تبریک بابت چاپ کتاب! این سومین ترجمهی شما از رمانهای ماگدا سابوست؛ با توجه به این مسئله، غرقشدنِ دوباره در دنیای سابو چه حسی داشت؟
خیلی ممنون... فوقالعاده بود. او نویسندهای است که حتی وقتی دلمان را به درد میآورد، عمیقاً اعتقاد و اعتماد ما را به خودش جلب میکند.
قهرمان داستان دختری چهاردهساله است که ناگزیر از بوداپست به یک مدرسهی شبانهروزی در منطقهای روستایی میرود. برگرداندن عواطف و تجارب گینای نوجوان دشوار نبود؟
شاید مردم بگویند آخر چه دشواریای میتواند داشته باشد وقتی خود نویسنده کار گل را انجام داده، ولی سؤال شما سؤال خوبی است. خلق اثری همتراز و هممعنا در زبانِ خودت نیازمند سروکلهزدنِ پیوسته و عمیق با شخصیتها و موقعیتهاست، نوعی رشد و تکامل بیوقفهی درونی که – همزمان با تکامل و شکلگیری شخصیت اصلی و تصویر کلی اثر – مستلزم درک شخصیت و داستان و نیز مستلزم همدلی با آن دو است. میگویند آدم کتابی را میتواند خوب ترجمه کند که عاشقش باشد – همانطور که دابلیو اچ اودن اعتقاد داشت درک دیگران ممکن نیست مگر واقعاً دوستشان داشته باشی.
در این کتاب مسلماً چیزهای زیادی هست که آدم عمیقاً دوستشان داشته باشد؛ محدودیتهایی هم که گینا با آنها روبهروست نقش زیادی در این مسئله دارد. رفتار خام و نسنجیدهی او هم در نمایانشدن خصایص و ویژگیهای همکلاسیهای شگفتانگیزش نقش دارد هم در بروز خصوصیات بزرگترهایی که درک خیلی ناقصی از آنها دارد، بزرگترهایی که همگی پیچیدهتر و جالبتوجهتر از خود او هستند. در حقیقت، او کمی بیشتر از آن چیزی است که از یک «دختربچهی چهاردهساله» انتظار میرود (البته در زمان رخدادن اتفاقهای اصلی داستان، درواقع پانزده سالش است). در معاشرت با بزرگترها خیلی راحت است، آنقدری بالغ هست که توی فکر و خیالش به ازدواج فکر کند، در درس و تحصیل شاگرد خوبی است، مرتب به دیدن تئاتر و اپرا میرود و خودش را دختری باهوش و بافرهنگ و باتجربه از شهری بزرگ میداند. شخصیت خوشخیال و خودمحوری است که اعتمادبهنفسِ زیادهازحد دارد و وارد شهر خشک و بیروح آرکاد و آکادمی ماتولا با اصول پاکدینیاش میشود و آنجا نیز میماند.
ویژگی درخشان و عالی این رمان شیوهی درگیرکردن خواننده در تجربهی یادگیری اوست. ما نیز همراه او سفری را آغاز میکنیم. اشتباهاتی که مرتکب میشود، شکنندگیاش، کلهشقی و هوشش باعث میشود آدم راحت با او همذاتپنداری کند. میشود گفت جِین آستین هم با شخصیت اِما درست همین کار را میکند و آنجا هم اتفاقات داستان از چشمان قهرمان زنِ بیشازحد بااعتمادبهنفسی بر ما آشکار میشود که خودش به این ویژگی خود آگاه نیست، در حالیکه به نرمی و با متانت خواننده آگاه میشود که حقیقت بهکل چیز دیگری است. این اثری هنری است برخوردار از نظم و سامانی بسیار عالی.
ابیگیل اولین بار در سال 1970 منتشر شد و داستانش هم در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد. از چه نظر ممکن است این رمان به زندگی خوانندگان امروزی ربط داشته باشد؟
محتوای این رمان به هر دوره و زمانهای ربط دارد؛ چشمبازکردنِ شخصیتی باهوش و کمسنوسال به واقعیات زندگی، واقعیاتی ورای ناز و نعمتی که همواره در زندگی از آن برخوردار بوده: در ابیگیل، منظور از واقعیت همان واقعیات اجتماعی، سیاسی و اگزیستانسیالیستیِ وسیعترند که پدر تا کنون در برابرشان از او محافظت کرده است. او رفتهرفته آسودهخاطری و خرسندیاش از جهان را از کف میدهد و وادار به همدلی با همهی کسانی میشود که در زندگی از او محرومتر و فقیرترند: از جمله قربانیان جنگ، بیوهزنها و یتیمان، بهعلاوهی آنها که در پی پایاندادن به وحشت و نگرانی جنگاند و درنهایت هممدرسهایهایش که به لحاظ تبار مذهبی و قومی دچار «بداقبالی»اند و او هرگز به مشکلات آنها فکر نکرده است، بچههایی که خودش هم درنهایت دچار دردسرها و مشکلاتشان میشود. در این فرایند او باید در بنیادیترین باورها و تعصباتش بازنگری کند، همان کاری که ما نیز، در این عصر بحران فراگیر بشری و مصائب جهانی قریبالوقوع، باید انجام دهیم.
