ورود به آوانگارد

کجایی‌ای مرد؟

مروری بر کتاب جای خالی سلوچ نوشته‌ی محمود دولت آبادی

فرشته قربانی
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

جای خالی سلوچ بی‌شک یکی از شناخته‌شده‌ترین و خوش‌آوازه‌ترین رمان‌های معاصر ایرانی است. این کتاب _همان‌طور که از نامش پیداست_ با رفتن سلوچ آغاز می‌شود اما نباید تصور کنیم داستان صرف او خواهد شد. داستان، داستان نبودن سلوچ است پس بیهوده در انتظار او نمانید؛ نخواهد آمد. او در همان ابتدا در یک لحظه‌ی گرگ‌ومیش تن نحیفش را از کنار تنور خانه برداشت و برای همیشه رفت؛ حتی در صفحات پایانی کتاب نیز که سایه‌وار به داستان بازمی‌گردد «آنچه می‌بینیم حضور سلوچ است، نه وجود سلوچ.»[1] محور اصلی قصه، مرگان است؛ ترک‌شده، رنجور و محکوم به مبارزه. و این صدای فریادهای اوست: «کجایی‌ای مرد؟
کجا بوده‌ای ای مرد؟
کجایی‌ای سلوچ که آواز نامت درای قافله ایست در دوردست‌های کویر بریان نمک!
در کدام ابر تیره پنهان شده بودی:در کدام پناه؟
رخسار در کدام شولا پوشانده بودی؛ کدام خاک تو را بلعیده بوده است؟»[۲]

اندکی از محمود دولت‌آبادی 

محمود دولت‌آبادی نویسنده‌ی برجسته‌ی ایرانی، زاده‌ی روستا‌ی دولت‌آباد ِ سبزوار به سال 1319 است. او در ابتدای جوانی به هجرت تن داد و از زادگاهش ابتدا به مشهد و سپس به تهران رفت و با هنر تئاتر و سینما آشنا شد. او کار خود را در تئاتر با فعالیت‌های جزئی و کوچک آغاز نموده و اندک اندک رشد کرد تا در دهه‌ی چهل و پنجاه در چند نمایش مهم به ایفای نقش پرداخت و با بزرگانی مانند بهرام بیضایی و رادی همکاری کرد؛ از طرفی دیگر نوشتن را پیش برد و اولین داستانش یعنی «ته شب» سال 1341 در مجله‌ی آناهیتا به چاپ رسید. در اواخر دوره‌ی پهلوی دوم دستگیر و پس از چند سال آزاد شد. پس از مدت کوتاهی مجددا به نوشتن روی آورد؛ کلیدر را ادامه داد و به نگارش جای خالی سلوچ _که بذر آن را سال‌های زندان در سر کاشته بود_ مشغول شد. 

شماری از آثار او بدین شرح است: ته شب، لایه‌های بیابانی، اوسنه‌ی بابا سبحان، گاواره‌بان، سفر، عقیل عقیل، از خم چمبر، کلیدر، کتاب سلوک، طریق بسمل شدن، روزگار سپری شده مردم سالخورده،  تنگنا، نون نوشتن، با شبیرو، هجرت سلیمان و...

در جای خالی سلوچ چه می‌گذرد؟ 

جای خالی سلوچ داستانی است بلند که سراسر آن در روستای کویری زمینج _ که به گفته‌ی نویسنده روستایی فرضی و غیرواقعی و در ذهنیت او از نقاط دور افتاده‌ی خراسان است_می‌گذرد. این داستان مردمانی را به تصویر می‌کشد که در نهایت فقر به‌سربرده و با مشکلات بی‌شماری دست و پنجه نرم می‌کنند. محمود دولت آبادی بعد از آزادی از زندان ساواک و تقریبا طی هفتاد روز این رمان را تقریر کرده است[۳]. جای خالی سلوچ یک رمان واقع‌گرایانه است و همه چیز را آن به گونه‌ای به تصویر می‌کشد که در زندگی روزمره اتفاق می‌افتد. شخصیت‌های زیادی در داستان حضور دارند؛ اما شخصیت‌های اصلی، خانواده‌ی سلوچ هستند.؛ مِرگانِ قـوی (همسر سلوچ)،عباس و اَبراو (پسرانِ سرکش سلوچ) و هاجر(دختر معصوم سلوچ).

