بهرام بیضایی بیشک از جمله هنرمندانی است که عبارتِ «کارنامهی پُر بار هنری» به معنای دقیق کلمه، دربارهاش صدق میکند. بیش از هشت دهه از عمری میگذرد که تمامش را صرف پژوهش و نوشتن و ساختن کرده است و کماکان هم فعالیتهایش ادامه دارد؛ بنابراین معرفی و بررسی کامل و دقیق تمام آثار او چندین جلد کتاب خواهد شد. آنچه در نوشتار حاضر به آن میپردازیم ذکر نامی از اغلب آثار و چند کلامی در باب برخی از آنهاست.
نمایشنامهها
نمایشنامههای بیضایی اغلب به دلایلی متعدد مجوز اجرا نگرفتند و او از میان فهرست بلند نوشتههای نمایشی خود، تنها موفق شد تعداد اندکی را بر صحنه ببرد و بعضی هم توسط افرادی دیگر کارگردانی و اجرا شدند. فهرست نمایشنامههای او به همراه اطلاعاتی مختصر به شرح زیر است:
نمایشنامهی اژدهاک، آرش و کارنامهی بندار بیدخش (1337 و 1342)
این سه نمایشنامهی نسبتا کوتاه که سالها بعد با عنوان « سه برخوانی » منتشر شدند؛ اولین سیاه مشقهای بیضاییاند در سالهای پایانی دبیرستان و به قول خودش تلاشهایی برای یافتن و فهمِ زبان؛ اما با وجود آنکه در کمسالی و بیتجربگی نوشتهشدهاند، چندان کممایه نیستند و آنچه امروز از آنها پیش روی ماست _که البته سالها پس از نگارش، تصحیح و بازنویسی شده است_ هم از حیث زبان و از آن مهمتر از حیث مضمون، درخور توجه و تحسین است. برخوانها نوعی گرایش به ضد را نمایش میدهند. تصویری که از اژدهاک (ضحاک) ترسیم میشود و داستانی که از آرش کمانگیر نقل میگردد، اندک شباهتی به پیشفرضهای ذهنی ما ندارد و کارنامهی بندار بیدخش غمنامهای است در سوگِ خِرَد.
بیضایی تصریح میکند که « آرشِ » او واکنشی است به شعر آرش سرودهی سیاوش کسرایی؛ شعری که در سالهای تاریک پس از شکستِ کودتا _برخلاف آثار شاعران دیگر که یأس و ناامیدی بر شعرشان غلبه دارد_ با وام گرفتن از یک افسانهی کهن، سعی در ترمیم غرور درهمشکسته و آرزوهای بربادرفتهی ایرانیان دارد. بیضایی اما این امید را نمیپذیرد. او باور دارد ناامیدی بهتر از امید واهی و پوشالی است؛ از آن ناامیدی ممکن است بارقهی نوری متولد شود، اما آن امید جز باد نیست. آرشِ بیضایی یک قهرمان اساطیری نیست، حتی تیرانداز هم نیست؛ ستوربانیاست درمانده که از ناچاری دست به کمان میبرد و اژدهاک نه آن موجودِ اهریمنی و پلید، که مردی است رنجور و وامانده، سرگردان و سردرگم.
نمایشنامهی مترسکها در شب (1341)
این نمایشنامه نخستین نوشتهی او با نگاه حرفهای به تئاتر است اما خودش آن را ضعیف ارزیابی میکند و مهمترین دلیل را تمایل افراطیاش به واقعگرایی میداند؛ آنچه سالها بعد بیضایی دریافت لازم است اما کافی نیست. « تمایل به واقعگرایی داشت منتهی در لحنِ رایج. هنوز زبان را نیافته بودم بهعلاوه، واقعگرایی محض اجازهی پرحرفی به آن داده بود و از تآثیرش بسیار کم میکرد.»[1]
نمایشنامهی عروسکها، غروب در دیاری غریب و قصهی ماه پنهان (1341)
این مجموعه شامل سه نمایشنامهی عروسکی با نگاهی نو به این نوع نمایشی است. همین نوگرایی موجب شد ابتدا مجوز اجرا نگیرد؛ سپس به کارگردانی عباس جوانمرد بر صحنه رفت و در قاب تلویزیون نیز به نمایش درآمد.
نمایشنامهی پهلوان اکبر نمیمیرد (1344)
باز هم تجربهای جدید؛ پهلوانی که قربانی قراردادها و سنتهاست. این اثر با نمایش گروه هنر ملی در زمستان ۴۴ کامیابی یافت.
