اگر رستگاری آسان به چنگ میآمد و بیزحمت و مشقت یافت میشد، چگونه میشد که همه آن را نادیده گیرند؟ هر چیزِ شریف و عزتمندی همانطور که نادر است، بهسختی نیز به دست میآید.
- اسپینوزا
«انسان برای خویشتن»[1] (1947) پژوهشیست دربارهی روانشناسی اخلاق که هدفش نه چون بسیاری از حرافانِ تهیمغزِ دورانِ ما ارائهی دستورالعملهایی تجویزی بهعنوان اَبَررهنمونهای نیل به «سعادت» یا «آرامش» بلکه واداریِ خواننده به پرسشگری، خودکاوی و خویشتننگریست. اریک فروم[2] (1980-1900)، روانکاو و جامعهشناسِ برجستهی آلمانی و نویسندهی آثارِ ژرفی چون «داشتن یا بودن؟» (1976) و «گریز از آزادی» (1941)، این بار در «انسان برای خویشتن» با ما سخن میگوید و این بار نیز به پُرسمانهایی محوری میپردازد: انسان حقیقتاً چیست؟ چگونه باید زندگی کند؟ چگونه میتواند نیروهای نهفته در درون خود را بهرهورانه به کار گیرد؟ چرا انسانِ امروزی احساسِ آرامش نمیکند؟ چرا اینچنین حیران و سرگشته است؟ چرا با وجودِ کوششگری همچنان احساسِ بیهودگی میکند؟ چرا بصیرتِ خود را از دست داده است؟ چرا اینچنین مغمومانه از مهمترین و بنیادیترین مسائل هستی جامانده است؟
کتاب «انسان برای خویشتن» به چهار درونمایهی اصلی میپردازد. یکی از مضامین اصلی آن «اخلاق انسانی» بهعنوان دانشِ عملیِ زیستن است. بنا بر اصول اخلاقی انسانی، برای اندریافت و بازشناختِ آنچه برای انسان خوب است، باید با سرشتِ آدمی آشنا شد و این یعنی به دانشِ انسانیْ تجهیز شد. انسان میتواند خود را با هر چیز تطبیق دهد ولی پرسش این است که به کدامین بها؟ انسان میتواند برده شود وانگهی به بهای از دست دادن کیفیتهای روحی و فکری خود، انسان میتواند خود را با فرهنگی پر از عدم اعتماد و دشمنی همساز کند اما به بهای سوق بهسوی ضعف و بیهودگی، انسان میتواند به همرنگیِ جماعت درآید اما به بهای تباهِ فردیت خویش، انسان میتواند ...
از دیگر درونمایههای اصلیِ کتاب میتوان به «طبع و منشِ آدمی» اشاره کرد. فروم منشِ آدمی را از انواع متفاوتی میداند همانند منشِ استثمارگر، احتکاری، بازاری و ... . فروم با تبیین هر منش گویی تصویری از آشنایان و ناآشنایان و گاه در اوج غیرمنتظرگی، خودمان را برایمان ترسیم میکند و چه غریبانه در این وانفسایِ بیشناختی و ناآگاهی، اینچنین با خود و دیگرانی از جنسِ خودمان بابِ آشنایی برایمان میگشاید. در جهتگیریِ بازاری که تصویریست شفاف از شرایطی که همه کموبیش بدان دچاریم، آدمی دیگر نه موجودی با طبعی انسانگون بلکه کالایی صِرف تلقی میشود که باید ارزشمندی خود را در بازارِ شخصیت و در جولانگاهی عمیقاً رقابتزده، فردیتستیز و تحمیلگر بجوید؛ تاختگاهی که در آن، ارزش آدمی دیگر نه با دانستهها، استعداد، شأن و فضایلِ انسانیاش بلکه بنا بر همسازیاش با آنچه طلب میشود و هواخواه بیشتری دارد تعریف میشود و اینجاست که پدیدهی برده و بندهیِ تأییدِ دیگران بودن، به معیاری برای کسبِ هویت بدل میشود و هویت آدمی سرانجام این میشود که «من همانم که شما میخواهید». دیگر از خرد و باروری نشانی نیست و دیگر همهچیز در سطح میآغازد، در سطح بهپیش میرود و در سطح نیز به ثمر مینشیند؛ دیگر ژرفایی در کار نیست و همهچیز به یک چگونگیِ سطحی و مبتذل فروکاهیه میشود.
