« زنبقها و مرغ نوروزیها میدانند سارا. هر جای که باشی، نگاه کن و به تپهی مرمری در انتهای علفزار اشاره کن سارا! نهرها با انعکاس نرگسها رفتنی اند؛ بادها و خسوفها. ولی دل من خونِ رفتن نیست دلم ماندگار آن روز آفتابی است سارا. بهار که بود، بابونهها که میدرخشیدند، که میخواستم بگویم: سارا! و پاهای پدران و مادرانمان به خوشههای گندم و کفشدوزها رحم نمیکردند. و آن پاره ابر سفید که بی رعد و برق از دور میآمد، یاری نمیکرد. به کفشهایشان نگاه کن سارا. خاکی و آفتابی است، با لختههای سبز و من جرئت نداشتم بگویم.» (ماه نیمروز، شهریار مندنی پور، صفحهی 26)
خیال و تصور برآمدن ماهی در نیمروز کاری است دشوار، مانند تصور ظهور ناگهانی سه مرد ناشناخته میان مسافران هواپیمایی که پیامآور مرگ سرنشینانش هستند؛ سه مردِ سیاه چشم و سفید چشم و ازرق چشم. در جای دیگری نبرد میان انسان و پلنگ به مکاشفهای ژرف دربارهی رویارویی شکار و شکارچی تبدیل میشود و شگفتی خیال و تصور این تصویرهای حیرتانگیز همپای همان تصور ماه نیمروز است. این خیره ماندنها در چشم پلنگی که خون انسان در رگ خود دارد، در گذشته ماندنها و به یاد آوردن مدام شکستهای گذشته و جان سپاردن در این راه، گفتوگوهایی غریب در کنار چاهی بی انتها، رد خون سربازان جنگ در برکهها و سوزاندن خانه و تاریخ و تختجمشید و خود در یک خودسوزی نمادین، همان کوشش برای یافتن راز ماه نیمروز است؛ ماهی که گویی شاهدی بر روشنایی خورشید روز آمده است. ماه نیمروز داستان همین امرهای غریب است که با زبانی شاعرانه و نثری نیرومند به کنکاش نبردها و سختیهای درونی و بیرونی شخصیتها میپردازد. هستهی این هشت داستان سخت و آهنین است؛ ولی نثر و زبان نویسنده مخمل و ابریشم را بر این داستانها میبافد.
شهریار مندنیپور از مهمترین و ستایش شدهترین نویسندگان نسل سوم داستاننویسی ایران است که در خارج از ایران زندگی میکند و تاکنون چندین مجموعه داستان کوتاه و کتاب نقد و نظریهی داستانی در ایران و خارج از ایران منتشر کرده است. مندنیپور زبان و ادبیتی ویژه و نمونه دارد و در آثارش، مانند چند تن از دیگر نویسندگان همدورهی خودش، با نگاه به نظریههای فرمالیستی به کوشش برای آفرینش داستانهای زبانی و دگرگونی و پیشبردن زبان دست زده است. او مانند دیگر نویسندگان مدرن و نوگرای ادبیات میکوشد تا علاوه بر ایجاد ارتباط احساسی و القای اندیشههای شخصی به خواننده، او را درگیر روایتپردازی، توصیفها، فضاها و تکنیکهای نو کند تا خواننده خود دست به کشف و درک لذتهای ادبی متن بزند. مندنیپور از همان نخستین داستانهایش کوشیده است تا نشان دهد برای بیان افکار و اندیشههای خود به دنبال ساختار و لحنی مناسب میگردد و جهانی خاص و یگانه از نظر زبان ادبی میآفریند؛ جهانی برساختهی استعاره و رویا که در آن نمیتوان از بیدار شدن از یک کابوس شبانگاهی اطمینان داشت و در ادامهی کابوس در روز روشن، در لبهی مبهم خیال و واقعیت، همه چیز در ناقطعیتی هولناک موج میزند. کتاب ماه نیمروز در کنار دیگر کتابهای او مانند شرق بنفشه، آبی ماورا بحار و مومیا و عسل از بلندترین قلههای داستان کوتاه معاصر ماست و آشناییزداییها و خلقهای زبانی مندنیپور در آنها شایستهی تحلیلها و دوباره خوانیهاست.
