ورود به آوانگارد

قواعد بیقواعد، بادبادکت را هوا کن

مروری بر کتاب بادبادک باز نوشته‌ی خالد حسینی

عاطفه طهماسیان
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

« در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازده‌سالگی شخصیتم شکل گرفت. دقیقا آن لحظه یادم مانده؛ پشت چینه‌ی مخروبه‌ای دولا شده بودم و کوچه‌ی کنار نهر یخ‌زده را دید می‌زدم. سال‌ها از این ماجرا می‌گذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند. حالا که به گذشته بر می‌گردم، می‌بینم تمام این بیست‌وشش سال به همان کوچه‌ی متروک سرک کشیده‌ام.»[1]

آغازی همین قدر صریح و رسانا. از همان آغاز مخاطب آماده‌ی مواجهه با داستانی از گذشته‌هاست؛ گذشته‌های فراموش نشده و البته «جبران مافات». «ناگهان صدای حسن در سرم پیچید: جانم هزار بار فدایت. حسن، بادبادک‌بازِ لب‌شکری.»[2] و با این جمله است که همراه امیر به دوران کودکی‌اش می‌رویم، داستان را از زبان او می‌شنویم و همراه تفریحات کودکانه او و حسن در جریان تحولات سیاسی افغانستان _از سال‌هایی که سلطنت بر آن حاکم بود تا قدرت یافتن طالبان_ قرار می‌گیریم.

در رمان بادبادک باز، برای حرف زدن از سیاست باید به اتاق دود گرفته‌­ای رفت که جایی برای بچه ها در آن نیست.

آنچه در بادبادک‌باز خالد حسینی می‌گذرد

امیر و حسن، دو دوست. و در این داستان است که به‌راستی درک خواهیم کرد زمانی که از «دوستی» حرف می‌زنیم، دقیقا از چه سخن می‌گوییم؛ بادبادک‌باز داستان دوستی و بهای وفاداری‌است. امیر پشتونی تاجر‌زاده و حسن هزاره‌ای نوکر‌زاده است؛ تقابلی سخت. نزدیکی در عین دوری. سال‌های کودکی آنان در شوخی و بازی با بیان گرم و صمیمانه حسینی می‌گذرد. حسن مهربان است و وفادار، حامی است و فرمانبردار، یک‌رنگ و بی‌کلک. امیر اما داستانش کمی پیچیده است. پدری دارد که برای او و همه نماد قدرت، شکوه و اقتدار است و او پسری است خارج از چارچوب انتظاراتِ پدر. نه قدرت چندانی دارد و نه از جسارت بهره‌مند است و به جای شکار و مسابقه‌‌ی فوتبال عاشق دنیای ادبیات و داستان است؛ می‌خواند و می‌نویسد؛ اما این‌ها همه ارزش و قدری ندارد مادامی که پدرش گویی امیر را نمی‌بیند. امیر همواره درگیر عوالم واحساساتی متناقض است؛ به خودش، به پدرش، به حسن... . در خانه‌ای با فضای کاملا مردانه و خالی از بوی خوش زن و پدری قهرمان که از دنیای پسرش خیلی خیلی دور است، حسن تنها همراه و همدل امیر است؛ اما آیا امیر هم از ته دل این با هم بودن را فریاد می‌زند؟ « غلبه بر تاریخ آسان نیست؛ همین‌طور مذهب. در نهایت من پشتون بودم و او هزاره، من سنی بودم و او شیعه و هیچ چیز نمی‌توانست این موضوع را تغییر دهد. هیچ چیز.»[3]

 داستان سال‌های کودکی را در مسیر طبیعی پیش می‌برد و خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنیم، زمان اثبات امیر به زندگی فرا می‌رسد. زمستان 1975 و جشن زمستانی بادبادک‌بازی، همان زمانی که امیر در اوج قهرمانی گناه و حقارت به جان می‌خرد. تصمیمی که تا ابد با امیر می‌ماند و عواقب آن سال‌ها بر زندگی او سایه می‌افکند. «آخرین فرصت برای تصمیم‌گیری دست داده بود. واپسین مجال برای تصمیم گرفتن درباره‌ی اینکه چطور می‌خواهم باشم. می‌توانستم به کوچه قدم بگذارم ... یا می‌توانستم بدوم. دویدم چون بزدل بودم. از آصف و از بلایی که می‌توانست بر سرم بیاورد می‌ترسیدم. می‌ترسیدم صدمه‌ای بخورم. وقتی به کوچه پشت کردم، همین را به خودم و به حسن گفتم. توجیهم این بود و خودم هم باورم شد. درواقع بزدلی بهانه‌ای بیش نبود، چون شق دیگر دلیل واقعی دویدن و گریزم آن بود که آصف حق داشت؛ هیچ چیز در این دنیا مجانی نیست. شاید حسن بهایی بود که باید می‌پرداختم، گوسفندی که باید قربانی می‌کردم تا بابا مال خودم شود. آیا این بهایی عادلانه بود؟ پاسخ پیش از آنکه بتوانم انکارش کنم در خودآگاهم بود: فقط یک هزاره بود، نه؟»[4]

 و پس از آن روز دیگر هیچ چیز مثل سابق نشد؛ نه برای امیر، نه برای حسن، نه بابا، نه علی و نه افغانستان. خالد حسینی از اتفاقات بعد از روز مسابقه‌ی بادبادک‌بازی سریع‌تر عبور می‌کند. او می‌خواهد آرامش به داستان برگردد و از هیجان خواننده بکاهد؛ تا او را برای طوفان‌های بعدی زندگی امیر آماده کند.

خالد حسینی در قسمتی از رمان بادبادک باز، با قلم واقع گرایانه خود، چند سالی از کودکی امیر را گرم و صمیمانه توصیف می­کند. دورانی که در یک جمع کاملا مردانه رقم می­خورد، جایی که خبری از مهر مادری نه در خانه ارباب­زاده هست و نه در خانه پسر خدمتکار.

احساس دوگانه پسر_پدری، در لحظه ­های مختلف با قلم زیبای خالد حسینی در اوج خود بیان شده است. پدری که شخصیتی قهرمان گونه در میان مردم دارد؛ اما گاهی از دنیای شیرین پسرش، خیلی خیلی دور است.

پس فقط حسن می­ماند که تمام تنهایی امیر را در برگیرد و علاوه بر خدمتکار، هم بازی، دوست و گاهی شاهزاده ­ای به حساب ­آید که لحظات خسته کننده زندگی را قابل تحمل می­کند.

آیا امیر هم از ته دل این با هم بودن را فریاد می­زند، یا حسن را از دیگران قایم می­کند؟

« غلبه بر تاریخ آسان نیست، بر مذهب هم همینطور، در نهایت من پشتون بودم و او هزاره­ای، من سنی بودم و او شیعه.»

در داستان خبری از زیاده­ گویی و اغراق­ در توصیف نیست. بیان ساده و راحت است. آدم­ها در عین نزدیک بودن جسمی، سال ها از  ذهن هم دور هستند.

« خودم هم نمی­دانستم که دلم می­خواهد بغلش کنم یا از ترس جانم بپرم پایین و در بروم.»

در روایت بادبادک باز، سال­های کودکی در مسیر طبیعی پیش می­رود، مثل زندگی تمام کودکان پر هیجان 10 تا 13 ساله؛ اما زودتر از چیزی که فکرش را بکنیم، زمان اثبات امیر به زندگی فرا می­رسد. جایی که در یک روز در اوج قهرمان بودن، بیشترین احساس حقارت را می­تواند مال خود کند یا با یادآوری همۀ چیزهایی که بهترین دوستش برای او گذاشته و پای همه چیز او بوده، امیر هم با تصمیم خود، قهرمان قصه زندگی حسن شود.

دو تصمیمی که تا همیشه، تا ابد  با امیر خواهد ماند.

حتی اگر  بعد از یک ازدواج موفق، بهترین شرایط در کار و زندگی برای امیر که کودکی را در کوچه پس‌کوچه‌های کابل گذرانده، اکنون در کالیفرنیا فراهم باشد؛ باز هم در گوشه کنار ذهن او، آن روز سردِ برفی جاندار و پررنگ جاخوش کرده است و حتی اگر خودِ او ذهنش را رها کند، زندگی کارِ خود را خواهد کرد و برای امیر زندگی قرار است دَوَرانی معنادار را رقم بزند.

قسمت هایی از کتاب بادبادک‌باز

قلم خالد حسینی اسرار زندگی را روی ما می­گشاید. او به ما نشان می­دهد، در میان سالی هرچه از زندگی ساخته­‌ایم، کم یا زیادش مهم نیست، مهم باورهایی است که در وجود ما، نسبت به خانواده­، دوستان و همراهان زندگی شکل گرفته است. حال اگر بعد از سال­ها، در جایی از این باور تغییر ایجاد شود، دیگر چیزی باقی می­ماند؟

باید برگردیم باورمان را دوباره بسازیم. پازل وجودی­مان را که فکر می­کردیم کامل است و حال از ناقص بودنش مطلع شده ­ایم، دوباره کامل کنیم.

