همیشه دوست داریم از آیندهی خود باخبر باشیم. گاهی از اتفاقاتی که برایمان میافتد و گاهی از شخصیتی که در آینده خواهیم داشت.
در رمان عاقبت کار، ایمیس این کار را برای ما انجام میدهد. او ما را به جمع چند انسان سالخورده میبرد و زندگی آنها را به شیوه دانای کل برای ما روایت میکند؛ او روحیات و اخلاق برادر و خواهری پیر را در شرایطی توصیف میکند که علاوه بر آنها، خدمتکار پا به سن گذاشتهشان "شرتی" و دو فرد مسن دیگر نیز، در کلبهی تاپنی هپنی، زندگی میکنند.
ما در این داستان با مرحلهای از عمر انسان روبرو هستیم که در آن امید رنگ باخته و هر فردی خود را در پایان امیال و آرزوهایی میبیند که هیچگاه به آنها دست پیدا نکرده است.
آدلا خواهر برنارد، در آرزوی اینکه کسی او را دوست بدارد عمر را گذرانده؛ اما هیچ خبری از دوست داشتن اتفاق نیافتاده است، نه تنها از سمت جنس مخالف که حتی هم جنسهای او هم از بودن در کنارش دوری میکنند.
برنارد در پیری، همچون بچهای لج باز است که میخواهد گاهی برعکس خواستههای دیگران عمل کنند. او حتی در لحظاتی، از ذهن خود میگذراند که چطور میشود اگر جورج در میان پلهها بیافتد و او غلتیدنش را روی پلهها مشاهده کند.
جورج، استاد بازنشسته تاریخ است که دچار سکته شده است. آدمی که دست راست بوده و حالا نیمی از بدن و دقیقا سمت راستش، فلج شده است. او زندگی را محبوس به روی تخت بودن میداند و حالا دیگر نمیتواند چیزهایی مثل گذشته بنویسد، هرچند نوشتههای قدیم او هم در جایی چاپ نشده است.
مریگولد عضو دیگری از این خانه است. چالش او هم از همانهایی است که در پیری سراغ خیلی از ما خواهد آمد. دقیقا همان جایی که نامهای را باز کنیم، بخوانیم و تاریخ بزنیم؛ اما وقتی دوباره آن نامه را ببینم، نوشتههایش برایمان جدید و ناخوانده باشد.
" امروز اولین بار بود که این نامه رو میدیدم. حداقل خودم فکر میکردم که اولین باره، انگار اولین بار بود، ولی تاریخش مال دوازده روز پیش بود و پاکت نداشت، اصلا نتونستم پاکتش رو پیدا کنم. پس قبلاً حتما خوندمش دیگه، و همهاش یادم رفته بود. همه چیزش برام تازه بود." [1]
همراه این چهار شخص خدمتکاری به نام شرتی در این کلبه زندگی میکند. او قسمتی از جوانی را در خدمت به ارتش گذرانده و حالا در پیری، لحظات را با نوشیدنی سپری میکند تا که شاید مستی، راه فرارش از مشکلات این سن باشد.
حال وقتی ما همراه قلم ایمیس، به دنیای این اشخاص وارد شویم، با هر جنسیتی که باشیم، دستمان باز است تا شخصی از اینها را برای همزاد پنداری در دوران پیری خود، انتخاب کنیم.
شاید از خودمان بپرسیم اگر پیر شویم به برنارد شبیهتر خواهیم شد یا به جورج؟
داستان به ما نشان میدهد همه نا امیدیهایی که در پیری به سراغ ما میآید، بهخاطر عدد شناسنامه یا از دست دادن توان جسمی، نیست؛ بلکه برای از بین رفتن روح جوانی است. چون به وضوح دیده میشود که با حضور "تروور" نوه خانم مریگولد و همسرش در این کلبه، فضا چقدر عوض میشود. حتی جورج نیمه فلج، که چند ماه روی تخت بوده، به زندگی امید دوباره پیدا میکند. خانم مریگولد نیز در تلاش برای ملاقاتهای بعدی بر میآید و اعضای خانه بعد از مدتها، دورهم بودن و شاد بودن را تجربه میکنند.
هرچند که این روح جوانی چون با حضور اشخاصی خارج از کلبه، وارد آنجا شده بود، بعد از رفتن آنها و گذر زمان دوباره از دست رفت.
اعضای کلبه مدتی در هیجان و شادی پس از آن حضور به سر بردند؛ اما باز به همان تنهایی خودشان برگشتند، تا شاید دوباره با حضور جمعی جوان، کنار هم باشند. مثل عید کریسمس که باز نوهها به این کلبه آمدند.
این آمدن و رفتنها نشان میدهد هر چیزی که از درون نباشد ماندگار نیست. باید روح جوانی را درخودمان جستجو کنیم.
تلاش و امید به زندگی تا آخرین لحظهی عمر، نیاز به استمرار باور روحیه جوانی، در خودمان دارد. امیدی که برای این دوستان پیر در داستان عاقبت کار، ماندگار نماند.
[1] ص 83
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی