ایدهی تکلیف، از نظر تاریخی، حربهای بوده است در دست قدرتمندان تا افراد را وادار کنند به سود اربابان خود زندگی کنند نه به سود خودشان. [1]
بدون شک کار کردن و به تبع آن کسب درآمد، مهمترین رکن زندگی انسان امروز است. معمولا افرادی که زیاد کار میکنند افراد موفقی به شمار میآیند و به عکس، افرادی که کمتر کار میکنند در نظر دیگران آدمهای عاطل و باطلی هستند که احتمالا هدف خاصی را در زندگی دنبال نمیکنند. در گوش اکثر ما از کودکی خواندهاند که شیطان برای دستهای بیکار، کار درست میکند و بیکاری ریشهی اصلی فساد و تباهی فرد و جامعه است. مفهوم کار در طول تاریخ دستخوش تفاسیر مختلفی بوده است، خاصه در دو قرن اخیر که پیشرفت تکنولوژی و گسترش زندگی شهری، امکانها و البته محدودیتهای تازهای را پیشِروی انسان این عصر قرار داده است. آیا ما همانقدر که کار میکنیم به کار فکر میکنیم؟ به اینکه ''هدف از کار چیست؟'' و ''چه میزان کار کردن ضروری است؟'' و یا ''بهتر است چه کاری انجام دهیم؟''
مقالهی بسیار کوتاه برتراند راسل در مورد کار چنان ساده به این مساله مینگرد که برای خواننده جای هیچ شبههای نمیماند که بشر سالها در حماقت محض زیسته است. از قضا نکته نیز در همین است، آیا انسان با اتکا به عقل سلیم تصمیم میگیرد؟ تأکید راسل بر این نکته است که، کار کمتر به فراغت بیشتر منجر میشود و فراغت نیز لازمهی تمدن است. به مثال زیر دقت کنید: «فرض کنید در یک برههی مشخص، پارهای از مردم به سوزنسازی اشتغال داشته باشند. آنها بر فرض با هشت ساعت کار در روز به اندازهی نیاز دنیا سوزن بسازند. حال کسی بیاید و اختراعی کند که بشود با همان تعداد آدم دو برابر سوزن ساخت. ولی دنیا به این میزان سوزن نیازی ندارد: سوزن حالا آنقدر ارزان است که بعید است مقادیر بیشتر را بتوان ارزانتر خرید. آن وقت در دنیایی معقول همهی دستاندرکاران سوزنسازی میتوانند به جای هشت ساعت، چهار ساعت کار کنند و همه چیز مانند گذشته پیش رود. ولی در دنیای حاضر این امر را مأیوسکننده میدانند. مردم همچنان هشت ساعت کار میکنند، سوزن بیش از حد نیاز یافت میشود، برخی کارفرمایان ورشکست میشوند، و نیمی از افرادِ فعال در عرصه سوزنسازی از کار بیکار میشوند، و نیمی از مردم کاملا عاطل و باطل میشوند در حالی که نیمی دیگر اضافهکاری میکنند. بدین ترتیب این فراغت اجتنابناپذیر ضامن بروز فلاکتی همهگیر میشود به جای اینکه خاستگاه سعادتی همگانی شود. چیزی نابخردانهتر از این میتوان تصور کرد؟ [2]». اما نکته اینجاست که آیا تولید بر پایهی نیاز و مصرف به طور مشخص بر پایهی عقل است؟ از این سؤال بغرنج نیز بگذریم که عقل چیست و مراد راسل کدام است. حال آنکه برای انسان امروز نیاز کاذب ساخته میشود و دستگاه عظیم سرمایهداری با اتکا به تبلیغات وسیع، شیوههای بسیار متفاوتی در فروش را ایجاد کرده است.
اما بازگشت به این سؤال و بررسی مجدد آن بیشک خالی از لطف نیست. این ایده که تنها چهار ساعت کار در روز برای هر فرد کافی است و انسان امکان رسیدن به این تعادل را دارد به هیچکس آسیبی نخواهد رساند، ولو ناگزیر باشیم زاویه دیدمان را تغییر دهیم و موضوع را از جهات متنوعی بررسی کنیم. برای نمونه از بُعد روانی به موضوع بپردازیم و ببینیم آیا کار کردن برای انسان امری ناهشیار نیست؟
مقالهی «در ستایش بطالت» کمتر از سی صفحه است و خواندنش حتی یک ساعت هم زمان نمیخواهد. با این حال ما را با سؤالی اساسی مواجه میکند. سؤالی که اندیشیدن به آن _ و نه حتی پاسخ به آن _ میتواند امکانات سعادت جمعی ما را دستکم مورد ارزیابی قرار دهد. البته به این موضوع بسیار پرداختهاند؛ اما اغلب گوش شنوایی برای شنیدن در کار نبوده است. برای نمونه میتوانید به کتاب اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری مارکس وبر نگاه کنید. از آن گذشته باید به دستهایی که مانع رسیدن به این حد مطلوب میشوند نیز توجه کرد؛ اما اصل مطلب «اندیشیدن» دوباره به مفاهیم اینچنینی است. آیا شیطان برای دستهای بیکار، کار درست میکند یا این حربهای است که ما را با آن فریفتهاند؟ اگر این یادداشت و البته خواندن این کتاب کوتاه بتواند همین سؤال را در اذهان نقش ببندد به مراد مطلوب رسیده است.
[1] (ص ۱۵)
[2] (ص ۱۷)