 و این‌جاست که گویی خالد حسینی اسرار زندگی را برملا می‌کند. او به ما نشان می‌دهد، در میان‌سالی هرچه از زندگی ساخته‌ایم، کم یا زیادش مهم نیست؛ مهم باورهایی است که در وجود ما، نسبت به خانواده، دوستان، همراهان زندگی و کسانی که دوستشان می‌داریم، شکل گرفته است. حال اگر بعد از سال‌ها، در جایی از این باور تغییر ایجاد شود، دیگر چیزی باقی می‌ماند؟ باید برگردیم و باورمان را دوباره بسازیم. پازل وجودمان را که فکر می‌کردیم کامل است و حال از ناقص بودنش مطلع شده‌ایم، دوباره کامل کنیم. و در این لحظات است که آدمی از خود می‌پرسد آیا راهی برای بازگشت هست؟ آیا همیشه می‌توان ورق‌های زندگی را به عقب برگرداند و از نو شروع کرد؟ شاید نه از نو اما می‌توان بار دیگر شروع کرد و رد سیاهی‌ها را پوشاند؟ امیدواریم که بشود. کاش اگر پازل زندگی ما نیز کامل نیست، اگر هنوز سیاهی‌های گذشته، قلبمان را _مانند امیر_ به درد می‌آورد، کسی مثل رحیم خان در مسیرمان قرار بگیرد و بگوید: « هنوز راهی برای جبران مافات هست.»[5]

امیر باید در میانسالی به کشورش، افغانستان، بازگردد تا هر آنچه از وجود و ذهنش  در آن‌جا باقی گذاشته، دوباره پس‌گیرد؛ اما قرار نیست در بازگشت هم زندگی به ساز او برقصد. سال‌ها گذشته و چیز‌های بسیاری تغییر کرده است. زمان همیشه به ما فرصت کافی نمی‌دهد؛ بعضی چیز‌ها را می‌توان بازگرداند، می‌توان نجات داد؛ اما گاه نیز بعضی چیز‌ها برای همیشه از دست می‌روند. امیر به دنبال سرنوشت می‌رود، حقیقتی باورنکردنی از زندگی‌اش بر او عیان می‌شود، دِین خود را ادا می‌کند و آرامش بار دیگر لبخند‌زنان در آسمانِ پر بادبادکِ زندگی‌اش به پرواز درمی‌آید.

شاید برای همه ما این سوال وجود داشته باشد که آیا همیشه راهی برای برگشت هست؟ اینکه گذشته­ای را تغییر دهیم که پشت سر گذاشته­ ایم و رشته خیلی از امور را در دست بگیریم.

و در پایان « من و حسن به هم نگاهی انداختیم، بعد زدیم زیر خنده. پسربچه‌ی هندی به زودی آنچه را بریتانیایی‌ها در اوایل قرن بیستم فهمیدند و آنچه را روس‌ها سرانجام در اواخر دهه‌ی 1980 آموختند، یاد خواهد گرفت: اینکه افغانی‌ها مردم مستقلی هستند. افغان‌ها آداب و رسوم را دوست دارند، اما از قواعد بیزار‌اند. درمورد جنگ بادبادک هم همین‌طور. قواعد ساده بود: قاعده، بی قاعده. بادبادک را هوا کن. نخ رقبا را ببر. خدا یارت.»[6] بله خود زندگی هم بی‌قاعده است.

کاش اگر پازل زندگی ما هم کامل نیست، کسی مثل رحیم خان در مسیرمان قرار داشته باشد که بگوید :

«هنوز هم راهی برای برگشت هست.»

داستان خالی از هر کلیشه­ ایست و  به هیچ وجه قرار نیست با خواندن آن چیزی را تحمیل شده به خودمان بیابیم. چون خودش در وجود همه ما هست.

شاید همه ما در اول نسبت به حقایق تند و متفاوت باشیم اما با همراه شدن در این داستان به یقین می­رسیم که، ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.

«در ابتدا خارجی­ ها نمی­دانند که افغان­ ها به سنت ها احترام می­گذارند اما از قواعد بیزارند، بادبادک بازی هم مثل بقیۀ چیزها قواعدش آسان بود: قواعد بی­قواعد، باد بادکت را هوا کن.»

بله خود زندگی هم  بی­قاعده است.

چرا باید بادبادک‌باز را خواند؟ 

اگر از علاقه‌مندان کتاب و کتاب‌خوانی باشیم چطور یک کتاب را برای خواندن انتخاب می‌کنیم؟ به نظر می‌رسد این تصمیم را بیشتر از کانال‌هایی مانند حلقه‌ی دوستان و آشنایان، افراد آشنا به حوزه‌ی کتاب، سایت‌های اینترنتی و... می‌گیریم. در این میان این مسئله که کتابی در بازار نشر به‌خصوص از حیث فروش و همه‌گیرشدن تا چه اندازه موفق عمل کرده باشد، تا حد زیادی در انتخاب شدنش تاثیرگذار است. اما داستان همین نیست؛ گاه کتابی به اصطلاح اسم‌درکرده را می‌خریم و می‌خوانیم اما نه! هیچ هم چیز قابل‌دار و پرمغزی نبوده است و در  آن لحظه است که عمیقا احساس می‌کنیم فریب خورده‌ایم... بادبادک‌باز از آن دست کتاب‌ها نیست؛ همه‌گیر شدنش ریشه در ارتباط عمیق و صمیمانه‌ای است که با مخاطب برقرار کرده و او را با داستان و شخصیت‌ها همدل می‌کند؛ در قدرت ویژه‌ای است که خالد حسینی در بیان عمیق‌ترین احساسات آدمی دارد.

بادبادک‌باز راوی داستانی انسانی است خالی از هر نوع کلیشه، فریب‌کاری و شعارزدگی؛ داستان زندگی است با تمام زیبایی‌ها و زشتی‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، رنج‌ها و درد‌ها؛ بازتابی تمام و کمال از انسان. انسانی نه کاملا سفید و نه مطلقا سیاه بلکه آمیزه‌ای از این دو؛ موجودی ابلق و عجین با نیک و بد. گاه زندگی خود چنان بی‌مهر و لبریز از سختی‌هاست که دلمان می‌خواهد حداقل در جهان داستان دمی آرام بگیریم. شاید در آغاز، تلخیِ حقیقت ما را  آزار دهد اما در پایان این داستان به یقین می‌رسیم که اندوهگین شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.

داستان با بیانی ساده و راحت، خالی از اغراق و زیاده‌گویی پیش می‌رود. قصه با فراز و فرود‌هایی که به موقع بروز کرده و به خوبی پرورانده می‌شوند، همواره گیرا و پرکشش است. نیمه‌ی اول قصه از حیث داستانی گیراتر و نیمه‌ی دوم از حیث فنی پخته‌تر است. بزرگ‌ترین نقطه قوت داستان قدرت آن در حقیقی جلوه دادنِ خود است؛ به بیانی حسینی از استعدادی ستودنی در ترسیمِ باورپذیر داستان‌هایش برخوردار است. او اغلب _البته به استثنای رمان ندای کوهستان_ روایتی تک‌خطی را موضوع کار خود قرار می‌دهد؛ اما چنان آن را می‌پروراند و از ظرفیت‌های زبانی و ذهنی موجود به درستی در راستای انتقال صمیمانه قصه بهره می‌گیرد که خواننده را شیفته‌ی همین سادگی می‌کند. شما خود را همراهِ شخصیت‌ها و دوست‌دار و نگران آن‌ها خواهید یافت و این جوهر اصلی ادبیات است. داستان‌های خوب می‌آیند تا ما را با خود ببرند.

داستان‌های خالد حسینی عموما  داستان رنج‌ها است؛ مشتمل بر حوادث دردناک و گاه با پایانی تلخ. در یکی از مصاحبه‌هایش دلیل استفاده از این الگو از او پرسیده می‌شود؛ این‌که چرا سعی نمی‌کند کمی شادتر بنویسد و او در پاسخ می‌گوید: «من که آگهی تلویزیونی نمی سازم! ما داستان می‌خوانیم تا چیز‌های واقعی را تجربه کنیم. ما می‌خواهیم بازتابی از زندگی را در آن ببینیم. من سعی می‌کنم واقعیت زندگی را  در داستان‌هایم منعکس کنم. و واقعیت این است که همیشه در زندگی آن چیزی که می‌خواهیم را نداریم؛ البته که شادی وجود دارد اما همواره به آن شکلی که ما انتظار داریم خودش را نشان نمی‌دهد.» این یعنی چه؟ بله این تلاشی است مصرّانه برای پر کردن خلا میان یک اثر داستانی یا نمایشی یا حقیقت زندگی که نتیجه‌ی نهایی آن پدیده‌ای درخشان است: امکانِ زیستنِ زندگی‌های نزیسته. این شانسی است که جهانِ داستان به ما می‌دهند.

بر اساس داستان بادبادک‌باز یک فیلم سینمایی با همین عنوان به کارگردانی مارک فورستر ساخته شده است. دیدنش خالی از لطف نیست؛ اما ابدا با خودِ کتاب قابل قیاس نبوده و نسخه‌ای به مراتب ضعیف‌تر است.

بادبادک باز | نشر مروارید

نویسنده: خالد حسینی ناشر: مروارید قطع: شمیز رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود

[1]- خالد حسینی، 1395: 7

[2]- خالد حسینی، 1395: 8

[3]-خالد حسینی، 1395: 30

[4]- خالد حسینی، 1395: 83

[5]- خالد حسینی، 1395: 8

[6]- خالد حسینی، 1395: 57

[7] انتشارات مروارید-چاپ چهارم 1389- ص 6