از دیگر مضامین کلیدیِ «انسان برای خویشتن» میتوان به وجدانِ انسانی اشاره کرد. در این فصل، مفهومِ وجدان انسانی یعنی همان ندایِ توجه عاشقانهیِ ما به خودمان، همان معرفتِ به خویشتن، همان دروننگریِ همواره پابرجا؛ اما چرا آوایِ درونی به گوشمان نمیرسد یا به بیانی دیگر، چرا صریحانه و روشن به گوش نمیرسد؟ آیا ندای وجدان بهراستی صریح و مستقیم است؟ آیا گوشسپاری به ندایِ وجدان لازمهای دارد؟ این لازمه چیست؟ چرا این یادگیری اینچنین دشوار است؟ آیا نه این است که بیم آن داریم به خود و به ندای درونی که بیواهمه ما را به خود فرامیخواند گوش سپاریم؟ نکند از خلوت با خویش بیمناکیم و میهراسیم که مبادا با حقیقتی هولناک و با غریبهای آشنا روبرو شویم؟ آیا نه این است که میترسیم مصاحب بدی برای خود باشیم؛ اما بهراستی چرا تا این اندازه از رویارویی با خود و چگونگیمان وحشت داریم؟ این یعنی میخواهیم تا همیشه از خود بگریزیم؟ آیا بهراستی میتوان همواره از خود گریخت؟ شاید باید این را از فروم بپذیریم که «انسان مسئول بردوباخت زندگی خویش است. فقط زمانی میتواند به خودش برگردد که ندای وجدانش را بشنود اگر نتواند هلاک خواهد شد؛ کسی جز خودش نمیتواند او را یاری دهد».[3]
چهارمین درونمایهی اصلی در کتابِ «انسان برای خویشتن»، مفهومِ خوشی و شادیست؛ اینکه خوشی چیست؟ آن چیزی است که اپیکور آن را در آرامش خیال و نبودِ ترس مییابد؟ آیا همهی خوشیها بهواقع یکیست؟ به گفتهی ارسطو، اگر چیزهایی برای مردمان بدنهاد خوشآیند است، نباید گمان کنیم که موجب خوشی دیگران نیز میباشد، خوشیهای ننگین خوشی نیستند مگر برای سلیقههای منحرف، تنها خوشیهایی ازلحاظ عینی درخورِ این نام هستند که متناسب با شأنِ انسانی باشند[4]. فروم به تفاوتِ میان خوشی، لذت و شادی میپردازد و بر این باور است که شادی نشان میدهد انسان پاسخی برای هستیِ بشر پیدا کرده است؛ وانگهی چگونه؟ با فعلیت بخشیدن به نیروهای نهفتهی خود و با بهکارگیری کارمایهی خود، بدین معنا که «میسوزد بی آنکه تحلیل رود».
«انسان برای خویشتن» فرصتیست برای نگریستن به خود ولی این بار از دریچهی اخلاقِ انسانی و نه آن اصولِ آشنایی که از دیرباز بهعنوان تنها شیوهی رستگاری به خوردمان دادهاند بی آنکه ردی از درنگ و تأمل در پَسِ این انتخاب نهفته باشد؛ نه آن اصولی که ما را به پالایش روح نوید داده اما دستاوردی مگر رواننژندی به بار نیاورده است بلکه آن اصولی که بر پایهی شناخت، کاوش، تحلیل و تفکر بنانهاده شده و ماحصلش بینشیست که سرآغازِ تحولی ژرف است؛ اصولی که انتخابِ آگاهانهی ماست و نه میراثِ گریزناپذیرِ پدران و مادرانمان.
چون به قدرت خود اعتماد نداریم، به انسان هم ایمان نداریم، به شخص خود و آنچه نیروهایمان میتوانند به بار بیاورند، بیاعتقادیم. فاقد وجدان در معنای انسانی آن هستیم چون جرئت اعتماد به قضاوتِ خود را نداریم. گلهای هستیم که تصور میکنیم در راهی که افتادهایم به مقصد خواهیم رسید زیرا دیگران نیز آن راه را در پیشگرفتهاند. در تاریکی هستیم و تهور خود را محفوظ داشتهایم زیرا دیگران نیز با ما همآوازند.[5]
[1] Man for Himself
[2] Erich Fromm
[3] اریک فروم (1947). ترجمه اکبر تبریزی (چاپ سوم: 1370: 189)
[4] همان: 189 (برگرفته از اصول اخلاق ارسطو)
[5] همان: 270