درعینحال این کتاب میتواند درسهای زیادی به ما بدهد، دربارهی کشورهای تیرهبخت «دوردست» اروپای شرقی و اینکه احیاناً زندگی در شرایطی مشابه اوضاع آنها، زندگی طی قرنی تماماً فاجعهبار، چگونه میتواند باشد. بهخصوص در مورد مجارستان، پردهای از پیشداوریهای جاهلانه در برابر دیدگان ما کشیده شده است: مجارستان هم یکی از آن مملکتهای خارجی بلادیده است که انگار تا ابد در کام نوعی تمامیتخواهیِ وحشتناکِ راست یا چپ گرفتار آمده است. چهبسا فقط رمانهایی جدی و مهم، از جمله همین رمان، هستند که میتوانند این تصورات را دگرگون کنند. حقیقت این است که مردم مجارستان در آن دوره، به لحاظ بدبیاریهای سیاسیای که دچارش بودند، تفاوت چندانی با ما نداشتند و ندارند: آنها نیز مدتها مرکز تمدن اروپا بودند و در فرهنگ مشترکی که داریم تشریک مساعی داشتند. این فقط از بخت تاریخی و جغرافیایی ما بوده که ما در غرب از فلاکتها و مصیبتهایی در امان ماندیم که آنها دچارش شدند؛ ما خیلی بیشتر از آنچه مطلعیم باید دربارهی آنها بدانیم، حتی شده فقط برای درک بهتر زندگی و جایگاه خودمان در جهان.
قبول دارید که میشود رمانهای در، خیابان کاتالین و ابیگیل را کموبیش یک سهگانه دانست؟
بله قبول دارم، ولی این دستهبندی تا حدودی نامتقارن است. حلقهی پیوند این سه رمان این است که هر سه میخواهند نشان دهند خانوادهها و تکتک آدمها چطور تحت تأثیر اغتشاشات بزرگ اجتماعی قرار میگیرند. این زنجیره با خیابان کاتالین (1969) شروع میشود، که دربرگیرندهی سیزده سال مصیبتباری است که شامل اشغال مجارستان توسط آلمان در مارس 1944 میشود، و در ادامه هولوکاست، و نیز سوءاستفادهی شوروی از قدرتش در 1948 و قیام ویرانگر 1956. ما با زندگی سه خانوادهی طبقهی متوسط بوداپست همراه میشویم که هر کدام در نوع خود تباه میشوند و از این رخدادها جان سالم به در نمیبرند. ابیگیل، که درست بعد از آن منتشر میشود، فقط هفت ماه از این دوران را در بر میگیرد، یعنی از پاییز قبل از اشغال آلمانیها تا بهار آیندهاش. این رمان واکنشهایی را به فاجعه نشان میدهد بسیار متفاوت با آنچه در خیابان کاتالین میبینیم، و نیز شیوههایی تحسینبرانگیز را برای مواجهه با آن. در خیابان کاتالین خانوادهی اِلِکِش نه فقط متأثر از وضع موجود بلکه به دلیل نگرش منفی خود از پا درمیآیند – نوستالژی لاعلاجشان، روراستنبودنشان با خود و نیز احساس گناهی نهفته که به آن اقرار نمیکنند. در مقابل، ابیگیل، نگرشی را مورد تحسین قرار میدهد که مردم را یاری کرد زنده بمانند، زنده بمانند و خودشان را نبازند. همکلاسیهای جدید گینا با عزم و همبستگیای سرخوشانه با وضعیتشان مواجه میشوند تا بتوانند از آنچه پیش میآید به بهترین نتایج برسند، همان کاری که قویترین و آگاهترین و درستکارترینِ بزرگترها انجام میدهند، کسانی که با موقعیتی به مراتب تیرهوتارتر مواجهند و برای ماتم و غصهخوردن دلایل جدیتر دارند. رمان در، که در 1987 نوشته شد، در قیاس با دو رمان دیگر، بزرگترین دورهی زمانی را در بر میگیرد، از 1914 تا 1959. امرنس، دهاتی دلیری که کارهای خانهی راوی-نویسنده را انجام میدهد بهنوعی به هیئت وطن، یعنی مجارستان، خلق شده است، کسی که از سر اتفاق در تکتک مصائب بیشماری که در آن دوره بر سر کشور بختبرگشتهاش آمده حضور داشته است. این کتاب قطعهها و صحنههای شگفتانگیزی دارد؛ اما میزان بلندپروازیاش تمهیدی را ضروری میکند. در ابیگیل بازهی زمانیِ کوتاهتر باعث میشود پیشروی روایت هموارتر و یکدستتر شود، شخصیت اصلی با جزئیات بیشتری مورد مطالعه قرار گیرد و انسجام هنری قویتری حاصل شود.
خیابان کاتالین | نشر بیدگل
نویسنده: ماگدا سابو ناشر: بیدگل قطع: شمیز,پالتویی نوع جلد: شمیز قیمت: 220,000 تومانقبل از درگذشت سابو در سال 2007، احیاناً وقتی داشتید در را ترجمه میکردید، با نویسنده در تماس بودید؟
فقط نامهنگاری کوتاهی از طریق فکس داشتیم. او خیلی خوب به انگلیسی مینوشت (آلمانی و فرانسه را هم خیلی خوب بلد بود) و در مورد کار من ابراز علاقه میکرد و البته از سر لطف کارم را «همکاری» [در خلق اثر] خواند.
اینجا و آنجا خواندهام که بعضی مترجمها کار خودشان را به کار عکاسها تشبیه میکنند، بهعبارتی بازنمایی تمام جزئیات با وضوح کامل، بعضی دیگر هم کارشان را به نقاش رنگروغن تشبیه میکنند، بهعبارتی خلق نقشی مبهم از اثر. شما به کار خودتان چطور نگاه میکنید؟
با هر دو مقایسه مشکل دارم. آنچه تلویحاً در هر دو هست تعادلی ضروری است بین دریافت حسی («قابلیت سلبیِ» کیتس) و آفرینش عاملانه، که هر دو ضرورت دارند، اما هیچکدام نباید مهمتر از آنیکی دانسته شود. نخستین وظیفهی مترجم جذب و درونیکردن جهان و جهانبینی نویسنده، ارزشهای اخلاقی او، و قریحه و احساساتش است و بعد، تا جایی که تفاوت دو زبان اجازه دهد، تلاش برای انعکاس آنها به شکلی وفادارانه. این کار وقت میگیرد و بههیچوجه به سادگی آن چیزی نیست که احیاناً در مورد عکاسی تصور میشود، اگرچه شیوهی عکاسیِ چندفوکوسی، امکانی که در آخرین مدلهای دوربینهای دیجیتال فراهم شده، ممکن است چیزی کموبیش شبیه بازبینی و بازاندیشی کار ترجمه باشد. غالباً کلماتی که در صفحات آغازین سرسری ترجمه میشوند بعداً به سایه و هاشورهایی ظریفتر نیاز دارند، یعنی کار دقیقتر و ظریفتر روی کلمات در پرتو اطلاعات و آگاهیای که بعداً به دست میآید. بااینحال، آنچه واقعاً مرا نگران میکند این تصور است که مترجم باید در بازآفرینی متن مثل یک نقاش عمل کند، یعنی رنگهای دلخواه خودش را روی متن بپاشد و با خوشحالی آنچه را در متن هست «گنگ و مبهم» کند. این روزها گرایش به این نوع «خوشگلکردنِ» متن دارد بیشتر میشود، انگار که در توانایی خواننده برای درک و دریافت ظرافت سادهی متن اصلی تردیدی وجود دارد و مترجم باید دستش را باز بگذارد تا با ابداعات مسخرهی خود او را یاری دهد (ظاهراً فقط مترجمان مرد این کار را میکنند)[1]. آنتال صرب یکی از قربانیان مهم این گرایش است: میتوانم مثالهای فراوان بیاورم. آدم یاد آن دلال اسکاتلندی آثار هنری قرن نوزدهم میافتد که «اصلاحات» ناشیانهی خود را روی نقاشیهای کانستبل انجام میداد تا جذابیت بازاری آن آثار را برای آن دست از مشتریان پولدارش که ناآگاهتر بودند بیشتر کند. این کار هم به معنی فریب و اغفال خواننده است هم اجحاف بزرگی است در حق نویسنده؛ و این خیلی غمانگیز است که آدم میبیند این روال، هم اینجا هم در ایالات متحده امریکا، به حال خود رها شده است.
