ورود به آوانگارد

من ماه را می‌خواهم

مروری بر نمایشنامه‌ی کالیگولا نوشته‌ی آلبر کامو

عاطفه درستکار
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

درنگی در زندگی کامو

آلبر کامو، نویسنده، مقاله‌نویس و نمایشنامه‌نویس فرانسوی  ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در الجزایر در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد. مدارس ابتدایی و متوسطه را در الجزایر گذراند؛ اما نتوانست رشته‌ی دانشگاهی‌اش -فلسفه- را به خاطر بیماری سل به اتمام برساند. او در طی سالیان به مشاغل مختلفی پرداخت و در اروپا مدتی را صرف روزنامه‌نگاری، تدریس، تئاتر و نشر کرد. همچنین در جنگ جهانی دوم به فعالیت در سازمان مقاومت فرانسه ضد آلمانی‌ها پرداخت. سرانجام در ۱۹۶۰ در حادثه‌ی رانندگی کشته شد.

خلاصه‌ی نمایشنامه

نمایشنامه کالیگولا Caligula، امپراتور جوانی است که داستانش با مرگ خواهرش، دروسیلا، شروع می‌شود و با از دست دادن او کم‌کم رفتارهای عجیب و غریبی از خود نشان می‌دهد. بعد از خاکسپاری چند روز غیبش می‌زند و این در حالی است که همه‌ی اطرافیانش را نگران کرده است. وقتی به کاخ برمی‌گردد سراسیمه و آشفته به نظر می‌رسد که این موضوع از چشم بزرگان پنهان نمی‌ماند. در مکالمه‌اش با هلیکون-محرم راز و ندیم کالیگولا- چیز عجیبی بیان می‌کند که هلیکون را به فکر فرو می‌برد و می‌گوید که در این مدت به دنبال ماه بوده اما آن را پیدا نکرده است. «دنیا به این صورت که ساخته شده است قابل تحمل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به عمر ابد، به چیزی که شاید دیوانگی باشد اما از این دنیا نباشد.»[1] کالیگولا در ابتدا سعی می‌کند مجری قانون باشد اما آن را به روش خودش اجرا می‌کند و همین نوع متفاوت عدالت خواهی او باعث می‌شود که مردم و بزرگان او را دیوانه بدانند، برای مثال دست به قتل و کشتار فجیعی می‌زند و برای جنایتش استدلال‌های به ظاهر منطقی می‌آورد. در این جنون کائسونیا، معشوق کالیگولا او را کاملاً همراهی می‌کند و صمیمانه وفاداری‌اش را به او نشان می‌دهد اما کالیگولا نظری عکس نظر او دارد: «عشق برای من کافی نیست: این است آنچه آن زمان فهمیدم. و این است آنچه امروز هم که به تو نگاه می‌کنم می‌فهمم. کسی را دوست داشتن یعنی پیر شدن با او را پذیرفتن. چنین عشقی از من ساخته نیست.»[2] اوج دیوانگی کالیگولا صحنه‌ی آخر است که متوجه می‌شود بر ضدش توطئه کردند؛ شکه می‌شود و دنبال راه فرار می‌گردد. با فرود آمدن ضربات متعدد بر بدنش جمله‌ای کوتاه و به ظاهر ساده در آخرین نفسش می‌گوید: هنوز زنده‌ام!

کالیگولا؛ کاراکتر تاریخی

کامو این اثر را در سال ۱۹۳۸ و در سن ۲۵ سالگی نوشت و اولین نسخه‌ی آن در سال ۱۹۴۴ منتشر شد. کتاب کالیگولا اولین نمایش‌نامه‌ی کامو است که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد و در آن به مسئله پوچی می‌پردازد. شخصیت اصلی آن، کالیگولا برگرفته از شخصیتی تاریخی به همین نام است که امپراطور سوم روم بود و او هم دچار جنون می‌شود. شایعات و قصه‌های مختلفی در این باره وجود دارد که به نمونه‌‌ای از آن اشاره می‌کنیم؛ کالیگولا به ارتشش که از لحاظ نظامی کاملاً آموزش‌دیده بودند دستور به جمع کردن صدف داد. کالیگولا  در ۲۹ سالگی به قتل رسید. کایگولای کامو هم وجه مشترک زیادی با کالیگولای حقیقی دارد.