مسئله‌ی مرکزی داستان، فقر است. بی‌شک فقر موجب می‌شود آدمی به اجبار دست به کارهایی بزند که نه تنها هیچ علاقه‌ای به آن‌ها ندارد، بلکه ناخواسته باعث آسیب رساندن به عزیزانش و رنجاندن آنان نیز می‌شود. مه چیز با جای خالی سلوچ آغاز می‌شود؛ غرور مردانه‌ی سلوچ اجازه نمی‌دهد در شرایط فقر، تنگدستی و ناامیدی بی‌تفاوت باشد پس به امید پیدا کردن کار پس از هفده سال زندگی مشترک، ناگزیر همسر و فرزندانش را ترک کرده و راهیِ مقصدی نامعلوم می‌شود. مرگان نبود او را، رفتنش را که این بار با همیشه تفاوت دارد به طرزی عجیب، حسی و خواندنی درمی‌یابد. او علت این ترک کردن را درک نمی‌کند اما تاب می‌آورد و امیدوارانه به دنبال سلوچ می‌گردد. مدت‌ها بود که سلوچ شب ها سرِ تنور می‌خوابید و به سختی گفت‌وگوی اندکی میان او و همسرش شکل می‌گرفت، گویا کشش و عشق جوانی از میانشان رخت بسته بود. بخشی از قلم درخشان دولت‌آبادی که در همان صفحات اولیه مخاطب را مجذوب خود می‌کند، با هم میخوانیم:

« و سلوچ این روز‌های گیج و منگ شده بود. نه چیزی می‌گفت و نه انگار چیزی می‌شنید. اما مرگان مگر حرفی داشت به سلوچ بزند که بداند او می‌شنود یا نه؟ چیزی، چیز ناچیزی مگر در میان بود که مرگان بهانه‌ای برای گفتن بیابد؟ وقتی هر چه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لب‌ها به چه معنایی می توانند گشوده شوند؟ .... همه چیز عجیب بود! برای مرگان همه چیز عجیب می‌نمود و از همه عجیب‌تر جای خالی سلوچ بود. اما هیچ روزی جای خالی سلوچ مرگان را به این حال وانداشته‌بود. دیگر این حیرت نبود، وحشت بود. هراسی تازه؛ ناگهانی و غریب. بی آنکه خود دریابد، چشم‌هایش وادریده و دهانش وامانده بود. جای خالی سلوچ این‌ بار خالی‌تر از همیشه می‌نمود. مثل رمزی بود بر مرگان. چیزی پیدا و ناپیدا. گمان. همان‌چه زن روستایی «وه»[۴] می‌نامدش. وهم! شاید سلوچ رفته بود.»[۵]

سلوچ می‌رود و مرگان می‌ماند و حوض‌اش! مرگان می‌ماند و فرزندان سلوچ و این نقطه‌ی آغاز است؛ آغاز رنج‌ها، تقلا‌ها، مصائب، تنگنا‌ها، ناملایمات و هزار ویک سختی و عذابِ دیگر. مرگان در این میان چاره‌ای جز ایستادگی ندارد؛ پس آنقدر می‌ایستد تا کمرش خم می‌شود؛ کمرش می‌شکند و در آخر، «شب می‌شکند. شب بر کشاله‌ی خون می‌شکند.[۶]» دولت‌آبادی اما داستان را اینجا و این‌چنین به پایان نمی‌برد. پایان داستان بیرون از کتاب است!

درخششِ جای خالی سلوچ 

دولت‌آبادی از چهره‌های سرشناس و شاید برجسته‌ترین نویسنده‌ی داستان‌های اقلیمی و روستایی است. «شخصیت‌های قصه‌های دولت‌آبادی محرومانِ روستانشین و رنج‌دیدگانِ قصباتِ دورافتاده‌ی خراسان‌اند. مردمانی بردبار و رنجبر که با تلاش روز و شب، لقمه‌ی بخور و نمیری از دست طبیعتِ سرسختِ دیار خود چنگ می‌زنند و در شبکه‌ی سنت‌های دست‌وپاگیر ِ گذشته در بند مانده‌اند. این شخصیت‌ها همه‌ی ویژگی‌های روحی و اخلاقی جامعه‌ای سراپا رنج را در خود نشان داده‌اند.»[۷]

این توانمندی دولت‌آبادی در جای خالی سلوچ به پختگی و بلوغ قابل‌قبولی می‌رسد. او به خوبی موفق شده است جهان‌بینی خاص خود را طرح و اجرا و سبک نوشتار شخصی‌اش را تثبیت کند. او در خلق این داستان به چند کار مهم دست زده است. در زمینه‌ی توصیف، دولت‌آبادی عملکرد تحسین‌برنگیزی از خود نشان داده است. توصیفات جاندار، پویا، دقیق و کاملا محسوس هستند. او عموما از توصیفات بسیار مفصل بهره می‌گیرد اما این مسئله به سبب قدرت ذاتی او در داستان‌گویی، ابدا برای مخاطبان ملال‌انگیز نخواهد بود. در 100 صفحه‌ی ابتدایی کتاب او تنها یک شبانه‌روز از زندگی خانواده‌ی سلوچ را بیان می‌کند و این تفصیل نه تنها آزار‌دهنده یا کسالت‌بار نیست بلکه برعکس، خواننده را با لحظه‌لحظه‌ی داستان همراه می‌کند. او به خوبی از تکنیک‌ و زبان برای فضا‌سازی بهره می‌گیرد به یک نمونه تفاوت توصیف فضا در فصل زمستان و بهار توجه کنید:

در بخشی از داستان که در زمستان می‌گذرد، فضا را چنین توصیف می‌کند: «برف بند آمده بود. آسمان ساکت بود. دم‌کرده و ساکت. ابر فشرده و یکدست، همچنان روی آسمان ایستاده بود. بام‌های زمینج، گنبدی و بانوجی، همدست از برف بود؛ سفید. کلاغ‌ها. کلاغ‌ها. خطِ بال‌ها بر سفیدی همدست. قار قار. تک و توکی مردم، روی بام‌ها. کبود. کبود. نقطه‌های کبود. مرد‌ها بودند پوشیده در چوخا و پاتاوه. پارو به دست و دست به دستکش یا پوشیده در تکه‌ای کرباس، در آستر یک جیب کهنه‌ی پالتو. سر‌ها پوشیده در شال و کلاه؛ کمر‌ها بسته به شال و به تسمه یا به ریسمانی کهنه. جابه‌جا، یک زن. بخار دهان‌ها، دودی دمان از هیزم، ترسوز اجاقی در باد بر زمینه‌ی سفید برف».[۸]

حال به توصیف بهار توجه کنید: «دو برادر دوش به دوش هم می‌رفتند و خواهرشان به دنبال. می‌رفتند تا به دشت پا بگذارند. علفه بود. ماه نوروز. آفتاب دیگر سرد نبود؛ می‌شد به آن دل بست. زمین دیگر کف پاها را نمی‌گزید. چهره‌ها دیگر کدر نبود یا دست کم چندان که پیش‌تر، کدر نبود. آسمان فراخ بود. آسمان دیگر آن تنگی و کوتاهی را نداشت. روز‌ها بازتر بودند. دشت و بیابان گشاده‌تر می نمودند و این همه در دل فرزندان سلوچ واتاب و جای خود داشتند. دل‌ها روشن‌تر بو؛ بازتاب زلالیِ بهار. پاها بی‌بیم نه، کم‌بیم‌تر می‌رفتند. سرها باد داشت؛ بهار و جوانی! بادِ مستِ بهار در کله‌های خام. حلقه‌ی چشم‌ها هم آمده و تنگ و منتظر نمی‌نمودند. چشم‌ها بازتر روشن‌تر و براق‌تر. بازی شوخ بهارانه، در آهوی چشم‌ها. بازی شوخ آهوان در بهار دشت.»[۹] حتما شما نیز دریافته‌اید که در همین دو توصیف ساده، نویسنده تا چه اندازه در انتقال سردی و سیاهی زمستان و دشواری های آن برای مردم مناطق دوردست کویری و طراوت و شادابی بهار و اهمیت آن برای همان مردم _گویی که بوی بهبود ز اوضاع جهان با خود می‌آورد_ موفق عمل کرده است.