پهلوان اکبر می میرد
نویسنده: بهرام بیضایی ناشر: روشنگران و مطالعات زنان قطع: شمیز،رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: 60,000 توماننمایشنامهی هشتمین سفر سندباد (1343)
این نمایشنامه را باید بزرگترین گامِ بیضایی در هنجارگریزی و بیقاعدگیِ نمایشی دانست؛ همه چیز در آن چنان معلق و غریب مینمود که هیچکس در آن سالها درکی از چگونگی اجرای آن نداشت. هشتمین سفر سندباد، بازی با زمان و در زمان و جستوجویی برای رسیدن به اصل، به بهانهی دیریابی و اینکه مردم درکی از آن نخواهد داشت، هرگز اجرا نشد.
نمایشنامهی سلطان مار (1344)
بیضایی در سال 1348 نمایشنامه سلطان مار را اجرا کرد و پس از آن ادارهی تئاتر را ترک کرد و به عنوان استاد مهمان در دانشگاه تهران مشغول تدریس نمایش شد و بدین ترتیب به مدت 10 سال _تا سال 1358 که مرگ یزدگرد را بر صحنه برد_ از تئاتر دور ماند.
نمایشنامهی میراث و ضیافت (1346)
تئاتر میراث و ضیافت در سال 1346 به کارگردانی بیضایی اجرا شد؛ بلافاصله پس از آن _به گفتهی خودش_ رفتارهایی دید که تصمیم گرفت مدتی طولانی از تهران خارج شود و از صحنهی تئاتر دور بماند.
نمایشنامهی چهار صندوق (1346)
این نمایشنامه نوعی مضحکه است که الگویی مشابه نمایشهای «تخت حوضی» دارد و مبنای آن تقلید و بازی است اما _مانند بسیاری از تجارب هنجارگریزانهی بیضایی_ در نهایت از حیث محتوا، نوعی ضدِ تقلید است. این روش را بیضایی در بسیاری از نمایشنامههای دیگر خود مانند ندبه و پهلوان اکبر میمیرد نیز به کار گرفته است بدین ترتیب که از یک ساختار نمایشیِ شناخته شده استفاده میکند _مانند تعزیه، مضحکه و..._ اما اندیشهی خود را مظروف آن میکند و این محتوا، اغلب ضدِ قالب است؛ یعنی مضحکهای میسازد که ضدِ مضحکه _به معنای از پیششناخته و پذیرفتهشدهی آن_ باشد. نمایشنامه چهار صندوق دربارهی «وضع و عکسالعمل منشها و فرهنگهای برآمده از طبقات [است] در برابر قدرت حاکمه که ساختهی خودشان است اما از دستشان خارج شده. یک شوخی تلخ سیاسی است درست مثل خود این واقعیت.»[2]
چهار صندوق
نویسنده: بهرام بیضایی ناشر: روشنگران و مطالعات زنان قطع: رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجودنمایشنامهی مرگ یزدگرد (1358)
در یک کلام، شاهکار بهرام بیضایی. این نمایشنامه هنگام فیلمبرداریِ « چریکهی تارا » در اسالم نوشته، سپس رها و مدتی بعد تکمیل شده است اما « فکر اصلی آن مربوط به سالها پیش بود؛ دوران دبستان. همیشه برایم پرسش بیجوابی بود. از معلم پرسیدم جز یزدگرد و آسیابان چه کسی آنجا در آسیا بود؟ چون یزدگرد که کشته شده و در آن لحظه هم که خواب بوده و نمیتوانسته بعد از مرگ ماجرای کشتهشدن خودش را تعریف کرده باشد. آسیابان هم که دیوانه نیست برود بگوید من او را در خواب به طمع زر و مال و جامههای او کشتم [جملهای مشهور که در وصف چگونگی مرگ یزدگرد ساسانی گفته میشود]؛ چون همهی بختِ بهرهبردن از آن مال و زر و جامه را همراه زندگیاش یکجا از دست میدهد. پس این کیست که به ما میگوید آسیابان یزدگرد را در خواب به طمع زر و مال و جامههایش کشت؟ معلم فقط گفت: بشین! و من البته نشستم ولی سالها بعد متوجه شدم که ننشستهام.»[3]
و باری دیگر ذهن کنجکاو و پرّانِ بیضایی او را به سمت خلق اثری شایسته و ماندگار میبرد. در حالی که ایران عرصهی تاختوتاز تازیان شده و سلسلهی پادشاهان ساسانی در آستانهی سقوط است، سپاهیان یزدگرد شاه در طوفان او را گم کرده و در جستوجوی او به آسیایی در بیابان میرسند. با ورود به مخروبه، جسدی بر زمین میبینند با جامهی شاهی و چهرک زرین (نقابی که مشهور است شاهان ساسانی بر صورت میزدند تا همگان چهرهی ایزدی آنان را نظاره نکنند) و میپندارند که آسیابان و زن و دخترش شاهنشاه را کشتهاند. این آغاز شکلگیری گفتوگویی چند جانبه، پر فراز و نشیب، گیجکننده، گیرا و خواندنیاست میان طرفین نزاع؛ رعایا و مردان