معرفی اثر

« این دنیا بی‌اهمیت است و هر که به این حقیقت برسد آزادی‌‌اش را به دست می‌آورد.»[3]

کالیگولا کیست؟ شاید نماد آزادی به معنای حقیقی آن؛ آزادی بی‌قید و بندی که مشروط نیست و انسان می‌تواند به دلخواه خود و بی‌پروا دست به هر کاری بزند. هر کس ممکن است تصور خاصی از این پدیده‌ی بحث‌برانگیز داشته باشد اما عموماً تعریفی عام از آن وجود دارد؛ آزادی یا رهایی آن چیزی است که فرد به خواست خود انجام دهد که انواع مختلفی دارد مثل آزادی بیان، اندیشه، سیاسی، اقتصادی و … . این پدیده در علوم مختلف، معانی متفاوتی دارد اما در آخر یک شرط به آن اضافه می‌شود که آزادی نباید باعث نقض حقوق و آزار دیگران شود! «کالیگولا: همیشه آزادی یکی به ضرر دیگری تمام می‌شود.»[4] همین موضوع انگار عبارتی متناقض به وجود می‌آورد مثل اینکه به کودکی بگویی می‌توانی همه چیز بخوری اما نباید از غذای دوستت بخوری. شاید در نظر اول منطقی به نظر برسد اما وقتی کمی عمیق‌تر فکر کنیم می‌بینیم که وقتی گفته می‌شود هر کاری یا هر چیزی یعنی؛ “هر چیزی“ و بعد که یک شرط می‌آید گویی اساس جمله بهم می‌ریزد. پس این نوع تعریف را می‌شود در دو کلمه خلاصه کرد: آزادی مشروط.

کالیگولا به همین نکته پی می‌برد که دست به هر کاری می‌زند و خواهان تجربه‌ی رهایی حقیقی است، برایش اهمیتی ندارد چه عواقبی در انتظارش است، فقط کار دلخواهش را می‌کند حتی فکر دست‌یابی به ماه را دارد! «امروز و همه‌ی روزهای دیگر که در پیش است، آزادی من حد و مرز نخواهد داشت.»[5]

البته که چنین آزادی‌ای هرج و مرج و کشتار و خیلی اتفاقات دیگر در پی دارد و در این نمایشنامه هم شاهد آن هستیم. پس چرا کایوس به کارش ادامه می‌دهد؟ کایوس با مرگ خواهرش به فناپذیری و ناپایداری زندگی پی می‌برد و می‌خواهد در زندگی کوتاهش هر کاری را انجام دهد. برای همین کارهای شرورانه و بی‌منطقش هم بزرگان گمان می‌کنند او دیوانه شده است. 

در بخش‌هایی از متن عباراتی درباره‌ی کالیگولا گفته می‌شود که با پیشروی در داستان متوجه تناقض آن عقاید با شخصیت کایوس می‌شویم. کائسونیا درباره‌ی او می‌گوید که از بی‌نظمی متنفر است اما می‌بینم که اعمال کالیگولا خود مسبب بی‌نظمی و تشویش است یا اینکه اسکیپون می‌گوید:« غالباً تکرار می‌کرد که تنهای خطای ممکن رنج دادن است. می‌خواست مرد عادلی باشد.»[6] عدالت کایوس بیشتر به ظلم شبیه است. اصلا با وجود آزادی حقیقی مگر عدالتی هم باقی می‌ماند؟

اشتیاق کایوس برای اعمال خواسته‌هایش آن‌قدر اوج می‌گیرد که حتی خدایان را تمسخر می‌کند؛ «اصلاً مگر خدا کیست که من بخواهم با او برابری کنم؟ آنچه من امروز با همه‌ی وجودم می‌طلبم بالاتر از حد خدایان است.»[7] او استدلال می‌کند که خدایان تا کسی را به عواقب گناهش مجازات نکنند آن فرد، بی‌گناه و پاک نخواهد شد اما خودش می‌تواند بدون عقوبت فردی را بی‌گناه کند یا حتی کاری کند که گویی از آغاز گناهی نکرده است. 

ترس برای کایوس مانع خوشبختی و آزادی است؛ حسی که باعث می‌شود برده همان برده بماند و زبان به اعتراض باز نکند، حسی که بزرگان در این نمایشنامه دارند. تنها کاری که قادر به انجامش هستند سکوت و تماشاست. «ترس، هان، کائسونیا، این احساس زیبا، بی‌آلایش، خالص، بی‌غرض، یکی از آن عواطف نادری است که عظمت و شکوهش را از عمق وجود آدمیزا‌د بیرون می‌کشد.»[8]

بحث دیگر جنون کالیگولا است. در داستان‌های مختلف خوانده‌ایم که کاراکتری برای رسیدن به قدرت دست به جنایت زده و در آخر مجنون شده است اما تفاوت کالیگولا با آنها چیست؟ کالیگولا با وجود قدرت دست به جنایت می‌زد، برای رسیدن به چیزی بالاتر از قدرت؛ چیزی که به نظر خودش او را برتر از خدایان می‌برد. او کارهای فجیع زیادی انجام می‌دهد اما برای بیشتر آنها استدلالاتی می‌آورد، نه برای اقناع مخاطب بلکه برای به نمایش گذاشتن همین قدرت فراتر. استدلال‌های او از دید گروهی از سر دیوانگی است و اما عده‌ی کمی می‌دانند که کایوس، ظاهراً مجنون اما سخنانش منطقی است، حداقل از دید خودش. برای مثال او ادعا می‌کند که برای جان مردمش ارزش قائل است چون که برای جنگ آنها را به کشتن نمی‌دهد و خودش هم جنگی را شروع نمی‌کند که جان مردم در امان باشد اما با این وجود  دست به قتل عام آنها می‌زند و در آخر اضافه می‌کند که برای جان آنها بیش از جان خود ارزش قائل نیست. 

بررسی ساختاری نمایشنامه

این نمایشنامه‌ی تراژیک ابتدا در سال ۱۹۴۱ در سه پرده نوشته شده بود که بعد از جنگ جهانی دوم، نسخه‌ی چهار پرده‌ای آن چاپ شد. از تفاوت بین دو نسخه می‌شود تأثیرات جنگ جهانی  را بر کامو فهمید. بین پرده‌ی اول و سایر پرده‌ها سه سال فاصله‌ی زمانی وجود دارد که در همین فاصله کایوس که در پرده‌ی اول تا حدودی سرگردان بود در پرده‌ی دوم به بعد از خواسته‌اش آگاه است و مطابق آن عمل می‌کند.

از لحاظ کوتاهی یا بلند بودن نمایشنامه، جز آثار بلند است.

نقطه‌ی اوج نمایش از دید من همان پایان نمایش است و با آن هم‌زمانی دارد، لحظه‌ای که کایوس کشته می‌شود اما بدون هیچ پشیمانی.

کل مسائل و وقایع نمایشنامه با تفکرات کامو قابل تفسیر است. دیالوگ‌های این نمایشنامه از نقاط قوتش به شمار می‌رود، اکثر دیالوگ‌ها مخاطب را به فکر فرو می‌برد. حتی آن دسته مکالماتی که به ظاهر ساده هستند قصد تفهیم مفاهیم پیچیده‌تری را دارند. دیالوگ و عمل هر کاراکتر کاملاً مطابق نوع تفکر اوست و هیچ کدام خارج از نوع شخصیتی خود صحبتی نمی‌کنند.

درباره‌ی برخی کاراکترها

تعداد کاراکترهای نمایش به نسبت طولانی بودن آن نه کم است نه زیاد اما کاراکترهای اصلی معدودند: کایوس، کائسونیا و دروسیلا. 

قصد دارم کمی درباره‌ی کاراکتری صحبت کنم که در صحنه حضور ندارد اما جرقه‌ی اصلی اتفاقات نمایش است. منظورم دروسیلا، خواهر کایوس، است. او عملا در هیچ کدام از صحنه‌ها نیست و نمایش بعد از مرگ او شروع می‌شود اما نقش برجسته‌ای دارد چرا که مرگ او باعث خودآگاهی کالیگولا می‌شود. پس او نخستین عنصر جهت‌دهنده به وقایع است.

اسکیپون، پسر ۱۷ ساله‌ای است که پدرش کشته شده و اول قصد انتقام‌گیری دارد اما بعد از گفت‌و‌گو با کالیگولا نظرش تغییر می‌کند. حتی تا حدی همراه عقیده‌ی او می‌شود که کرئا علت این حس را تأثیر کایوس می‌داند؛ کالیگولا تو را نومید کرده است. خود کرئا تفکرش کاملاً با پادشاهش تفاوت دارد و از جدل با او گریزان است چرا که می‌داند زندگی آرام و خوشبختی با منطق کایوس به دست نمی‌آید. «می‌دانم که اگر پوچی و بی‌معنایی را تا پایان نتیجه‌ی منطقی‌اش پیش ببریم نه می‌توانم خوشبخت بشویم و نه زندگی بکنیم.»[9]

کامو: فلسفه‌ی خوشبختی 

دانستن دیدگاه هر نویسنده‌ای نسبت به زندگی و جهان پیرامون به فهم بیشتر آثار او کمک می‌کند، به همین بهانه گریزی به تفکر کامو در باب خوشبختی می‌زنیم. کامو و سارتر دو چهره‌ی برجسته‌ی اگزیستانسیالیسم هستند، هر چند که تفاوت‌هایی در این زمینه دارند. 

مسأله‌ی خودکشی: کامو در آغاز معتقد بود که چون پایان زندگی، مرگ است باید ارادی به آن پایان داد و خودکشی را راه حلی می‌دانست اما به مرور زمان این مسأله را رد می‌کند و تغییر نظر می‌دهد. کامو اظهار می‌کند زمانی که انسان با عقل و ادراک به بیهودگی زندگی پی می‌برد باید به مبارزه با آن بپردازد و طغیان کند، نه اینکه با پناه بردن به مرگ، تسلیم زندگی شود. چرا که پوچی زندگی، خود از مرگ ناشی می‌شود و پناه بردن به مسبب این پوچی درست نیست.

از نظر او زیستن، دوام بیهودگی است و این عمل را طغیان می‌داند. دنیای کامو، جهانی محدود است که با طغیان در مقابل زندگی مقاومت می‌کند پس خودکشی را راه گریز و تقلب می‌داند.

در بخشی از نمایش، کالیگولا شک می‌کند که مریا، ندیمه‌اش، قصد مسموم کردن او را دارد و مریا را می‌کشد چرا که تصمیم به کشتن کایوس و عصیان در برابر او گرفته است. «تو مردانه می‌میری چون عصیان کرده‌ای.»[10]

کالیگولا خودش اولین کسی است که به پوچی و مرگ پی می‌برد و دست به طغیان می‌زند. در طول نمایش گویی او قصد مبارزه با مردمش را ندارد، بلکه سر جنگش با زندگی است و اصلاً قصد تسلیم شدن ندارد، حتی تا لحظه‌ی آخر مطمئن است که راه درستی رفته و با کارهایش در تاریخ، زنده‌ی جاوید خواهد بود.

مسأله‌ی خوشبختی: از دید کامو کسانی که به دنبال عمر جاوید هستند و دست به هر کاری می‌زنند تا از مرگ رهایی پیدا کنند، چیزی جز بدبختی عایدشان نمی‌شود؛ چرا که انسان هر قدر که بیشتر در پی جاودانگی باشد، بیشتر برای فناپذیری حیات تأسف می‌خورد؛ انگار که وارد باتلاقی شده‌ای و با دست و پا زدن، بیشتر فرو می‌روی. 

حال خوشبختی مفهومی عکس این موضوع دارد. انسانی که دوام زندگی را با وجود بیهودگی بپذیرد، می‌توان او را خوشبخت نامید. خوشبختی همان دستور زندگی و زاییده‌ی شور درونی است. کامو فداکاری را نهایت خوشبختی می‌داند و این خوشبختی، فردی نیست بلکه باید به دیگران داده شود. حال انسان چطور به آن دست یابد؟ پاسخ کامو این است که آدمی باید آن را از داشته‌هایش بسازد. پس کالیگولا خوشبخت نیست، به دو دلیل: ۱. او به دنبال جاودانگی است که گفتیم عاقبتش بدبختی است. ۲.کایوس به داشته‌هایش توجهی ندارد و دنبال محالات است، چیزی مثل ماه.

مسئله‌ی قتل: کامو همان‌طور که با انتحار مخالفت می‌کند، قتل و اعدام را هم نفی می‌کند. به عقیده‌ی او اشخاصی که مرتکب قتل می‌شوند، آن را آزمایشی برای رهایی از قید و بند‌های زندگی می‌بینند، هر چند که در آخر متوجه می‌شوند این جنایت بی‌ثمر بوده است. کایوس را هم می‌توان جز این افراد دانست، او با کشتن زیردستانش سعی در قدرت‌نمایی دارد که این قدرت ناشی از همین قانون‌شکنی‌هاست.

نمایشنامه‌های کامو از لحاظ فکری تا حد زیادی شبیه هم هستند و به درک بهتر تفکر کامو کمک می‌کنند. شخصیت کالیگولا هم تا حد زیادی شبیه «مارتا» کاراکتر اصلی نمایشنامه‌ی سوءتفاهم است. بخش‌های زیادی از آنچه دربارهٔ کایوس گفته شد به شکلی دیگر درباره‌ی مارتا هم صدق می‌کند. 

ترجمه‌های موجود

•کامو، آلبر (۱۳۹۵) کالیگولا (نمایشنامه در چهار پرده)، ترجمه‌ی پرويز شهدى، تهران، انتشارات مجيد.

•کامو، آلبر (۱۳۴۶) کالیگولا (نمایشنامه در چهار پرده)،  ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی، تهران، نیل.

•کامو، آلبر (۱۳۴۷) کالیگولا، ترجمه‌ی شورانگیز فرخ، تهران، انتشارات مروارید.

•کامو، آلبر (۱۳۸۹) کالیگولا، ترجمه‌ی پری صابری، تهران، نشر قطره.

در نگارش این یادداشت از ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی استفاده شده است.

کالیگولا | نشر نیلوفر

نویسنده: آلبر کامو ناشر: نیلوفر قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: 95,000 تومان

اقتباسات

این اثر در سال‌های مختلف در ایران روی صحنه رفته است:

  • نمایش کالیگولا شاعر خشونت به کارگردانی آتیلا پسیانی، ۱۳۸۲.
  • نمایش کالیگولا به کارگردانی مهبود مهرنوش، فرهنگسرای نیاوران، ۱۳۸۴.
  • نمایش کالیگولا به کارگردانی همایون غنی‌ زاده، تماشاخانه ایرانشهر، ۱۳۸۹.
  • نمایش کالیگولا به کارگردانی همایون غنی‌زاده، سالن هما، و سالن وحدت ۱۳۹۴.

سال ۱۹۷۹ میلادی، فیلم کالیگولا به کارگردانی تینتو براس با مشارکت آمریکا و ایتالیا بر اساس این نمایشنامه ساخته شد.

لذت متن

«کالیگولا: من می‌دانستم نومیدی هست، اما نمی‌دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می‌کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می‌کشد. پوست تنم درد می‌کند، سینه‌ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می‌خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در دهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همه‌ی اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همه‌ی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!»[11]

«اسکیپون: ممکن است که من منکر چیزی باشم ، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم.»[12]

 «کالیگولا: اگر ماه را به‌دست می‌آوردم، اگر عشق کفایت می‌کرد، همه چیز عوض می‌شد. اما کجا می‌توانم این تشنگی را سیراب کنم؟ کدام دلی است، کدام خدایی است که برای من عمق یک دریاچه را داشته باشد؟ در این دنیا یا در آن دنیا هیچ نیست که در حد من باشد. با این همه، می‌دانم و تو هم می‌دانی فقط کافی بود که ناممکن میسر شود.»[13]


برای مطالعه‌ی بیشتر در باب زندگی کامو می‌توانید به یادداشت ( باید خودم را بکشم یا باهاش یک فنجان قهوه بخورم؟ ) مراجعه کنید.


[1]- (کامو، ۱۳۹۸: ۲۶)

[2]- (همان: ۱۴۳)

[3]- (همان: ۳۷)

[4]- (همان: ۶۵)

[5]- (همان: ۳۵)

[6]- (همان: ۳۰)

[7]- (همان: ۴۰)

[8]- (همان: ۶۰)

[9]- (همان: ۱۰۵)

[10]- (همان: ۷۱)

[11]- (همان: ۳۸، ۳۹) 

[12]- (همان: ۹۱)

[13]- (همان: ۱۴۷)