در سطح کلان‌تر ِ توصیفات، باید به توفیقِ داستان در بازتاب مسائل و مصائب مردمان فراموش‌شده اشاره کرد. نویسنده با نگاهی واقع‌گرایانه[۱۰]، به روشنی تصویری تمام‌نمایی از فقر، تنهایی، ناتوانی، تنگنا، ایستادگی، جهل،رنج _و بیش از هر چیز رنجِ زن_، ترس، اندوه، هوس، نابرابری‌_به انحاء گوناگون از جفای مرد در حق زن تا جفای دارا به ندار، صاحب قدرت به ضعفا و..._،درماندگی، خشونت و... ارائه می‌دهد؛ اما شاید بیش‌از هر چیز دیگر جای خالی سلوچ داستانِ «ناچاری» باشد. ناچاری است که بن‌مایه‌ی اصلی داستان را شکل داده و آن را پیش می‌برد؛ وضعیتی که شاید بیش از همه در شخصیت مرگان _ قهرمان داستان_ بروز و ظهور دارد و خوانندگان را عمیقا با خود همراه می‌کند. ما با این مبارزه‌ی نفس‌گیر همراه خواهیم شد و لحظه‌لحظه‌ی آن را لمس خواهیم کرد. یخ زدن در سرما چه حسی دارد؟ کندن بوته‌های خار با دست خالی چطور؟ پارو زدن برف‌ بدون کفش... نان خشک و خستگی تن و از آن دردآگین‌تر، دردمندی روح.... این تجربه‌ای است که خواندن کتاب جای خالی سلوچ به ما خواهد داد. دولت‌آبادی ضمن موارد فوق به مسائل دیگری نیز در خلال داستان اشاره دارد که در رأس آن‌ها می‌توان از انقلاب سفید و اصلاحات ارضی، نظام ارباب-رعیتی، زمین‌خواری، شکاف طبقاتی و مهاجرت[۱۱] اشاره کرد.

نویسنده به درستی از نگاه کلیشه‌ایِ گل و بلبل درباره‌ی روستاییان و شرایط زندگی آنان فاصله گرفته و تصویری حقیقی و عریان را به نمایش می‌گذارد. در نگاهی اجمالی به آثار دولت‌آبادی می‌توان دریافت که اغلب شخصیت‌های داستان‌هایش، روحیه‌ای مصمم، خشن و مقاوم دارند. مواجهه‌ی مستقیم و طولانی مدت با حقیقتِ طبیعت، از این انسان‌ها مردمانی سخت‌کوش و رنج‌کشیده ساخته و جمیع این اوضاع در عمق جان آنان نوعی ترس و اضطراب را نهادینه کرده است. این اضطراب همیشگی به خوبی در شخصیت‌های جای خالی سلوچ هم دیده می‌شود. نمونه‌ی بارز آن عباس، پسر مرگان، است که سعی می‌کند با جمع کردن پول _حتی پولی که متعلق به او نیست_ و گاه دروغ‌گویی و فریب، موقعیتی امن برای خود ایجاد کرده و _اگر به لایه‌های درونیِ روان‌شناسی متن دقت کنیم_ به نوعی از خود محافظت کند. در این داستان زندگی با کسی شوخی ندارد. اگر دیر بجنبی کلاهت پس معرکه است. اگر تمام روز را سرسختانه کار نکنی، شب نانی برای خوردن نداری. تمام آرزویت نیم‌مَن دوغ است که با آن نانت را تر کنی، در زمستان تنها یک جفت گیوه‌ی پاره داری و...؛ پس باید هوشیار و قوی بود؛ سرسخت و مقاوم.

