ژوئل اگلوف نویسنده فرانسوی قرن بیستم از جمله نویسندگان نسلهای جدید ادبیات فرانسه است که در کنار رماننویسی نمایشنامهنویسی هم میکند.
اگلوف به غیر از نویسندگی به کارگردانی نیز مشغول است، سبک نوشتاری او در تمام نوشتههایش مخصوصا کتاب سرگیجه حالتی از در خودماندگی را القا میکند که خواننده در لایههای زیرین وجود خود این در خودماندگی را در قسمتی از زندگی، احساس کرده است.
چگونه است وقتی کسی در کثیفترین قسمت شهر زندگی میکند و قدم میزند و تمام روز خود را میگذراند میتواند به نوعی همزاد پنداری در ما ایجاد کند؛ زیرا هر فردی به نوع خود در رخوت آورترین لحظههای زندگیاش ممکن است این حالت را تجربه کرده باشد.
از این رو اگلوف میتواند با نوشتن، مخصوصا در کتاب سرگیجه ما را به جایی از زندگی ببرد که با تردید از کنار آن گذشتهایم.
اما در این داستان نسبتا کوتاه زمانی را با بدترین خاطرات پسر بچهای میگذرانیم که آنقدرها هم بد به نظر نمیآید.
نقطه اوج داستان اگلوف در جایی شکل میگیرد که با همه فضای رخوتآور و آلوده همه چیز آنقدرها بد و تلخ به نظر نمیآید و میتوان لحظههایی از شادی را در غمگینترین روزهای اول شخص داستان دنبال کرد.
«صبح به تصویری که از صبح داری شباهت ندارد؛ اگر عادت نداشته باشی حتی متوجه آن نمیشوی.
تفاوت آن با شب خیلی ظریف است باید باریک بین باشی، فقط یک پرده روشنتر است.
حتی خروسهای پیر هم دیگر تفاوت میان آن دو را تشخیص نمیدهند.
بعضی روزها چراغ خیابانها خاموش نمیشود؛ اما خورشید حتما بالا آمده، یک جایی بالای افق، پشت مه، دود، ابر غلیظ و ذرات معلق قرار دارد.
هوای بد یک شب قطبی را تصور کنید، روزهای قشنگ ما به آن شباهت دارند» [۱]
اینگونه است که خواننده با تمام نا امیدیهای پسرکی که در یک کشتارگاه کار میکند آشنا میشود و آرام آرام به دنبال روزنههای امید در زندگی سخت و پر ملال او میگردد.
کتاب سرگیجه میتواند درعین ثبات، دگرگونی و بیثباتی احوال اول شخص را به خواننده القا کند و ما را غرق در آلودگی فضای کشتارگاهی کند که او هر روز برای رسیدن به شغلش با دوچرخه به سمت کشتارگاه رکاب میزند و روزی در همان کشتارگاه عاشق میشود.
«وقتی عاشق شده بودم؛ همه چیز تغییر کرده بود.
چیزها را مثل قبل نمیدیدم.
آدم سابق نبودم، اغلب به خودم میگفتم کار خوبی دارم.
هر روز صبح مادربزرگ را میبوسیدم و در مسیر رفتنم به سر کار، فکر میکردم جای واقعا قشنگی زندگی میکنم، آرام و دلنشین» [۲]
راوی با تمام قوا ما را در رخوت و عشق و سرگرمی و دلزدگی اول شخص درگیر میکند و زمان با خواندن کتاب سرگیجه با سرگیجهای آرام میگذرد و هر خوانندهای پس از اتمام کتاب میتواند خود را از ازدحام حال اول شخص جدا کند؛ اما قطعا هر روز درگیر پسرکی هستیم که از خانه تا کشتارگاه را رکاب میزند.
خواندن این کتاب، به تمام کسانی که رمانهای کوتاه و ساده را که مفهومی انتزاعی در خود دارند، توصیه میشود؛ زیرا پس از خواندن نمیشود از دنیای فکری نویسنده رها شد و باید به دنبال دیگر نوشتههای او تمام این مسیر را رکاب زد.
[۱] (ص۱۸)
[۲] (ص۵۸)