دستش را بالا برد. بهرغم میل شدیدش به استفاده از کلون، زنگ زد. در با صدای نالهای که از درهای چوبی قدیمی میآید، باز شد.
جلو در قامت بلند مصطفا، با لبخندی روی چهره جا گرفته بود. هر دو میخواستند زودتر سلام کنند. اما چشمها اجازه نمیدادند. دو آوای سلام به هم پیچیدند و یکی شدند. هر دو خندیدند. ارمیا گفت: «اگر میگذاشتی یکی زودتر سلام کند هفتاد حسنه برده بودیم.»
- 35، 35 مساوی. قبوله؟
- بزن قدش.
دستها همدیگر را در آغوش گرفتند.
اندکی بعد دستهای بزرگ مصطفا شانههای عریض ارمیا را به خود فشردند. انگشتهای مصطفا راهی میان موهای پیچیده و شانهنخورده و مشکی ارمیا گشودند و تا انتهای ریش بلندش کش آمدند و بعد هر دو با شرمی نامعلوم همدیگر را بوسیدند. انگار که سالهاست همدیگر را ندیدهاند. دو روز بیشتر نبود که از جبهه آمده بودند.
رضا امیرخانی، ارمیا ، چاپ ، نشر افق
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی