ورود به آوانگارد

از این قطار پیاده نشو!

مروری بر کتاب مرا به کنگاراکس نبر نوشته‌ی آندری کورکوف

نعیمه بخشی
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

تاریخ هر کشور همچون میراثی است که به نسل‌های بعد منتقل می‌شود. هر نسل می‌تواند چیزی به آن اضافه کند و یا مسیرش را تغییر دهد؛ اما تاریخی که شکل‌گرفته و سرگذشتی که بر یک ملت رفته دیگر قابل تغییر نیست. وقایع مهم، اتفاقات سرنوشت‌ساز، دستاوردها و شکست‌های یک سرزمین را نمی‌شود از تاریخ آن حذف کرد. شاید هم بشود؟

آندری کورکوف (Andrey Kurkov) در رمان «مرا به کنگاراکس نبر»، با مفهوم تاریخ بازی کرده و خواننده را به سوی این پرسش برده است که اگر بشود بخش‌هایی از تاریخ را حذف کرد که چندان هم خوشایند نیست، چه می‌شود؟ چه کسانی حافظ تاریخ‌اند و اگر تکه‌هایی از تاریخ در مسیرش به سوی آینده، برای همیشه گم شود، ملتی که صاحب آن تاریخ است، می‌تواند بیش از گذشته به خودش ببالد؟ بخش‌های گم‌شده‌ی تاریخ می‌تواند به نفع کسی یا کسانی باشد؟

تاریخ در رمان «مرا به کنگاراکس نبر» قطاری است که به سوی مقصدی نامشخص بر ریل‌های زمان پیش می‌رود. توروسوف و رادتسکی مسافران این قطارند. این دو به مأموریتی نامشخص و مبهم فرستاده شده‌اند و باید محموله‌ای را تحویل بدهند که شامل چندین بسته است. محتویات این بسته‌ها مشخص نیست و تنها چیزی که بارنامه نشان می‌دهد چند کد و شماره است. توروسوف جوان و جسور و اهل پرسشگری است. او از متافیزیک روی گردانده و به واقعیت معتقد است. ولی رادتسکی سنی ازش گذشته و ترجیح می‌دهد مأموریتش را بی‌حرف اضافه‌ای تمام کند و پولش را بگیرد و برود پی کارش. رادتسکی آدمی است که نمی‌خواهد جایی در ثبت و ضبط تاریخ داشته باشد. حتی وقتی زخمی می‌شود، خیلی زود خودش را تسلیم سرنوشت می‌کند؛ اما توروسوف مدام در جستجوی این است که ته و توی همه‌چیز را دربیاورد. او از سبک زندگی مرتاض‌ها خوشش می‌آید و از تمام فلسفه‌ی شرقی فقط یک حکمت را آموخته است: «لازمه‌ی زندگیِ کامل، تنهایی است. اختیار همسر در حکم دوگانگی شخصیت است و شخصیت دوگانه محصولی است که از لحاظ فیزیولوژیک آماده‌ی فساد و تباهی است.»(ص۱۳)

روایت رمان با اتفاقاتی سورئال و خارج از قاعده عجیب‌تر می‌شود. گاهی توروسوف و رادتسکی در واگنی به خواب می‌روند و در واگن دیگری از خواب بیدار می‌شوند؛ اما فضای رمان و مأموریتی که آن‌ها در حال انجامش هستند، به اندازه‌ی کافی عجیب هست که مثلاً حضور ناگهانی سه اسب در واگن‌شان نتواند بیش‌تر از چند دقیقه متعجب و حیرت‌زده‌شان کند:

«صبح صدای شیهه بیدارشان کرد. توروسوف چشمانش را باز کرد، خشکش زد و سرش را بالا آورد: به جای جعبه‌های محموله سه اسب در قسمت بار ایستاده بودند: سه اسب تیزپای قرص و سالم. در یک گوشه توروسوف نگاهش را به سوی رادتسکی پایین انداخت. رادتسکی با تی‌شرت و شلوار پنبه‌ای روی تختش نشسته و در سکوت به اسب‌ها زل زده بود.» [1]