در باب شخصیت‌پردازی‌ها در جای خالی سلوچ بسیار می‌توان سخن گفت اما درخشش ذهن و قلم نویسنده در خلق شخصیت مرگان است. این شخصیت که گویا ریشه در واقعیت نیز دارد، نماینده‌ی تمامی زنان رنج‌کشیده و حتی انسان رنج‌کشیده است. مختصات شخصیتیِ او، پایداری و مبارزه‌اش برای زندگی، تاب‌آوری‌اش، تنهایی‌اش، اندوهِ نهانش و در کل، تمامیت او به واقع می‌تواند شمولِ عامِ انسانی داشته باشد. «زنی که عادی‌ترین نمونه‌ی یک زن روستایی ما می‌تواند باشد، در جای خالی سلوچ خیلی عظیم و قدرتمند جلوه‌گر می‌شود.»[1۲]

مرگان نماینده‌ی قهرمانانِ بی‌نام و نشان است. زنی لبریز از رنج و سختی که هرگز زندگی به او فرصتی برای دمی آسودن نداده است؛ تنها هدف و خواسته‌اش حفظ خانواده‌اش است، خود را ذوب در فرزندانش کرده و تمام نداشته‌هایش را برای آنان می‌خواهد؛ هیچ کس در زندگی به او نیاموخته که چه اندازه بزرگ و ارزشمند است و همواره _خصوصا در نبود سلوچ و در دل یک جامعه‌ی مرد سالار_ در معرض تهدید و تحقیر است. اما حقیقت مرگان را زمانی عمیق درمی‌یابیم که در لحظات سکوت و تنهایی، دولت‌آبادی پرده‌های ذهن و قلب او را کنار زده و ما را به عمق جانِ او می‌کشاند. مرگان عاشق است، عاشق و پرشور، عاشق و سرکش، دیوانه و سرمست اما تَنَش چنان خسته و روحش چنان زخمی است که هرگز نتوانسته آن مرگان عاشقِ مدفون در اعماق قلبش را بیرون بکشد و بار دیگر به او جان بدهد، با این همه هرگز از پای نمی‌نشیند؛ ایستاده در میان توفان.

«مرگان دیگر جوان نبود. بسیار بر سنگ و سفال خورده بود. عمرش کم کم داشت به چهل می‌رسید. گرچه چهره‌ی کشیده‌اش سخت خسته و درهم‌شکسته بود و این او را پرعمرتر از آنچه بود، می‌نمود اما تازه موهای سیاهش جابه‌جا تار سفیدی به خود راه داده بودند .... پوستی چغر،کشیده بر استخوانی سخت و سمج، با پستی بلندی‌های نمایان. چشم‌ها  بااین‌همه زیبا بودند. غم‌انگیز و زیبا. خانه‌ی چشم‌ها گرچه گود رفته بود، اما نگاه از روشنایی تهی نبود و قامتِ زن گرچه پیوسته استخوان‌های ریخته در پوست بود، اما خمیده نبود. راست و ایستاده بود. درون این تنِ شکسته، روحی زخم خورده در خود می‌پیچید. این روح اما لهیده نبود. پرخاشی فروخورده را روحِ زخمی در خود می‌آراست، نه زوزه‌ای دردمندانه را. هم از این بود اگر چشم‌های مرگان چنان زیبا مانده بود. درخششی سمج از قعر نومیدی. شعله‌های لرزان فانوسی در گاوگم شبانگاهان.»[1۳]

با این همه، عشق باقی است چون مرگان باقی است؛ هر دو ساده، غمگین و زیبا.

