسین گاهی به او سر میزند و درخواست میکند که با هم زندگی کنند. از نظر لوسین، مورسو دچار تنهایی و پوچی شده است؛ اما مورسو از شنیدن چنین نظری بر آشفته میشود و میگوید: من میتوانم خوشبخت باشم.
مورسو تا پایان داستان به دنبال شریکی برای زندگی میگردد. لوسین، مارت، رز و حتی افراد دیگری که در ذهن دارد گزینههایی برای زندگی با او هستند. او هر بار به سوی کسی یا به سمت جایی در حرکت است و هربار هم به نقطه اول باز میگردد. انگار که گمشدهای داشته باشد.
مورسو در نهایت در یک روستا مسکن میگزیند. دوستان او به تناوب به دیدارش میروند و هر بار او را شاد میبینند. بهنظر میرسد مورسو با ثروتی که از قتل به دست آورده و از جستجویی که برای خوشبختی داشته است، امروز به ساحل آرامشی رسیده که میتوان نام آن را خوشبختی گذاشت.
برای کسب اطلاعات بیشتر دربارهی آلبر کامو میتوانید به این پرونده مراجعه فرمایید.
[1]- (کامو، 1390: 42)
[2]- (کامو، 1390: 107)
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی