همه چیز از رویای بیپایان پری (پریوش)، دختروی برو رودار کرمونی شروع شد. رویای زندگی آرام در روستا و زادگاه بهمن، در کوشک به ارث رسیده به این خانزاده. تبدیل عمارت خانِ لنجان به یک اقامتگاه بومگردی تا زندگی بعد از بازنشستگیشان را در آن بگذراند. تا بتواند همه را به آن روستای قشنگ و آن عمارت پر از داستان دعوت کنند تا لنجان و لنجانی را بشناسند. آنقدر پری از این رویا برای بهمن گفت تا تبدیل کوشکِ خانبابا به اقامتگاه بومگردی رویای بهمن هم شد. بهمنی که آخرین خانِ بازمانده از تبار خانها و بیگهای لنجان است.
پری معلم بازنشسته و بهمن همسرش، مهندس بازنشسته سودای زندگی در روستای آرام و زیبای لنجان و پذیرایی از مهمانان در اقامتگاه بومگردیشان را دارند. برنامه ریختند و بیشتر دار و ندارشان را تبدیل به پول نقد کردند و راهی روستای لنجان شدند. به امید بازسازی کوشک و اخذ مجوزهای لازم برای رویایی که در میانه راه تبدیل به بزرگترین کابوس پری میشود.
روزها و ماهها در راهروی پر پیچ و خم دهداری پی مجوزها میدوند اما بروکراسیها و کاغذبازیها و دغلبازیها تمامی ندارد. چرایش را نمیدانند اما میدانند که کاسهای زیر نیمکاسه است. همه چیز شبیه یک معماست، عجیب و غریب است. جناب دهدار که فقط اسمش هست اما خودش پیدا نیست و همه کاره آقای سعادت معاون اوست که خیلی هم مرموز است. حتی شاهرخ بیگ یه لا قبای متوهم هم چوب لای چرخشان میگذارد.
اما چاره چیست. برای رسیدن به مقصودشان راهی جز همکاری با این آدمها ندارند. هر بار دوز و کلکی جدید سوار میشود تا این دو عاشق خسته میانسال عطای بومگردی را به لقایش ببخشند و جور و پلاسشان را جمع کنند و به همان آپارتمان تهران عزیمت کنند. بالاخره سنگپرانیها نتیجه میدهد. پری در میانه راه خسته میشود و به تهران برمیگردد اما بهمن رگخانیاش بالا زده؛ تا مجوز بومگردیشان را بگیرد. چند روزیست خبری از او نیست. گم میشود. پری مطمئن است بلایی سرش آمده. رویای پری رنگ کابوس میگیرد. کابوسی که شروع و پایانش لنجان است. دختروی برو رودار کرمونی وجب به وجب لنجان، از کوشکِ خانبابا تا راهداری و عمارت شاهرخ بیگ را میگردد اما اثری از معشوقش نیست.
نکند آن مردک متوهم اسکیزوفرنی که خودش را اسکنر کبیر میدانست و بهمن را به جانشینیاش انتخاب کرد؛ بلایی سر شوهرش آورده یا جناب سعادت که معاون مرموز و دغلکار راهداریست. پری باید بفهمد بهمن چه بلایی سر همسرش آمده. پی او میگردد بلکه کابوس لنجان پایان یابد دریغ از اینکه او و بهمن در کابوس بیپایانی گرفتار شدند.
«پابرهنه قدم در کوچه میگذارد. بعد آهسته خم میشود کفشهایش را میپوشد. همان کتانیهایی که قرار بود با آنها وزن کم کند، با آنها جوان بماند و همراه بهمن جاده مالرو بین لنجان و مارون را صبح زود بروند و برگردند... نرسیده به کوشک، ناگهان زمین و آسمان و سر و رگهایش پر میشوند از قدقداس بوقلمونهای کوشک و بقیه لنجان. بعد سگها شروع میکنند و بعد خرها و گاوها و بعد شغالها و آخر سر خروسها. حتی زوزه گرگها هم قاتی میشود با چیزهای دیگر. چیزی که نمیشنود صدای آدمیزاد است که آن را هم، بعد از آن که لته سنگین در هزارساله کوشکِ بیگها را به داخل هل میدهد، میشنود. «بهبه، سرکار خانم»
و آن سوتر، در گرگ و میش و مهتاب مسی، دو چشم رنگ به رنگ می بیند و دستی با انگشتر شاهرخ بیگ...»
حالا که همه شکهای پری درست از آب درآمده، چارهای جز بستن چشمهایمان بر روی کابوس واقعی نمیماند. مانند خود او.
رمان بیپایانی به قلم بلقیس جانِ سلیمانی، زیبا و روان، داستان پری و بهمن را تعریف میکند. از زمانی که خان و خانی بوده تا امروز که آخرین بازماندهاش بهمن علاقهای به این لقب ندارد. داستان درونمایهای اجتماعی، تاریخی و معمایی دارد. با افسانهها و داستانهای مادربزرگها و دایهها آمیخته شده.
شخصیت اصلی داستان، پری عاشق اهل کرمان است و نویسنده خوش ذوق کرمانی تکهکلامها و اصطلاحات زیبا و جانداری از زبان کرمانی برای روایتش استفاده کرده و شیرینی جانبخشی به داستانش داده. او حوادث را دقیق کنار هم چیده و پری را در موقعیتهای مرموز و افسانههای هولناک قرار داده و به زیبایی حسهای متناقض او را همچون ترس، خشم، نفرت و عشق را توصیف کرده و مخاطب را با پری همراه و هممسیر میکند. بخصوص در بخش انتهایی داستان که بلقیس سلیمانی شگفتزدهمان میکند.