«از این بود شاید که مرگان جابه‌جا در فاصله‌ی کار تا کار، بشکن می‌زد و گاه شلنگ می‌انداخت و چون نوعروسی شنگول، با دخترش شوخی می‌کرد. همین بود شاید که مرگان را وامی‌داشت در لای کارش آواز بخواند و در آوازش بیت‌های عاشقانه‌ی نجما را بی‌پروا، گویه کند. عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمی‌زاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهند؟ گاه عشق گم است؛ اما هست. هست، چون نیست! عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست! پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند، منقلب می‌کند، به رقص و شلنگ‌اندازی وامی‌دارد، می‌گریاند، می‌چزاند، می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا! گاه آدم، خودِ آدم عشق است.»[۱۴]

و در آخر چند کلامی در باب نثر و زبان جای خالی سلوچ. نویسنده زبانی ساده، روان و عامیانه را در داستان به کار گرفته است و این عامیانه بودن گاه تا ورود الفاظ توهین‌آمیز و ناسزا در گفت‌وگو‌های متن پیش می‌رود. هچنین واژگان کمتر شنیده‌شده و تعابیر و اصطلاحات و اسامی که صبغه‌ی گویش‌های محلی دارد، در متن پرشمار است. نثر کتاب روان و گیرا است. دولت‌آبادی امکان برخورد صمیمانه و رفاقت  نویسنده با زبان را در این داستان به نمایش می‌گذارد. او همچنین گاه اشکال زبانی ویژه‌ی خود را می‌سازد مثلا برای توصیف یک وضعیت یا حالت از شبیه ِ منفک استفاده می‌کند. مثلا می‌گوید:« عباس، ماکیانی زیر چشم‌های کرکس» و این را برای بیان سریع و دقیق ِوخامت وضع عباس در مواجهه با کدخدا می‌آورد و این الگو را بار‌ها تکرار می‌کند.

در پایان شایسته است چنین بگوییم: جای خالی سلوچ رمانی است تلخ و دلنشین. هم زمان که لذت می‌برید، اندوه به سراغتان می‌آید و این یعنی زیبایی؛ چراکه زیبایی گاه بسیار غم‌بار است. جای خالی سلوچ از آن دست داستان‌هایی است که دوست می‌داریم بیش از یک بار با آن همراه شویم. داستانی عمیق و خواندنی که تا مدت‌ها در خاطر می‌ماند. ساده و ماندگار.

بریده‌ای از کتاب جای خالی سلوچ

«مرگان خود را کنار کشید، تکیه به دیوار داد و بر این پیراهن غم، خیره ماند. چکارش بکند؟ چکارش می‌شد کرد؟ عباس بدل به بلا شده بود. بلایی عزیز. چیزی رنج‌آور که نمی‌توان عزیزش نداشت. که ندیده نمی‌توانش گرفت. زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می‌توانی زخم را از قلبت وا بکنی، و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی، زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. عباس و درد، یکی هستند. یکی بودند. یکی شده بودند. مگر می‌شد از هم جداشان کرد؟ مگر می‌شد؟ عباس درد بود؛ و درد، عباس بود. و این دویی یگانه، که دیگر تمیزشان از هم دشوار شده بود، زخمی بود بر قلب مرگان. دردی در جان مرگان. و مرگان ناچار بود درد را دوست بدارد، به سوی عباس پرید. همین دم می‌بایست او را در آغوش بگیرد، می‌بایست چشم‌های او را ببوسد. کنار پسر زانو زد. اما نه! نتوانست، عباس دیگر کودک نبود نوجوان هم نبود. جوانی بود. مردی بود، پیرمردی بود براستی! این همه چروک از کجا و چگونه بر پوست عباس نشسته بود؟

مرگان نمی‌توانست فرزند خود را ببوسد. چیزی مانع بود که مرگان لبریز از عشق و درد، پسر خود را در آغوش کشد. دیواری میان عزیزان. خشتی میان دو دل، مرگان نمی‌توانست مهر خود، عمیق‌ترین دارایی خود را به پسر ببخشاید. 

