با آدمهای سالخورده چه باید کرد؟ با پدرها و مادرها و پدربزرگها و مادربزرگهایی که نمیتوانند از عهدهی زندگی مدرن برآیند و از رفتارها و عواطف منسوخ دل نمیکنند چطور باید تا کرد؟ درواقع امر، وقتی خود ما پیر شویم، کودکان خود ما چه برخوردی با ما خواهند داشت؟ به ما احترام خواهند گذاشت و با ما مهربان خواهند بود؟ آیا میتوانیم درک و دریافت آنها از جهان را بفهمیم و آیا آنها با درک و دریافت ما از جهان همدلی خواهند داشت؟
پیشرفتهای تکنولوژیک قرن اخیر توأمان رهاییبخش و هولناک بوده است. امیدی که به این پیشرفتها میرفت، خاصه بعد از جنگ جهانی دوم و بهواسطهی موج پیشروندهی مدرنیسمی انساندوستانه، بدیلی ارائه میداد برای بیم و نفرتی که جنگ پراکنده بود و ترسی که احتمال نابودی توسط بمب اتمی به آن دامن میزد. علم پزشکی، کشاورزی، تولید صنعتی، آموزش و پرورش، سیر و سفر، شرایط کار، دسترسی آسان به لوازم خانگی، تنوع گستردهی تفریح و سرگرمی، اعتقاد به نظامهای ایدئولوژیکی که وعدهی توزیع مجدد و عدالت میدادند – اینها انواع نوشداروهایی بودند که برای وضع بحرانی بشر ارائه میشدند. آنجا که سیاهی بود، امید روشنی هم میرفت. یا دستکم آن مقدار روشنی که حواس ما را از سیاهی پرت کند.
در اروپای مرکزی و اروپای شرقی، وقتی توافقاتِ بعد از جنگ صورت گرفت و غنایم نظامی و سیاسی تقسیم شد، همزمان با واپسین برههی استالینیسم، خوشبینی چیزی نه صرفاً اختیاری و گزینشی بلکه اجباری بود و از طریق سرزنش، سانسور، و در صورت لزوم، زندان، به افراد تحمیل میشد. فلان یا بهمان رمان حالوهوای مناسبی دارد؟ مثبت و راهگشا و آیندهنگر هست یا حسرت نظمی را میخورَد که با آفرینش جامعهای نو در تقابل است؟
ایدئولوژیای که چنین چیزی میخواست چهبسا تحمیلی بود – و مسلماً به نام انترناسیونالیسمی به شیوهی شورایی، سد راه حس هویت ملی کشوری شد – اما پیشاپیش دیگرانی خود آن را اختیار کرده بودند، عمدتاً بازندگان رژیم سابق و نیز جوانانی که کل جهان را در تقابل با خود میدیدند. ناکامیهای سابق، بیعدالتیهای سابق، عادات سابق همه میبایست بهکلی از میان میرفت.
رمان ترانۀ ایزا دربارهی چنین جهانی، دربارهی چنین حالوهوایی، است. اساساً انتشار این رمان در 1963 نشانگر آرامترشدن اوضاع است، که بالاخره در پی قیام شکستخوردهی مردم مجارستان در 1956 صورت گرفت. بهرغم تقریباً هفت سال اعمال زور و فشار، این قیام حاکی از پایان استالینیسم در مجارستان بود.
نویسندهی این رمان، ماگدا سابو، در سال 1917، در شهر دبرسن، دومین شهر بزرگ مجارستان به دنیا آمد. او که در خانوادهای از طبقهی متوسط مرفه به دنیا آمده بود، بعد از جنگ کارش را با کتاب شعری با عنوان بره آغاز کرد و متعاقبش مجموعهشعری دیگر منتشر کرد با عنوان بازگشت به انسان، که جایزهی باومگارتنر را برایش به ارمغان آورد. این اتفاق در سال 1949 افتاد، یعنی سالی که نظام تکحزبی به طور کامل در مجارستان مستقر شد؛ بنابراین جایزهی او هنوز به دستش نرسیده بود که پس گرفته شد. او را از نظر طبقهی اجتماعی آدمی بیگانه خواندند و از انتشار هر چیزی جز ادبیات کودک محرومش کردند. این کمابیش سرنوشت نویسندههایی بود از طبقهی اجتماعی مشابه او و با علایق و سلایق مشابه او. اینها یا باید در زمینهی ادبیات کودک قلم میزدند یا ترجمه میکردند. این ممنوعیت شامل حال بزرگترین نویسندگان قرن مجارستان شد – اگر فقط بخواهیم از چند تن نام ببریم: شاندور وورش، یانوش پلینسکی، اگنش نمش ناگ و ایشتوان واش.
