«وقتی تو این مرغابی عالی را میخوری، آیا دچار ملال میشوی؟ آیا تو با شتاب به سوی هدفی میروی؟ برعکس، میخواهی که این مرغابی هر چه آرامتر وارد بدنت شود و مزهاش هیچوقت به پایان نرسد. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخهسواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار.»[1]
شاید هیچ عبارتی بهتر از «ضیافتی با غذاهای بسیار» توصیف کننده رمانهای میلان کوندرا نباشد. این نابغهی نویسندگیِ چِکی، مانند جراحی تیزبین روح و ذهن انسان و روابط و جوهرهی زندگی او را میشکافد و ضیافتی دلربا و پر ماجرا برای خوانندهاش برپا میکند. خواننده با گشودن کتابهای او سفرهای رنگین از غذاهای متنوع پیش پای خود میبیند و حین ورق زدن کتاب، با هر صفحهاش بخشی از غذاهای فراوان این مهمانی شام را بر زبان میگذارد. کوندرا اعتقاد داشت که رماننویس، باید وارد جزئیات زندگی شود و این ویژگی را مهمترین ویژگی رمان میداند و دقیقا همین ویژگی است که به عقیدهی او، رمان را از نمایش جدا میکند. هرچه نمایشها و تراژدیها روی اصیلترین جنبههای زندگی انسان تاکید دارند، رمانها بر موارد پیش پا افتاده و کمترپرداختهشدهی زندگی انسان نور میتابانند و از خلال همین کشف و بازنماییِ زندگیهایزیستهنشده است که بخشی از حافظه تاریخ را وارد ذهن خود میکنیم.
داستان جاودانگی، از جایی شروع میشود که راوی کتاب در استخری در حال استراحت است و شناگران مختلف را زیر نظر دارد. پیرزنی را میبیند که به کمک یک نجاتغریق مشغول یادگیری شنا است. پیرزن از استخر خارج میشود و به سوی رختکن حرکت میکند. ناگهان:
«پس از آنکه سه چهار قدم از نجاتغریق دور شد سرش را برگرداند، لبخند زد و دستش را برای نجات غریق تکان داد. در آن لحظه دردی در قلبم احساس کردم! آن لبخند و آن حرکت از آنِ یک دختر بیستساله بود! بازویش با آرامشی فریبنده بالا رفت، گویی بازیگوشانه توپی را با رنگهای شاد به سوی معشوقش پرتاب میکند. لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگیِ حرکتی بود که در نافریبندگیِ بدن غرق شده بود.»[2]
راوی با دیدن حرکت دست این زن، به یاد چیزی مبهم میافتد. چیزی که نمیداند چیست اما ذهن نویسندهاش را به سمت خلق شخصیتی به نام اگنس سوق میدهد. در فصلهای مختلف وارد زندگی اگنس میشویم و گاهی نیز به راوی بر میگردیم. در دو فصل وارد زندگی گوته میشویم و ماجرایی نیمساختگی و نیمواقعی درباره زندگی او میخوانیم. در طول رمان به تمام این شخصیتها باز میگردیم و فصلها به صورت لایهلایههایی مجزا به پیش میروند. چرا کوندرا چنین فرمی را برای این کتاب برگزید؟ انتخاب او انتخابی صرفا فرمشناسانه نبود. یکی از پدیدههای مهمی که در تمام بخشهای این کتاب به آن پرداخته میشود، مسئلهی جاودانگی است. جاودانگی چیست؟ آیا به دنبال آن هستیم؟ انسانهای مختلف به چه شکل آن را میجویند؟ کسی میتواند به آن دست پیدا کند؟ آیا در این صورت خوشبخت خواهد بود؟ کوندرا ژستها و حرکات انسان را جاودانگان حقیقی مینامد. تنها حرکات هستند که از انسانی به انسان دیگر منتقل میشوند و ما بدنهایمان را برای تجلی این حرکتها و ژستها در اختیارشان قرار میدهیم. (انسانها بیشمارند و حرکات و ایدهها محدود)
تاریخ، روندی تکراری و دایرهوار دارد. جاودانگی در بطن همه چیز نفوذ کرده است. آدمها و شخصیتها نیز به همین شیوه به یکدیگر باز میگردند و از یکدیگر دور میشوند. با پایان یافتن رمان جاودانگی است که تصویری کلی از این رمان در ذهن نقش میبندد و تنها حالا است که میتوانیم اعجاب معماریِ شگفتی را که کوندرا در این رمان خلق کرده است به چشم ببینیم. راوی در این رمان نه فقط یک راوی معمولی بلکه صدای خود کوندرا نیز است. او درباره همین کتاب نظر میدهد، همین کتابی که مشغول خواندن آن هستیم و لایههای روایت را با یکدیگر میآمیزد.
