کتاب رواندرمانی وجودی[1] (1980) نوشتهی اِروین دیوید یالوم[2] (1931)، روانپزشک برجستهی آمریکایی و نویسندهی اثرِ پیشگامانهای چون «نظریه و کاربستِ رواندرمانیِ گروهی»[3]، یکی از تأثیرگذارترین آثار یالوم در باب فلسفهی وجودی و رویکردهای آن به رواندرمانی خطاب به کارآزمودگان بالینی است. یالوم در این کتاب معرفی چکیدهوار و مدونی از مکتب وجودی پیرامونِ غاییترین دغدغههای هستی ارائه میدهد. این اثر جستاریست برخاسته از تجارب بالینی و پژوهشهای تجربی با سنگبنایِ فلسفه و ادبیات که پیکرهی جامع و قدرتمندی به بار نشانده است. تلفیق جهانِ ادبیات و فلسفه با جهانِ رواندرمانی بهمثابه اکسیری گویی چنان در قلب و ذهن یالوم خوش نشسته که بنیانِ تمامی آثارِ اوست؛ بنیادی مستحکم، واقعگرا، مستدل، صادقانه و پیوسته پُرکِشش. جروم دیوید فرانک[4] (2005-1909)، روانپزشک شهیر آمریکایی، در وصف این اثر میگوید: «این رسالهی برجسته درواقع رواندرمانی را در بافتارِ پیوند تنگاتنگِ آن با پُرسمانهای اساسی هستیِ آدمی میکاود. ماحصلِ تجربهی بالینی گستردهای که با ذهنی قدرتمند، حساس و آگاهْ تلفیق و سنجیده شده، دستاوردیست تأثیرگذار. سبکِ یالوم فصیح، شفاف و آمیخته به ذکاوت است ... و برای آنانی که در مسائل وسیعترِ زندگیِ انسان در تأملاند، خوانش این کتاب تجربهای فوقالعاده پربار خواهد بود»[5].
کتابِ «رواندرمانی وجودی» در قالب چهار فصل و هر فصل پیرامونِ یکی از چهار دلواپسی غایی آدمیست: آزادی، تنهایی، بیمعنایی و مرگ. یالوم هر یک از این دلواپسیهای بنیادینِ هستی را بهتفصیل شرح داده و از چگونگیِ رویارویی آدمی و کشمکشهای درونی برآمده از این نگرانیها، چگونگی نمودِ این دغدغههای گریزناپذیر در شخصیت و آسیبشناسی روانی، تأثیر نگرانیهای خزیده در هستی و وجودِ آدمی و چگونگی به صلحرسیدنِ ناگزیر سخن میگوید و ردپای فلاسفه و اندیشمندانِ بنام پیوسته در این میان موج میزند. «رواندرمانی وجودی» همانند دیگر آثار یالوم همچنان دربردارندهی شرحِ ماجراهای مراجعین اوست که این دَرهَمتنیدگیِ انتزاعیتِ اندیشهها و عینیتِ کاربستها بستری جهت محکِ نظریه را در عمل فراهم میکند.
یالوم در پارهای از کتاب در باب مرگ اشاره میکند که وقتی بیاموزیم خوب زندگی کنیم، خواهیم آموخت که چگونه خوب بمیریم و هنگامیکه خوب مردن را بیاموزیم، خوب زندگی کردن را نیز خواهیم آموخت. به گفتهی سِنِکا، نویسنده و دولتمردِ رومی، «فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت میبرد که مشتاق و آمادهی دست کشیدن از آن باشد»[6]. یالوم از چشمانداز هایدگر به مفهوم اصلی فلسفهی وجودی میپردازد؛ هایدگر اشاره میکند که هستی دو وجه اساسی دارد: به فراموشی سپردن هستی و اندیشیدن به هستی. میتوان انکار را پیشه کرد و با مشغولیتهای پیشپاافتاده و سرگرمیهای روزمره با حرافان تهیمایه هممرتبه شد و خود را تا سطحِ آنان پایین کشید و هستی را به فراموشی سپرد یا میتوان در هستی غور کرد، غمگین و شکننده شد، به مسئولیت خویش در قبالِ هستیِ خود معترف شد و به نیرویِ تغییرِ چگونگی خویشتن دستیافت؛ وانگهی دریغا که بیشتر ما آدمیان تابِ پرداختِ بهایی چنین سنگین را نداریم، ما خو گرفتهایم که بهای هیچچیز را نپردازیم؛ ما همواره در جهل، انکار و ترس دستوپا میزنیم و تصور میکنیم بهحق زندگی کردهایم حال آنکه در میراییِ زندگینُمایی دستوپا زدهایم و بس؛ اما اینکه از چه میهراسیم را مونتنی به زیبایی نشانه میرود: «چرا از آخرین روزِ زندگیات میهراسی؟ این روز بیش از روزهای دیگر در مرگت سهیم نیست. آخرین گامْ خستگی نمیآورد، تنها خستگی را آشکار میکند»[7].
