ورود به آوانگارد

امروز اولین بار بود که این نامه رو می‌دیدم

مروری بر کتاب عاقبت کار نوشته‌ی کینگزلی ایمیس

علی سپندار
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

همیشه دوست داریم از آینده‌­ی خود باخبر باشیم. گاهی از اتفاقاتی که برایمان می‌­افتد و گاهی از شخصیتی که در آینده خواهیم داشت.

در رمان عاقبت کار، ایمیس این کار را برای ما انجام می‌­دهد. او ما را به جمع چند انسان سالخورده می­‌برد و زندگی آنها را به شیوه دانای کل برای ما روایت می‌­کند؛ او روحیات و اخلاق برادر و خواهری پیر را در شرایطی توصیف می­‌کند که علاوه بر آنها، خدمتکار پا به سن گذاشته­‌شان "شرتی" و دو فرد مسن دیگر نیز، در کلبه­‌ی تاپنی هپنی، زندگی می­‌کنند.

ما در این داستان با مرحله­‌ای از عمر انسان روبرو هستیم که در آن امید رنگ باخته و هر فردی خود را در پایان امیال و آرزوهایی می‌­بیند که هیچگاه به آنها دست پیدا نکرده است.

آدلا خواهر برنارد، در آرزوی اینکه کسی او را دوست بدارد عمر را گذرانده؛ اما هیچ خبری از دوست داشتن اتفاق نیافتاده است، نه تنها از سمت جنس مخالف که حتی هم جنس‌­های او هم از بودن در کنارش دوری می‌­کنند.

برنارد در پیری، همچون بچه‌­ای لج­ باز است که می‌­خواهد گاهی برعکس خواسته­‌های دیگران عمل کنند. او حتی در لحظاتی، از ذهن خود می­‌گذراند که چطور می­شود اگر جورج در میان پله­‌ها بیافتد و او غلتیدنش را روی پله‌­ها مشاهده کند.

جورج، استاد بازنشسته تاریخ است که  دچار سکته شده است. آدمی که دست راست بوده و حالا نیمی از بدن و دقیقا سمت راستش، فلج شده است. او زندگی را محبوس به روی تخت بودن می‌­داند و حالا دیگر نمی‌­تواند چیزهایی مثل گذشته بنویسد، هرچند نوشته­‌های قدیم او هم در جایی چاپ نشده است.

مریگولد عضو دیگری از این خانه است. چالش او هم از همان­‌هایی است که در پیری سراغ خیلی از ما خواهد آمد. دقیقا همان جایی که نامه‌­ای را باز کنیم، بخوانیم و تاریخ بزنیم؛ اما وقتی دوباره آن نامه را ببینم، نوشته­‌هایش برایمان جدید و ناخوانده باشد.

" امروز اولین بار بود که این نامه رو می‌­دیدم. حداقل خودم فکر می­‌کردم که اولین باره، انگار اولین بار بود، ولی تاریخش مال دوازده روز پیش بود و پاکت نداشت، اصلا نتونستم پاکتش رو پیدا کنم. پس قبلاً حتما خوندمش دیگه، و همه‌­اش یادم رفته بود. همه چیزش برام تازه بود." [1]

همراه این چهار شخص خدمتکاری به نام شرتی در این کلبه زندگی می­کند. او قسمتی از جوانی را در خدمت به ارتش گذرانده و حالا در پیری، لحظات را با نوشیدنی سپری می­‌کند تا که شاید مستی، راه فرارش از مشکلات این سن باشد.

حال وقتی ما همراه قلم ایمیس، به دنیای این اشخاص وارد شویم، با هر جنسیتی که باشیم، دست‌مان باز است تا شخصی از این‌­ها را برای همزاد پنداری در دوران پیری خود، انتخاب کنیم.

شاید از خودمان بپرسیم اگر پیر شویم به برنارد شبیه‌تر خواهیم شد یا به جورج؟

داستان به ما نشان می­‌دهد همه نا امیدی­‌هایی که در پیری به سراغ ما می­‌آید، به­‌خاطر عدد شناسنامه­ یا از دست دادن توان جسمی، نیست؛ بلکه برای از بین رفتن روح جوانی است. چون به وضوح دیده می‌شود که با حضور "تروور" نوه خانم مریگولد و همسرش در این کلبه، فضا چقدر عوض می­‌شود. حتی جورج نیمه فلج، که چند ماه روی تخت بوده، به زندگی امید دوباره پیدا می‌­کند. خانم مریگولد نیز در تلاش برای ملاقات­‌های بعدی بر می­‌آید و اعضای خانه بعد از مدت‌­ها، دور­هم بودن و شاد بودن را تجربه می­‌کنند.

هرچند که  این روح جوانی چون با حضور اشخاصی خارج از کلبه، وارد آنجا شده بود، بعد از رفتن آن‌ها و گذر زمان دوباره از دست رفت.

اعضای کلبه مدتی در هیجان و شادی پس از آن حضور به سر بردند؛ اما باز به همان تنهایی خودشان برگشتند، تا شاید دوباره با حضور جمعی جوان، کنار هم باشند. مثل عید کریسمس که باز نوه‌­ها به این کلبه آمدند.

این آمدن و رفتن‌­ها نشان می‌­دهد هر چیزی که از درون نباشد ماندگار نیست. باید روح جوانی را درخودمان جستجو کنیم.

تلاش و امید به زندگی تا آخرین لحظه­‌ی عمر، نیاز به استمرار باور روحیه جوانی، در خودمان دارد. امیدی که برای این دوستان پیر در داستان عاقبت کار، ماندگار نماند.


[1] ص 83