قدرت. در کنار تمام جاذبههای زبانی و مضمونی و فکری اثر، یک شگرد خلاقانه، مرگ یزدگرد بیضایی را به اثری کمنظیر بدل میکند. بیضایی ما را با تعددِ روایات دربارهی چگونگی مرگ شاه مواجهه میکند و فراتر از آن با چندین یزدگرد! خانوادهی آسیابان هر یک به نوبت در نقش یزدگرد شاه، به افشاگری میپردازند و آنچه میان خودشان و او گذشته را روایت میکنند اما نه تنها هیچیک از گفتههای آنان مشابهت و نقطه اشتراکی با یکدیگر ندارد بلکه آنها هر کدام در ایفای نقش شاه به رنگیاند و گونهای. یزدگرد شاهِ آسیابان ترسو است و نگران، رنجور و تسلیمشده، یزدگرد دختر آسایبان، مبتلا به جنون و یزدگرد زن آسیابان نشان از اقتدار و صراحت و شجاعت دارد و این خصایص درست در ذات و درون هریک از آنها است و به روایتشان سرایت میکند. بیضایی در پی پاسخ این پرسش نیست که:« یزدگرد شاه ساسانی چگونه و به دست چه کسی کشته شد؟»؛ او به خوبی میداند که نباید و نیازی نیست این کار را بکند تا زمانی که امکان خلق یک شاهکارِ عجیب و غریب را از دل این داستان تاریخی دارد. در پایان نمایش ما نخواهیم نفهمید آنکه کشتهشده یزدگرد است یا نه و اهمیتی هم ندارد؛ ما به چیزی بیش از جواب این سوال دست یافتهایم، خیلی بیشتر.
« زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرودهای. دشمنِ تو پریشانیِ مردمان است؛ ورنه از یک مشتِ ایشان چه میآمد؟ موبد: بسیار آتشکدهها که هنوز برجاست. مردمان را باید به گفتارِ گرم، آیینِ ستیز آموخت. زن: پُر نگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست بس که ستم دیدهاند. سردار: نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین میگفت از حلقوم به در میآوردیم. زن: جز درآوردن زبان کاش شما را هنری دیگر بود.»[4]
این نمایشنامه در سال 1358 اجرا شد و دو سال بعد، نسخهی سینمایی آن _با همان بازیگران و به کارگرانی بیضایی_ ساخته شد. پس از نمایش مرگ یزدگرد، بیضایی تا هجده سال امکان کار در تئاتر نداشت.
مرگ یزدگرد
نویسنده: بهرام بیضایی ناشر: روشنگران و مطالعات زنان قطع: شومیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: 50,000 توماننمایشنامهی فتحنامهی کلات (1361)
این بار غمنامهای در سوگِ وطن و عشق. تویخان و توغای، دو فاتحِ جنگ و دو رقیبِ دیرینه، بر سر آخرین کشتهی نبرد جدل میکنند که افتخار جنگ و قهرمان آن را تعیین میکند و چون مناظره راه به جایی نمیبرد، تویخان که فرمانروای کلات است، توغای را به بزم دعوت میکند. در شبِ میهمانی، هر دو رقیب قصد جان دیگری را دارند؛ سرانجام توغای میزبانِ خود را اسیر میکند، او را جامهی زنانه میپوشاند و بزککرده در کلات میگرداند و دستور میدهد در خندقی سر از تنش جدا کنند. تویخان در هنگامهی خندق به حیلتی میگریزد اما جلاد از ترس جان خود، لب از لب باز نمیکند. آیبانو، بانوی بیهمتای کلات، در ییلاق خبر مرگ تویخان، شوهرش، را میشنود. آیبانو، شاهدختِ کلات که سرزمین مادریاش زیر سم اسبانِ توغانیان و تویخانیان لگدکوب شده و خود نیز ناگزیر به حجلهی تویخان رفته است، اکنون با زیرکی و هوشیاری کاری میکند کارستان. با هفت سردار گریختهی شوهرش متحد شده و آنان را به جای تویخان جا میزند و به کلات لشکر میکشد. هفت تویخان بدلی، کلات را فتح میکنند و اکنون هنگام نبردِ آیبانو، توغای و تویخان است. آیبانو از هر دوی آنان نفرت دارد؛ از تویخان چون او را با نیرنگ و فریب تصاحب کرده است و از توغای _که بر او عاشق بوده _ چون بزدلی کرده و پا پس کشیده است و از هر دوی آنان به دلیلی مهمتر؛ اینکه زنانگی او را تحقیر میکنند و زن بودن را ننگ میدانند. مردانی جنگی که کارگزاران مرگاند، مِهر و وطن را نمیشناسند، خونمیریزند و تنها به افتخاراتِ مردانهی خود _که همانا جنایت و خشونت است_ میبالند. آیبانو از این ذهنیت نفرت دارد و به جنگ با تمام افتخاراتِ ننگینِ مردانی چون توغای و تویخان میرود.
« آیبانو: این کلمات را بر شش دروازه بیاویزند؛ کلات دیوارهای خود را محکم کند. آنکه شمشیر نهاده، پارهپوش و گرسنه نماند. خونخواهی بس است، بس؛ که مرگ بدین زندگیهاکه از ما ستانده، چنین عمر دراز یافته است. ... زنان فرزندان خود را با نفرت از جنگ به دنیا بیاورند. دنیا به دستِ قهرمانان خراب شده؛ با ماست که بسازیمش.»[5]
نمایشنامهی سهرابکشی (1373)
« تهمینه: بخواب کودکم؛ دیگر تو را پای گریز نیست از خوابی که همواره از آن میگریختی. بخواب و خواب شمشیر مَبین و از پدر مپرس که هرکه نپرسید، زنده ماند. آرام جانکم دیگر خواب بد نخواهی دید و دیگر پرسشی نخواهی داشت.»[6]
سهرابکشی که بیشباهت با مجالس شبیهخوانی نیست، با نگاهی نسبتا متفاوت، تراژدی «رستم و سهراب» را روایت میکند. سهراب کمسال و خام، رستمِ کهنهکار و تردست، تهمینهی خردمند اما ناتوان و صاحبان قدرت که خودکامهاند و فریبکار و در این میان، خونِ جوان است که این خاکِ کهن به آسودگی پذیرای آن شده است و میشود. سهرابکشی هم هرگز مجوز اجرا نگرفت؛ اجرای آن را منوط به سانسورهای شدیدی کرده بودند که با پذیرش آن، در عمل از سهرابکشی «هیچ» میماند و بس. بیضایی نپذیرفت و از اجرای آن صرفنظر کرد.
نمایشنامهی شب هزار و یکم (1382)
در سه پرده و سه داستان که هر یک به نوعی به کتاب « هزار و یک شب » مربوط میشود. پردهی اول، داستان شهرناز و ارنواز که با قصه ضحاک را میفریبند و جان خود و بسیاری دیگر را نجات میدهند؛ پردهی دوم، داستان هزار افسان _که به عقیدهی بیضایی منبع و مأخذ هزار و یک شب بوده است و این داستان ریشهی ایرانی دارد[7]_ و آنچه این کتاب و نویسندهاش به آن دچار میشوند و پردهی سوم، داستان روشنک، زنی دستازجانشسته که تصمیم میگیرد علیرغم یک باورِ خرافیِ رایج _که هر زنی هزار و یک شب را کامل بخواند، میمیرد_ این کتاب را بخواند. « میرخان: مرگ دیر یا زود زنی راست که دفتر شهرزاد ورق بزند. روشنک: و شاید هم این مرگ، آرزوی عقلاست برای زنِ دانا.»[8]
برخی از نمایشنامههای دیگر بیضایی عبارتاند از: دنیای مطبوعاتی آقای اسراری (1344)، دیوان بلخ (1347)، گمشدگان (1348)، ندبه (1356)، خاطرات هنرپیشه نقش دوم (1360)، پردهخانه (1363)، جنگنامهی غلامان (1367)، مجلس قربانی سنمار (1377)، مجلس ضربت زدن (1379)، تاراجنامه (1388)، چهارراه (1388) و...
[1]- بیضایی، بهرام (1378)، گفتوگو با بهرام بیضایی، تهران، آگاه، صفحهی 22
[2]- همان: 138 و 139
[3]- همان: 192 و 193
[4]- بیضایی، بهرام (1398)، مرگ یزدگرد، تهران، روشنگران و مطالعات زنان، صفحهی 38
[5]- بیضایی، بهرام (1395)، فتحنامهی کلات، تهران، روشنگران و مطالعات زنان، صفحات 168، 169 و 170
[6]- بیضایی، بهرام (1398)، سهرابکشی، تهران، روشنگران و مطالعات زنان، صفحهی 103
[7]- لازم به ذکر است با توجه پژوهشهای انجام شده در زمینهی متون داستانی با اصل هندی و استناد به برخی منابع کهن از جمله مروجالذهب مسعودی و الفهرست ابنندیم امروز در هندی بودن اصل هزار و یک شب تردیدی نیست. همچنین مراجعه کنید به کتاب «افسون شهرزاد» نوشتهی جلال ستاری
[8]- بیضایی، بهرام (1395)، شب هزار و یکم، تهران، روشنگران و مطالعات زنان، صفحهی 104