پس ای مرگان! عشق تو تنها به پیرانه‌ترین چهره خود می‌تواند بروز یابد: اشک. و تو مختاری که تا قیامت بگریی. گریستن و گریستن. اشک مادرانت در تو مردابی خاموش است. نقبی بزن و رهایش کن. بگذار در تو جاری شود. روان کن. خود را روان کن. با چشم‌های همه مادران می‌توانی بگریی، به تلاطم درآی. توفانی از آواز و شیون و اشک، ای دریای خفته!

نه؛ اما نه! مرگان چغر شده است. مرگان چغر شده بود. دیگر نه تنها اشک مادران در او مردابی خاموش شده بود؛ که تاب مادرانه نیز بر او بارویی بود: بگذار بگندد این مرداب! بگذار بخشکد. پاییز؛ خشکیده و تکیده و خاموش. چغر و سوخته و بردبار. پاییز. پاییز برگ‌های زرد. برهوت بادهای سرگردان. چنار بر پاست. مرگان پاییز بسیار دیده است. نه! از چنار کهن فغان برنمی‌خیزد. هرگز اشکابه‌ای نیست. گو گم شوند همه گریستن‌ها! کجاست خشم؟ سدی از خشم بر رود پیرترین چشم‌ها. تازیانه بر مرداب کهنه، سیلی بر گونه باران. خروش خروش، بی‌تسلیم. ستم بر ستم. نعره بر درد. فغان نه، فوران. چنگ در چشمان به اشک نشسته. فرزند ناخلف، فرزند ناخلف مویه‌ها، گریه‌ها، تسليم‌ها. رها. وارهاییده. وارسته دیگر، مرگان! گم شوید‌ای همه نرم - دردهای جانخوارا! گر خشم و خنجر و خون، بی‌دریغ ببارد! قلب مرگان، مایه شرم کویر لوت.»[۱۵] 

جای خالی سلوچ

نویسنده: محمود دولت آبادی ناشر: چشمه قطع: گالینگور,رقعی نوع جلد: گالینگور قیمت: 340,000 تومان

[1]- دولت‌آبادی، 1380: 152

[۲]- دولت‌آبادی، 1361: 452

[3]- برای اطلاعات بیشتر در باب روند خلق داستان و منبع الهام شخصیت‌ها و رخداد را رجوع کنید به کتاب «ما نیز مردمی هستیم: گفت‌وگو با محمود دوات‌آبادی» ، صفحات 141 تا 146

[۴]- وحی

[۵]- دولت‌آبادی، 1361: 11

[۶]- دولت‌آبادی، 1361: 497

[۷]- محمد‌جعفی یاحقی، 131396: 282

[۸]- دوات‌آبادی، 1361: 131

[۹]- دولت‌آبادی، 1361: 211

[۱۰]- البته دولت آبادی خود معتقداست داستانش در لحظاتی به سمت سوررئالیسم گراییده است. (مراجعه کنید به کتاب «ماهم مردمی هستیم» صفحه‌ی 134)

[۱۱]- دولت‌آبادی می‌گوید که مهاجرت سرنوشت او و تمام خانواده و اطرافیانش بوده و از این رو همواره یکی از عمده‌ترین مسائل ذهنی او در داستان‌نویسی است که کامل‌ترین شکل آن در جای خالی سلوچ نمود پیدا کرده است؛ داستانی که جلای وطن گفتن، رخت بربستن ، دل کندن، رفتن و بازنگشتن سرنوشت مشترک بسیاری از شخصیت‌های آن است. او می‌گوید:« حس روشن من از زندگی، حس دوری، غربت و جانیفتادگی است. (دولت‌آبادی، 1380: 107)
[1۲]- دولت‌آبادی، 1380: 141

[1۳]- دوات‌آبادی، 1361: 120

[1۴]- دولت‌آبادی، 1361: 248 و 249

[۱۵]- دولت‌آبادی، 1361: ۲۹۳ و ۲۹۴