پارهای از کتاب تحت عنوانِ «آزادی» در توصیفِ ماهیتِ رعبانگیز آگاهی از مسئولیت است، همان اکسیری که همه به دنبال آنیم اما در تاریخِ بشریت هرگز اجماعی به همراه نداشته و در هزارتوی فلسفه همواره به سویی کشیده شده است؛ گاه جبرگرایان آن را به سخره گرفتهاند، گاه تقدیرگرایان موجودیتش را انکار کردهاند و گاه گِرَوَندگان به ارادهی آزاد آن را رهاییبخشِ آدمی دانستهاند. در پارهای ردِ پای سارتر به میان میآید که باور دارد آدمی مسئولِ کردههای خود است: اگر از چیزی بیخبرم، این من هستم که انتخاب کردهام بیخبر باشم؛ بهکارگیری هر دستاویزی برای گریز از آزادی به معنای «غیر اصیل» زیستنیست که هایدگر بدان باور دارد و به معنای «بیایمان» زیستنیست که سارتر از آن سخن میگوید اما همهچیز در این پیوستارِ سهل گنجاندنی نیست چراکه ...
بخش سوم کتاب در باب تنهاییست؛ همان جداافتادگیِ آدمها از یکدیگر، همان احساس بیکسی و انزوایِ کنونی که نقشآفرینان فراوانی سببسازش بودهاند از احساساتِ متناقضمان از درآمیختن با دیگری یا کنارهگیریِ برآمده از بیمِ گزند، از خانوادهای که هیچ مهارت و آموزهای برایمان به میراث نگذاشته است جز نادانستگی و ویرانگیِ خود تا اجتماعی منزوی و منحط که عمری غرقِ «مرگ باد دیگری و دیگران را» خود را از یاد برد؛ همان تنهایی برخاسته از گسستِ جزءجزء وجودمان؛ همان تنهایی برآمده از بیخویشتنی و خلأ؛ همان تنهایی درونفردیِ ناشی از سرکوبهای سالیانِ متمادی؛ همان تجزیهوتحلیل وجودی که کارل راجرز در مورد اِلن وستِ معروف توصیف میکند: «او در کودکی کاملاً فارغ از نظرات دیگران بود، ولی حالا دیگر کاملاً به افکار دیگران وابسته است. دیگر اصلاً نمیداند خودش چه احساسی دارد یا نظرش چیست. این تنهاترین وضعیتِ ممکن است، یک جدایی تقریباً کامل از ساختارِ خودمختارِ فرد»[8].
بخش پایانی کتاب در باب پوچی و بیمعناییست؛ همان یأس و درماندگی که گویی شیرهی وجودمان را کشیده و تارهای روحمان را دریده است؛ همانکه عمریست روحمان را پژمرده؛ همان پرسشی که سالیان است سرگشتهی آنیم: معنای زندگی چیست؟ برای چه زندهام؟ چرا به این سرایِ بیکسی آورده شدهام؟ همان پرسشی که تولستوی را اسیرِ بحران روحیِ گویی بیتمامی کرد که در اثرِ معروفِ خود به نام «اعتراف» وصف کرده، اینکه سالیانِ متمادی آونگوار هر دم به چیزی دست ساییده به امید اینکه پاسخی یابد که در پناهش آرام گیرد؛ همان پرسشی که ویل دورانت بسیاری از چهرهها و شخصیتهای معروف را بدان فراخواند و هریک از دستاویزِ رهاییبخش خود سخن گفت؛ همان پرسشی که یافتن پاسخش موجب شد ویکتور فرانکل از اردوگاه کارِ اجباریِ نازیها جان سالم بهدربُرد؛ همان پرسشی که هدایت پاسخی برایش نیافت تا دلیلی برای ادامگیاش باشد ...
«رواندرمانی وجودی» آمیزهایست از دلهرههای بیپایانِ آدمی در وانفسایِ زندگانی؛ واکاویِ واقعبینانه و ژرفنگرانهای از ماهیت هستی و تنگناهای زندگی؛ مروری چکیده و جاذب بر نظرگاهها و اندیشههای انسانی و گاه زیادی انسانی؛ جستاری نظریهپردازانه و کاربستمحور بر غاییترین نگرانیهای آدمی به نوشتهی روانپزشکی که بیش از همهی توانمندیهای تخصصی، انسانیست صادق و با خود به صلح رسیده؛ کتابی که همانند پیکرِ فربهاش، فحوایی نیز پرمایه دارد؛ وصفی آشنا از من، تو و همهی ما همبندانِ سلولِ زندگانی.
[1] Existential Psychotherapy
[2] Irvin David Yalom
[3] Theory and Practice of Group Psychotherapy
[4] Jerome David Frank
[5] اروین یالوم (1980). برگردان م. کیانی
[6] اروین یالوم (1980). برگردان سپیده حبیب (1389: 56)
[7] همان
[8] همان: 495