داستانهای کتاب موضوعات گسترده و زیادی را دربرمیگیرد و شخصیتهایی خاص و دیریاب را در دل داستانهایی اسطورهای و با پرداختی قدرتمندانه دنبال میکند. آغاز داستان مه جنگلهای بلوط میتواند نمونهی خوبی باشد: « من، مردی مفرغی رنگم که چهار سال دیگر به چهل سالگی میرسم. حافظهی سمج و فکرهای مدامم را با سکوت در برابر آدمهای پرصدا جبران میکنم. هرگز سراغ قبر زنم نمیروم، چون نه برای او فایدهای دارد و نه برای من.[1]» همین چند سطر برای شناختن شخصیت پیچیدهی راوی کافی است. خود داستان نیز روایتی اسطورهای و پر از ابهام دارد که به راستی تا واپسین سطرهای داستان و حتی پس از آن نیز تاثیرگذار است. شخصیتها و دلمشغولیهایشان با سبک نگارش ذهنی و وسواسی نویسنده کاملا در ذهن زنده میشوند و دایرهی روایت به شایستگی بسته میشود: « من مردی خود ساختهام. برهنه تنم در آفتاب درخشان ساحلِ دریاهای جنوبی چون مفرغ کهنه و تفته میتابد، وقتی زنی که به من عاشق بوده وحشت خود را به من نگفته به فولاد حسرت نمیخورم، اما نمیدانم با درخشش آب دیده و چشم آزار آن چه باید کنم ...[2]»
همهی داستانهای کتاب یکدستی و روانیِ یکسانی ندارند و برخی از آنها آن گونه که باید قوت و شگفتی ندارند؛ ولی داستانهای رنگ آتش نیمروزی، ماه نیمروز، آهوی کور، آتش و رس، جایی، درهای و همان مه جنگلهای بلوط در پرداخت ادبی و زیبایی داستانی به معنای واقعی شگفتانگیزند و خوانندگان آنها پس از خواندنشان تجربهی جدیدی از خواندن داستان کوتاه فارسی خواهد داشت. این داستانها به مسئلهی همیشگی و نازمانمند انسان و طبیعت میپردازند و این موضوع از نامشان نیز پیداست. در هر داستان نبردی، چه خیالی چه واقعی، میان عناصر مختلف قصه شکل میگیرد و پرداختی شاعرانه و نثری که گاه تنه به تنهی شعر میزند آنها را از فرم سادهی داستانی خارج میکنند. از مهمترین شگردهای داستانی شهریار مندنیپور تخیل کلام با بهرهگیری از عناصری است که در ساخت شعر کارآمد اند. او با کاربست خلاقانهی آرایههای گوناگون ادبی مانند تشبیه، استعاره، تشخیص، مجاز در زبان روایی داستانهای خود، روحی دوباره در کالبد مردهی واژگان دمیده و توجهی مخاطب را از پی گرفتن معنا به تمرکز بر زبان معطوف میکند، مانند این سطر: « لختههای معلق در هوای شیری رنگ، مثل گوشههای یک رویای رو به فراموشی بودند در لحظههای میان خواب و بیداری.»
« سماعِ کندِ روحِ تاک، فواره زدن روح شببوها، نارنگ شدن، برگشتگیِ رندانهی لبها، برقابرق، صداهای وحشی خیابان، رنگ آخرالزمانی چشمها و ...» داستانهای مندنیپور لبریز است از این دست ترکیبها و واژگان مبتکرانه و خلاقانهای که با توجه به بافت و موقعیت احساسی داستانها بر عمق بلاغت سخن او افزودهاند. نویسنده از ابزارها و تکنیکهای داستاننویسی بسیاری استفاده میکند تا به نوشتارش غنا ببخشد و به ادبیات به چشم تنها گفتن داستان و قصه نگاه نکند. تکنیکهایی مانند کهنگرایی نثر، دخل و تصرف در قواعد نحوی به نفع ایجاد تاثیری متفاوت بر خواننده، ساختن واژگان و تعبیرهای نوی زبانی، بهرهگیری از ظرفیتهای زبان بومی و اقلیمی و ... از این نظر کار او شبیه به دیگر نویسندهی بزرگ شیرازی، ابوتراب خسروی است و نشاندهندهی جریانی، هر چند کوچک، در ادبیات معاصر فارسی است که میکوشد تا ظرف و گنجایش داستانگویی ما را بزرگتر کند و آن را پربارتر سازد.
داستانهای این مجموعه با پایانهایی شگفتانگیز و استوار پایان مییابند؛ پایانهایی که ضربه و تلنگری اساسی به خواننده وارد میکنند و آنها را وامیدارد تا داستان را حتی پس از تمام شدن رها نکنند. داستانها با ایجاد حس ناتمامی و ابهام از خواننده میخواهند تا در امر ساختن و آفرینش معنا و ساختار قصهها شرکت کند و فقط مخاطبی منفعل برای خواندنِ یک داستان کوتاه نباشد. داستانهای کوتاهی از نویسندهای که خودش به دنبال کشف رازِ ازرق چشم و سیاه چشم و سفید چشم در میان ترسناکی و هولانگیزی نگاههای بدون نورشان به سرنوشت محنتزدگان جهانی که در نیمروز روشنش نیز حتی باید از ماه مدد بگیرد، از زبان پیرمردی، وحشت داستان بیچشمان را با سخن گفتن از عشق میشکند: «... دنیا به سوسکها میرسد سارا... بیچاره بابونهها... تو کفشدوزها را دوست داری و دامنهای چیندار و کفشهای نرم را... بیچاره کفشدوزها و دامنها و کفشهای تابستانی... قلبم برای تو بود سارا و تو میرفتی و میآمدی و دزدانه نگاهت میکردم و تو نمیدانستی و قلبم دیگر پینه بسته و سختم است از تپهای بالا بروم. من گفتم...[3]»
[1] - ماه نیمروز، نشر مرکز، صفحهی 46
[2] - همان، صفحهی 64
[3] - همان، صفحهی 29