موضع خود من این است که اگر ماگدا سابو یا آنتال صرب به زبان مجاریِ زیبایی مینوشتهاند، آنوقت مسلماً آدم وظیفه دارد کارشان را تا جایی که امکان دارد به انگلیسیای زیبا بازآفرینی کند؛ اما زیبایی یک قطعهی ترجمه نه در خلق رویهی «پرزرقوبرقی» که دلبخواهانه به متن تحمیل شده – نوعی تظاهر خودبینانه به استادی از سوی مترجم – بلکه در تناسب بینقص و دلپذیر با مواد و مصالح متن اصلی است. ترجمهی ادبی رسالتی است که نباید نسنجیده، با سبکسری یا بیجهت سراغش رفت و صدالبته کسی که خودش را در ظرایف و زیباییهای زبان مقصد غرقه نساخته باشد نباید سمتش برود، در این مورد منظور سنت دیرپا و پرشکوه ادبیات انگلیسی است. اینکه خیال کنی میتوانی به انگلیسی روان صحبت کنی، کافی نیست. قبل از نوشتن به زبانی، آدم باید بهترین آثاری را که در آن زبان نوشته شده، بهمدتی طولانی و عمیقاً، دستکم برای تیزکردن و تقویت گوش، خوانده باشد. فقط کسی جرئت میکند در آثار صرب «اصلاحات» انجام دهد که هرگز به استادی و مهارت جین آستین یا هِنری جِیمز پی نبرده باشد؛ صربی که تقریباً همهی آثار مهم زبان خود و سه زبان دیگر را خوانده و پیوسته از این تجربه به شکلی وفادارانه بهره جسته بود.
ایتالیاییها ضربالمثلی دارند که میگوید: ترجمه یا زیباست یا وفادارانه، ولی هیچوقت نمیتواند هر دو ویژگی را داشته باشد. این حرف هم کلبیمسلکانه است هم غلط؛ درضمن، بازتاب دهندهی تصور پیشپاافتادهای از چیزِ زیباست. زیبایی چهرهی یک زن، نه به ترفندهای اتاق تاریک عکاس، نه به رژلبهای رنگوارنگ و نه به لایههای ضخیم ریملی که روی صورتش استفاده شده، بلکه حاصل چیزهایی است که چندان بدیهی و آشکار نیستند، مثل شکل و ترکیب استخوانها که خود ناپیدا هستند، بافت پوست، و مهمتر از همه، زندگی و دنیای درونیای که در چشمها و نگاه آدمها منعکس میشود. زیباترین چهرهها آنها هستند که تجربه و عمری بر آنها نقش بسته، و نیز نشانههای بردباری و استقامت و آرامشی دیریاب در آنها دیده میشود. چنین محاسنی را نمیتوان آراست یا سرِ هم کرد و حتی تلاش برای چنین کاری بینزاکتی است.
ولی اگر همچنان میخواهید مقایسهای کنم، نزدیکترین کار به کار مترجم – البته نه خیلی نزدیک – کار پیانیست کنسرت است. او، به غیر از مهارتهای فنی خودش که با زحمت بسیار به دست آورده، ذوق و حساسیتی پخته را هم به پای اثر میریزد، درکی عمیق از آهنگساز و همدلیای ژرف با جوهر اثر. بیروندادن، انتقال – و ناگزیر تفسیرِ – سوناتی از شوپن یا بتهوون عملی شجاعانه است. صرفِ درستنواختن نتها و بهترتیبآوردنشان از پی هم کافی نیست. شدتِ همواره درحالتغییرِ جملهها، واریاسیونهای ظریف حسوحال و لحن، شکل قطعه که بهتدریج تکامل مییابد، و حس مستعجلی که در ذات آن است و باید مو به مو درک و اجرا شود – همهی اینها در آثار ادبیِ جدی بدیلهایی دارند. این رسالتی است که باید با ترسی توأم با احترام و با فروتنی انجامش داد، با تکریم و صداقت؛ عملی است که باید در انجامش تقریباً به تمامی خود را وانهاد. یکی از خصایص هنر خوب همانا این است که سعی در جلبِتوجه ندارد، و این حرف مسلماً در مورد ترجمه هم صدق میکند.
ترجمه: نصراله مرادیانی
مصاحبهی ماگدا سابو با یانوش های
[1] - این توضیح را میدهد، چون در جملهی قبلش از ضمیر he استفاده کرده.