قصههای ملاحان و دریانوردان، اغلب قصههایی است دلاورانه در بستری پر از ماجراهای غریب مرعوب کننده. در بستری که وطن خاطرهای دور و محو است و زمین آسمانِ هرکجا یکدست و یکرنگ، دلاوران دریانورد با مصائب و ماجراهایی روبرو میشوند که در محیط روزمره دستیافتنی نیست. اما یکی از بزرگترینِ این دست ماجراها، ماجرای مواجههی سوژه با خویشتن، در محیطی یکسره «دوردست» است. گذران زندگی در نوعی لامکانِ دریایی، آدمی را وادار به سفر به دنیای درون میکند. درست مثل سوژههای غارنشین و بیابانگردی که از تعلقات مکانی بریدهاند تا در جایی فارغبالانه به درون خویش فرو بروند. لیکن دریانورد کاملاً هم فارغ از تبوتاب زمینی و زمانی نیست و سفرش ماجراجویی هم میطلبد. این دو وجه کمابیش متضاد، قصهای دریانوردی را قصههایی غریب و چندوجهی کردهاند. از سویی با شخصیتهایی مواجهیم که در دوردست خودشان نشستهاند و در سپهر وجود خوشان غور میکنند- دوردست بودنی که تنها با بعد مسافت تعریف نمیشود. از سویی دیگر زیستن در جایی که امکانات زیست حداقلی است، قانون جنگل را حکمفرما و همان شخصیتها را وادار به تنازع برای بقا میکند. با این وجود نشستن در دوردست خویشتن، هرچه هم نکبتآلود باشد، شرط تحقق تعالیِ وجود است- سیروسفری آفاقی و انفسی که با «طلب» آغاز میشود و با فنای خویشتن به آخر میرسد. این مواجهه با خویشتن، در آثار جوزف کنراد، و بهخصوص در رمان مهمش «دل تاریکی» مضمون محوری همهی ماجراهاست.
«دل تاریکی» داستانی است از سفر دریانوردی به نام «مارلو» از اروپا به آفریقا برای یافتن سرهنگی به نام «کورتز» و بازگرداندن او. قصه ساختاری تودرتو دارد. مرز میان راوی و قهرمان مشخص نیست. راوی اول کسی است که قصهای را که از راویِ دوم، مارلو شنیده روایت میکند. همهی ماجرا گردِ غیاب «کورتز» میگردد. کورتز از این جهت شخصیت اصلیِ داستان به نظر میرسد. اما قهرمان این ماجراجویی مارلو است. گویی دو شخصیت محوری داریم که یکی حاضر است و دیگری غایب و در لحظاتی متعدد این دو شخصیت، که یکی منشاء خیر داستان است و دیگری تجلی شر، اینهمانی دارند. مارلو کسی است که در این سرگردانی و جستجوی کورتز، از وادی طلب کردن آغاز میکند و به تعالی میرسد. چنانکه در ابتدای روابتش، راویِ اول، او را بهسان بودایی نشسته تصویر میکند که بدون گلِ نیلوفر مشغول وعظ است. مارلو قهرمانی است که فراتر از انسانها و محیط پیرامونی خویش ایستاده است و این در سخنِ راوی اول هویداست. چراکه میگوید مارلو در بروکسل تنها کسی است که هنوز دریانورد است. کسی که تعالیاش را در سفر کردن یافته است و غرق دلمشغولیهای روزمره و دونپایهی مردمان متوسط شهری نیست.
کورتز اما کسی است که به آیینِ سفر تشرف یافته، آن را به کمال رسانده و دستِ آخر «انتخاب» کرده است که شیطان باشد. مردی اسرارآمیز که در غیابش هم حضوری احاطهگر و اساطیری دارد و استعمارگری و پلیدی را آگاهانه و در ادامهی همان مسیر تعالیجویانه پذیرفته است. مثل فاوست که در جستجوی تعالی روحش را به شیطان میفروشد. در لحظه به لحظهی روایت مارلو، به نبوغ و جایگاه رفیع کورتز واقف میشویم و در عین حال فرومایگی او را درک میکنیم:
«روحش دیوانه بود. و این روح به سبب تنهایی در بیابان به درون خودش نگاه کرده بود و، به افلاک قسم، دیوانه شده بود».
کورتز «مطلوبِ» این سفر عرفانی است. مارلو برای یافتن گویی دو راهِ دراز را باید از سر بگذراند. یکی راه دریاییِ کنگو، راهی که بسیار از استعمارگرانِ اروپایی پیشتر سپری کردهاند. دیگری راه غریبِ دنیای درون. راهی که راهی خودشناسانه است و در این قصه، موازی با همان راهِ پلید اولی پیش میرود. در چنین سفری، آمیخته با خیر و شر، است که مارلو عصارۀ سفرش به دنیای درون را چنین بیان میکند:
«آوخ که زندگی- این ترتیب اسرارآمیز منطق بیامان برای هدفی بیهوده- چه بیمزه است. آدمی نمیتواند برای هیچ چیز به آن دل ببندد جز رسیدن به معرفتی دربارهی خودش- که آن هم دیر به دست میآید- و خرمنی از حسرتهایی که آتش آن خاموش نمیشود. من با مرگ کشتی گرفتهام. از این کشتی کمهیجانتر مگر خودش... آدم نه چندان اعتقادی به حق خودش دارد و نه به حق حریفش. اگر حکمت غایی چنین بوده باشد، آنوقت زندگی معمایی است بسی بزرگتر از آنچه ما خیال میکنیم».
روایت مارلو، ساختاری منطبق با سلوکهای عرفانی و روحانی دارد و از سویی تنه به خوانهای سلحشوری دلاوران میزند. از سویی سفر مارلو، سفری اودیسهوار است و از سوی دیگر منطبق با سفر دانته به دوزخ. سفر مارلو از سروکله زدن با عالم ناسوتی و میانمایهی کارمندان و پشتمیزنشینان بروکسلی آغاز میشود و به قرارگاهِ دریایی سوم در کنگو میرسد. جایی که کورتز آنجا است و زمین تمام پلیدیها را در آن ساخته است. جریانِ سفر مارلو با رسیدن بالای سرِ جسمِ نیمهجانِ کورتز به پایان میرسد. کورتز تنها کلمهای که به زبان میآورد «وحشت» است. و مارلو تنها معرفتی که از این سفر به دست میآورد همین کلام وحشتانگیز کورتز است. معرفتی عمیق که حاصل عمری سفر به دنیای درون است.
کورتزِ شیطانی، جهنمی در دل جنگلهای حارهای کنگو بهپا کرده است که عاقبت خود او را هم درکام خود میکشد. مارلو با این حال تا آخر بهحکم وظیفه و بزرگیِ کورتز به او وفادار میماند و پس از سفر است که درمییابد راه رسیدنِ او به کورتز، شبیه راههای مخاطرهآمیزی بوده که یک قهرمان، باید برای فتح قلعهای برای نجات شاهدختی طلسمشده طی میکرده است. دریغش نیست از اینکه فرصت رویارویی او با کورتز کوتاه است، چون بهقدر کافی در غیابِ او با او روبرو شده است. کورتز با آنکه در فاصلهی کوتاهی پس از یافته شدن، میمیرد و آخرین کلماتی که به زبان میآورد «وحشت! وحشت!» است، شدیداً احترام مارلو را برمیانگیزد. چرا که صداقت و تفکری عظیم را در گفتار دوزخیِ او میبیند. دنیای ذهن بهزعم مارلو دنیای وسیعی است و همهچیز، گذشته و آینده را، در خود جای داده است. پس مواجهه با غیاب، میتواند برای مارلو با مواجهه با حضور برابری کند و از اینکه دیر بالای سر کورتز رسیده باکش نیست چرا که مدتها با او در ذهن خویش زندگی کرده است و مواجهۀ او از سنخی معرفتجویانه است. اما به نزد نامزد کورتز که برمیگردد، در مییابد که مواجههی نامزدش از این سنخ نیست و ناچار دربارهی واپسین کلمات کورتز به او دروغ میگوید؛ میگوید نام شما را به زبان آورد- قرینهای از دروغی که دانته به یکی از اشباح دربارهی وضعیت پسر او گفته بود.
دل تاریکی، اسطوره است و تراژدی، و در عین حال کمدی. زبانش بسیار شاعرانه است و در عین حال زبان عامیانهی ملاحان را دارد. داستانی است در نقد امپریالسم و استعمار، و در عین حال قصهای عرفانی-اساطیری در معرفت نفس. داستانی که به قول جوزف کنراد، باید شنید، حس کردو خاصه دید. وحدتی از حواس ادراکی که فقط در ساحت شهود ممکن است.
جوزف کنراد، دل تاریکی ، چاپ ششم ،مترجم صالح حسینی ، نشر نیلوفر