وقتی حرکت قطار ناگهان کُند و آرام می‌شود، خواننده هم مثل توروسوف و رادتسکی مطمئن می‌شود که قرار است تنشی اتفاق بیفتد. پیرزنی که از هر نظر با فضای تاریک کوپه‌ی قطار در تضاد است، آرام و آهسته وارد واگن می‌شود. او می‌خواهد به پسرش در مهمان‌خانه‌ی مشعل بپیوندد. پیرزن چند روزی با مأمورین همراه می‌شود. برایشان غذا می‌پزد و چای دم می‌کند. درست شبیه مادربزرگی که می‌تواند حتی به کوپه‌ای سرد و تاریک هم گرما ببخشد. وقتی قطار متوقف می‌شود، پیرزن از توروسوف و رادتسکی می‌خواهد همراه او به مهمان‌خانه‌ی مشعل بروند؛ قطار می‌تواند چند روزی منتظر بماند. بازدید از مهمان‌خانه برای توروسوف و رادتسکی تجربه عجیبی است. مهمان‌خانه جایی است که زمان در آن بی‌اهمیت است و مکانی که به قواعد دنیای واقعی پایبند نیست و ارزش‌های خاص خودش را دارد. شبیه آرمانشهری کوچک که جایی دور از خطوط ریل قطار، جایی بیرون از مسیری که تاریخ در آن پیش می‌رود، شکل گرفته و عده‌ای در آن مشغول زندگی‌اند.

با این‌حال توروسوف و رادتسکی نمی‌توانند بیش‌تر از چند روز محل مأموریت‌شان را ترک کنند. آن‌ها دوباره به قطار برمی‌گردند و این‌بار اتفاقات دیگری می‌افتد که به محموله‌ و جایی به نام کنگارکس مربوط است. کنگارکس شهری خیالی است که می‌تواند مدینه فاضله خیلی‌ها باشد؛ اما شخصیت اصلی این رمان چندان از آن خوشش نمی‌آید. شاید به این دلیل که آدم‌های کنگارکس به ریشه‌هایی متصل‌اند که فاصله‌ی قابل‌توجهی با واقعیت دارد و واقعیت چیزی است که توروسوف زندگی‌اش را بر آن بنا کرده است.

توروسوف متوجه می‌شود که آدم‌هایی قصد دارند با دزدیدن بسته‌هایی از محموله و نابود کردن‌شان، نگذارند تکه‌هایی از تاریخ به آیندگان برسد. هر چه اصرار ربایندگان بر بردن بسته‌ای با کد و شماره‌ای مشخص بیش‌تر می‌شود، حس مسئولیت‌پذیری و تعهد توروسوف هم زیادتر می‌شود و حاضر است جانش را به خطر بیندازد تا محموله دست‌نخورده بماند. در این میان توروسوف با پیرمردی آشنا می‌شود که می‌خواهد به او باج بدهد و در ازای آن، بخشی از محموله را برای خودش بردارد. پیرمرد با ترفندهای مختلف سعی می‌کند توروسوف را راضی کند:

«توروسوف با نگاهی نافد به چشمان پیرمرد خیره شد: در ازای چی ممکن است به من پول خارجی یا روبل بدهند؟

-در ازای چی؟ در ازای تاریخ.

توروسوف شانه بالا انداخت.

-قضایا ساده‌تر از این‌هاست که شما خیال می‌کنید، جوان. سعی می‌کنم یک بار دیگر برای‌تان توضیح بدهم. اگر شما تاریخ را این‌جا بفروشید، خریدار طبیعتاً آن را نابود می‌کند، چون به نفع او نیست. ولی اگر تاریخ را به پول خارجی بفروشید، یعنی تاریخ نابود نمی‌شود، بلکه جنجال‌ساز می‌شود، یعنی تبدیل می‌شود به زمینه‌ای برای نابودی رسمی خریدار اول.

توروسوف که بحث‌هایش با رادتسکی را به یاد آورده بود، آهسته گفت: تاریخ وجود ندارد.» [2]

این‌جاست که توروسوف به مهره‌ای تبدیل می‌شود که می‌تواند سرنوشت خیلی‌ها را عوض کند و بدون این‌که سر از کنگارکس در بیاورد، مأموریتش را به پایان برساند. اما مگر یک آدم معمولی در برابر تحریف‌کنندگان تاریخ چقدر قدرت دارد؟

مرا به کنگاراکس نبر

نویسنده: آندری کورکف ناشر: افق قطع: شمیز،رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود

[1] (ص۱۰)

[2] (ص۸۵)

آندری کورکوف ، مرا به کنگاراکس نبر ، چاپ سوم ،مترجم آبتین گلکار، نشر افق