رمانها، آثار نمایشی، نمایشنامهها، سفرنامهها و آثار انتقادی سابو همه بعد از 1958 منتشر شدند. سرچشمهی شعرها خشکید – بهجز مجموعهاشعار 1975 – اما او به یکی از موفقترین و محبوبترین رماننویسان کشور بدل شد. ترانۀ ایزا (که در زبان مجاری اسمش، به دلایلی که خواهم گفت، پیلاتوس است) پنجمین رمان او ولی شانزدهمین اثرش بود که منتشر میشد. او نویسندهای بسیار پرکار بود و وقتی در سال 2007 از دنیا رفت کتابهایش به پنجاه عنوان میرسید.
ترانۀ ایزا، مثل کتاب دیگرش، در، که به انگلیسی ترجمه شده و جایزه هم برده است، اساساً دربارهی رابطهی دو زن است، رابطهای که ماهیتش بهشدت تحت تأثیر وقایع تاریخی است. رمانِ در خیلی بعدتر در 1987 نوشته شده است. رابطهی میان رماننویسِ موفقِ آن رمان و خدمتکار او تحت شرایط دیگری شکل میگیرد. ترانۀ ایزا دربارهی رابطهی یک مادر و دخترش در مجارستانِ بعد از جنگ است و آن پرسشی را طرح میکند که نوشتهی حاضر با آن شروع شد: با آدمهای سالخورده چه باید کرد؟
اِتی، مادر داستان، در جهانی به دنیا آمده و دخترش ایزا در جهانی دیگر. اتی از خانوادهی بسیار فقیری بدون تحصیلات آمده و ازدواجش با پدر ایزا، وینس، که تحصیلکرده است و به لحاظ سیاسی فعال، ازدواجی سنتی بوده، از این حیث که اتی کار خانه را به عهده داشته و وینس است که با مسائل و امور جهان سروکار دارد. وینس برای ایزا آدم بسیار مهمی است. ایزا کمالگرایی او را به ارث برده اما نه مهربانی و طمأنینه او را. وینس در دورهی فاشیسمِ پیش از جنگ شغلش را، که قاضی دادگاه بوده، از دست داده است و در نظام جدید است که دوباره از او اعادهی حیثیت میشود. او درواقع حامی پنهانی همسر نخست ایزا، آنتال، بوده و خود آنتال نیز از خانوادهای بسیار فقیر میآید – که ما در فصل اول، کمی بعد از جدایی او و ایزا، با آنها آشنا میشویم.
درباب جزئیات رابطهی ایزا و آنتال، بعد از جداییشان، بههیچوجه سخنی به میان نمیآید. آنچه دربارهشان میدانیم این است که هر دو در بیمارستانی نزدیک خانهشان پزشک بودهاند، و هر دو، هم آرزوی تأسیس آسایشگاهی را داشتهاند، هم آرزوی ساختن دریچهی آببندی را، برای رودخانهای که در زمان کودکی آنتال صدها نفر، ازجمله بعضی از بستگان او، موقع سیل جانشان را از دست دادهاند. این را هم میدانیم که همکاران ایزا و آنتال آنها را بهشدت تحسین میکنند، مخصوصاً ایزا را، و اینکه بعضی از پرستارها عملاً او را مثل قهرمانی میپرستند. آنتال و ایزا مدتی در خانهی والدین ایزا در کمال خوشبختی با هم زندگی کردهاند و وینس و اتی بههیچوجه نمیتوانند بفهمند چرا ازدواج آنها شکست میخورد.
ایزا درواقع فیگوری است مثل یک قهرمان، پرجنبوجوش، باهوش، با ایدههای فوقالعادهای پرشمار؛ ولی وقتی وینس میمیرد، او میماند و مسئلهی مادرش. با او چه باید بکند؟ ایزا، که هرگز تردید به دلش راه نمیدهد و آدمی بااعتمادبهنفس است، بیاینکه به حرفهای اتیِ آسیبپذیر گوش کند همهی نقشهها را خودش میکشد؛ که او را از خانۀ قدیمی و باغچهای که عاشقش بود جدا کند، از سگ پیرش دورش کند و علیالظاهر با فداکاری او را ببرد به پایتخت و آپارتمان امروزیاش را با او قسمت کند، آپارتمانی مجهز به اسباب راحتیای که پیرزن از آنها میترسد و درکشان نمیکند. پیرزن این را قبول دارد که ایزا هیچوقت اشتباه نمیکند، خود ایزا هم همینطور فکر میکند. اما وقتی مادرش را در آپارتمان بوداپست مستقر میکند، سرش آنقدر شلوغ است که خیلی با او وقت نمیگذراند و حتی نیازی هم نمیبیند که وقت بگذراند. او که نمونهی مدرنیتهی سوسیالیستی است، کموبیش به یک قالب بزرگ یخ میماند. وقتی طبق افکار خودش برای زندگی پیرزن برنامهریزی میکند، از مراقبت و ارتباط با او دست میشوید. عنوان مجاری رمان، پیلاتوس، از اینجا میآید. پیلاتوس مردی پارسا و شریف بود، ولی از دخالت در رویدادهایی که خود در آنها نقش داشت و مسئولشان بود دست شست.