آیا جاودانگی تنها درباره جاودانگی است؟ خیر. مگر میتوان مرغابی سرخ شدهی یک سفرهی متنوع را تنها هدف اصلی آن سفره دانست؟ یک سفرهی چندرنگ، از غذاهای متنوع و نوشیدنیهای فراوان تشکیل شده است به شکلی که نمیتوان برای هیچکدام از این اجزا نقش محوری تعریف کرد. رمان نیز بر اساس همین تمثیل پیش میرود. قصهی جاودانگی و اگنس و راوی و دیگران، قصهی ارتباطات و عشق و خواستهها و امیال و فراموشیها و حافظه و تنهایی و کشمکشهای انسانی است. در این رمان طی یک صفحه از سیاست به فردیت میرسیم و از خلال صحنهای عاشقانه به قراردادهای اجتماعی میاندیشیم. همه چیز، به همه چیز متصل است و ما با خواندن این رمان با شبکهای تو در تو از مفاهیم روبرو میشویم و در نهایت، انسجام این اثرِ چندصدا است که ما را به جادوی قلم کوندرا معتقد میکند.
حین خواندن این رمان جرقهای در ذهنم زده شد. پس از تاکید فراوان کوندرا بر ژستهای انسانی، به حافظهام رجوع کردم و متوجه شدم بسیاری از دوستان و آشنایانم را به وسیله ژستها به خاطر میآورم. شیوهای که فلانکس لیوان چای را در دستش میگیرد یا شیوهای که آن دوست دیگرم در خیابان میدود. متوجه شدم که حافظهام مانند حلقهی فیلمی تشکیل شده از قابهای مجزا است و هر فرد، قابهای مخصوصی را به ذهنم متبادر میکند. بیشتر فکر کردم. این تصاویر چقدر در قضاوت ما تاثیر گذار است؟ نحوه ایستادن، خوردن، راه رفتن، فکر کردن، حرف زدن یک فرد چقدر در میزان علاقهی من به او تاثیر گذار است؟ اگر حافظه را دژی هزاراتاقه تصور کنیم که کلید تمام اتاقهای آن را در اختیار نداریم، میتوانیم فرض کنیم که در پایینترین اتاقهای این دژ، تصاویری اولیه در ذهنمان نقش بسته است. تصاویری که شاید به شهود خوشایند و یا ناپسند ما مربوط میشود و ما ناخواسته دیگران را با آن تصاویر اولیه مقایسه میکنیم. آیا میتوان این مدل و چارچوب را به روابط انسانی نسبت داد؟ آیا میتوان عشق را زاییده انطباق بالای فردی دیگر، با تصاویر اولیهی دلخواه و ایدهآل ذهنمان بدانیم؟ نمیدانم؛ اما میدانم که رمان خوب، رمانی است که انسان را با سوالها و درکی جدید رو به رو کند و جاودانگی، قطعا یکی از آن رمانها است.
جاودانگی یکی از رمانهای میلان کوندرا نویسندهی اهل چکسلواکی است. رمان های دیگر این نویسنده با عناوین “هویت"، ”عشقهای خندهدار" و “مهمانی خداحافظی” به فارسی ترجمه شده است.
[1] (کوندرا، ۱۳۸۴:۳۱۳)
[2] (کوندرا، ۱۳۸۴:۳)
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی