ورود به آوانگارد

فقط بعضی از شیرینی سیب‌های کج و کوله خبر دارند

مروری بر کتاب عجایب واینزبرگ، اوهایو نوشته‌ی شروود اندرسن

علی سپندار
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

در جامعه انسانی با معیارهایی رو‌به‌رو هستیم که از آن به عنوان حقیقت یاد می‌کنیم. حال می‌شود گفت که این حقایق به تنهایی آرامش و ثبات انسان را تضمین می‌کند؟

اندرسن در کتاب عجایب از نوشته‌هایی برای ما روایت می‌کند که از زبان پیر‌ مردی بیان شده است. او باور دارد چیزی به نام حقیقت وجود نداشته است و انسان‌ها آن را به‌وجود آورده‌اند.

« در آغاز، آن زمان که دنیا جوان بود، فکر‌های بسیار زیادی وجود داشت، ولی چیزی به نام حقیقت وجود نداشت. حقیقت‌ها را خود انسان ساخت.» [1]

باورهایی مثل ایمان، راستگویی، ترس، آبرومندی و ... از جمله‌ی این حقیقت‌ها هستند، که موضوع داستان‌های کوتاه این کتاب نیز می‌باشند. در این نوشته‌ها به رفتار و اخلاقیات مردمی پرداخته می‌شود که در یک شهر کوچک زندگی می‌کنند. افرادی که وقتی از درون آنها خبردار می‌شویم، همچون اعجوبه‌­ای متفاوت هستند.

« این حقیقت‌ها بودند که مردم را به عجایب بدل کردند.»[2]

اما این حقایق به تنهایی، موردی ندارند. در داستان عجایب، اندرسن به ما می‌گوید که مشکل از جایی شروع می‌شود که انسان در ظاهر این باورها را می‌پذیرد؛ اما در درون با امیال خود درگیر است. آن وقت است که دچار توجیه و اضافه گویی می‌شود. پس باید برای هر چیز توضیح و تبصره‌ای بیاورد.

انسان در جایی از حقیقت عشق و دلبستگی وارد می‌شود، دلربایی می‌کند و از معشوق می‌شنود:

« من مال تو‌ام اگر تو هم منو بخوای.»[3]

و از مسیر هوس خارج می­‌شود، شادمانه بعد از بودن با عشق در خیابان قدم می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند:

«هیچی علیه من نداره. هیشکی نمی‌دونه.»[4]

داستان به ما می‌گوید، وقتی معلم مهربانی دست نوازش بر سر شاگردانش می‌کشد، باید مراقب باشد چون آنچه در ذهن او وجود دارد متفاوت است با چیزی که شاگردانش برداشت می‌کنند. ذهن هر کسی آن­طور که بخواهد این را تصور می‌کند. این خود باعث می‌شود تا این معلم شبانه از شهر رانده شود، همچون هوس بازی که اختیار دستش را ندارد.

« انگشتانش دائم با من بازی می‌کرد.»[5]

یک حقیقت زندگی انسان‌ها این است که در عاشق شدن، تناسب را رعایت کنند. اما دختری ثروتمند که دست رد بر هر عشقی زده است، سه بار در خواب هم آغوشی خواستگارش را می‌بیند، حالا او حامله است. در مطب دکتر، حقیقت کنار می‌رود. دختر عاشق این دکتر پیر می‌شود.

« او مثل کسی بود که خوشمزگی سیب کج و کوله را حس کرده باشد.»[6]

در یکی از داستان‌ها اندرسن، از پدر دینی، کرتیس هارتمن کشیش، برای ما می‌گوید. پدر ربانی که دعای روز یکشنبه را می‌خواند و مردم را به رستگاری بشارت می‌داد؛ اما او هم انسان بود و امیال درونش امیال انسانی­. هرچند در ابتدا با خود ­جنگید تا ذهنش را پاک کند از آنچه در صبح یکشنبه دیده است.

کشیش در اتاق کارش پنجره‌ای باریک داشت و روی آن با میله سربی، نمادی از مسیح طراحی شده بود که دستش را روی سر بچه‌ای­ می‌کشد.

کشیش از آن پنجره، زنی را در ساختمان رو‌به‌رویی دید، که صورت و شانه‌هایش عریان بودند.

او مدتی با درون خود جنگید و اعتقاد داشت:

« من فرزند خدا هستم و او باید مرا از شر خودم نجات دهد.»[7]

ولی خوب مشخص بود که این حرف‌ها جز به توجیه ختم نمی‌شود و دیدن‌ها تکرار می‌شود. حتی در یک نیمه شب، دوان دوان از خانه به کلیسا رفت تا شاید آنچه را قبل دیده باز ببیند.

در نهایت، وقتی کار از مشاهده صورت و شانه گذشت، آنقدر غرق دیدن شد، که این جملات را به زبان ­آورد:

« من اون نور رو پیدا کردم. بعد از ده سال زندگی در این شهر، خدا خودش را در بدن زنی بر من آشکار کرد.»[8]

این موارد و بسیاری از حقیقت‌های دیگر در این کتاب بیان شده است که بدون شک در لحظات زندگی با آن‌ها رو‌به‌رو هستیم و خواهیم بود. حقایقی که ما را تبدیل به موجودی عجیب خواهد کرد، اگر ما هم تکلیف درونمان با ظاهر و حقیقت زندگی‌مان مشخص نباشد.

اندرسن علاقه شدیدی به توصیف انسان دارد و به ظاهر اکتفا نمی­کند. او ریشه افکار آدمی را هدف می­گیرد. جایی که خودمان هستیم و خودمان. او ما را با این فکر تنها می‌گذارد که اگر قرار باشد اینطور از درون توصیف شویم، به کدام یک از این عجایب شبیه هستیم؟


اندرسن، شروود (1384)، عجایب واینزبرگ-اوهایو، مترجم روحی افسر، تهران، نشر نیلوفر.

1-  ص 13

2-  ص 14

3-  ص 53

4-  ص 55

5-  ص 22

6-  ص 28

7-  ص 152

8-  ص 155