زمان در ترانۀ ایزا به جلو و عقب میرود، همانطور که صدا و حرفهای آدمهای داستان جابهجا از زمانهای متفاوت به گوش میرسد. لحظهای صدای یکی را میشنویم و لحظهای بعد صدای یکی دیگر را. این مسئله، به لحاظ روانشناختی، جهانی خفه و دلگیر را میسازد که بر شدت وضع ناگوار پیرزن میافزاید، شخصیتی که در داستان بهندرت با نامی جز «پیرزن» از او یاد میشود. جهان اتی ساده به نظر میرسد، اما آنچه از سر گذرانده بههیچوجه زندگیای ساده و امن نیست. ارتباطات عاطفی او عمیقاند اما نشان از غریزه دارند نه آگاهی. از تُستِر برقی استفاده نمیکند، از اجاقگاز مدرن سر در نمیآورد، در شهر بیهدف پرسه میزند، از خدمتکار و آشپز خوب و ماهر و خوشبرخوردی که ایزا استخدام کرده بدش میآید، به پرستار جوانی که دست وینس را در لحظهی مرگش توی دست گرفته بهشدت حسودی میکند و در کمال سادهدلی با آدمهای ناجوری که در شهر با آنها برخورد کرده طرح دوستی میریزد. او که در تمام زندگی مفید و ثمربخش بوده، بهشدت میخواهد برای دخترش مفید و ثمربخش باشد، ولی ایزا از او هیچ نمیخواهد. اتی نه دیگر به درد کسی میخورد نه هویتی دارد.
دخترش به لحاظ عاطفی زندگی گوشهگیرانهای در پیش گرفته. ایزا، با حسن نیت تمام، برای اهدافش شور و انگیزه دارد و به کارش متعهد است، اما از تخیل و تصور احساسات آدمهای دیگر ناتوان است. هرچه داستان پیش میرود بیشتر متوجه میشویم که ایزا خود را از بقیه جدا میکند و به سوی تنهاییای احتمالاً علاجناپذیر در حرکت است. ما با او بهنوعی همدلی میکنیم ولی این را میفهمیم که جهان او جهانی است که خودش آن را ساخته و تقدیر او، اگرچه بهخودی خود ویرانگر، هیچجا مثل آنجا که به مادرش ربط دارد تراژیک نیست.
شخصیتهای دیگر – آنتال، خواستگار بعدیاش دوموکوس، مدیر بیمارستان، کاسبها، پرستارها، همسایهها – همه بهنوبۀ خود فیگورهایی باورپذیر و جاندارند، و در زمانه و زمینۀ خود به شکلی عمیق پرداخته شدهاند، اما این روحِ وینسِ مهربان است که بر کل داستان سایه افکنده. وینس بازیگر خوشقلب تاریخ بوده، نیرویی که نیکی را میپراکند. همسر و دخترش هر دو دوستش دارند و دامادش عمیقاً میستایدش. ایدهآلهایش همواره معطوف به چیزهای عملی و در جستجوی بهروزی دیگران است. حتی وقتی به لحاظ سیاسی تکافتاده میشود، جهانش پر از آدمهاست. او نه ساکن مدرنیته بلکه پلی است به مدرنیته.
ایزا و اتی هر یک وجوه متفاوت او را بازتاب میدهند: ایزا باورهای سیاسی او را، که آنتال نیز با او همداستان است؛ اتی مهربانی فردی او را. ترانهای که ایزا تاب تحمل خواندن یا حتی شنیدنش را ندارد ترانهای است پراحساس دربارهی رنج بشری. او نمیتواند زندگی خودش را آنطور تصور کند و خودش را با آن ترانه تطبیق دهد. رنج فقط وقتی فهمپذیر است که بتوانی برای تخفیفش کاری کنی. پروژهی زندگی همین است.
کتاب به زیبایی نوشته شده است، پُر از همدلی و همدردی با تکتک شخصیتها، و ایزا هیچجا سرزنش نمیشود. تا وقتی که ایماژی از مدرنیتهی استالینیستی است سرد و خشک باقی میماند، به دور از دلمشغولیهای واقعی بشری، اما او از ایماژش فراتر میرود. او محصول گذشته است اما نگاهش بهتمامی به آینده دوخته شده. تراژدی مادرش همین است. و درعینحال تراژدی خود او. سابو قهرمانان زن زیادی را به رشتهی تحریر درآورد. پیچیدگی مخمصههایی که در آنها گرفتار میشوند و انتخابهایی که پیش رو دارند، آنطور که سابو ترسیم میکند، به خوانندههای امروزی همانقدر مرتبط است که به خوانندههای سال 1963.
متن از جورج سِرتیز (George Szirtes) ترجمه شده توسط نصراله مرادیانی