ما راحت و آسوده زندگی میکنیم، نه به آن معنا که در طول زندگی خود با مشکلات انسانی و روزمره دست و پنجه نرم نمیکنیم؛ اما این آسودگی از آن جا نشات میگیرد که بسیاری از ما موجوداتی را باور نداریم که دربارهی آنها شنیدهایم. آنها تنها موهوماتی برآمده از ذهن اجدادمان هستند که به مرور شاخ و برگ گرفتهاند و با انتقال از فرهنگی به فرهنگ دیگر تغییراتی اندک یافتهاند. برای بسیاری از ما حقیقتی در پس همهی این افسانهها یا بعضی از آنها وجود ندارد. گاهی اوقات برای تفریح درباره شان سخن گفتهایم و گاهی با تمسخر با کسانی برخورد کردهایم که به راستی به این موجودات باور داشته اند. موجوداتی ترسناک و ناپیدا که گاهی بعضی از ما ادعا کردهاند آنها را دیدهاند؛ موجوداتی بیرون از زندگی امن ما، بیگانگانی هولناک.
بیگانه اثر استیون کینگ داستان یکی از این بیگانگان است. بیگانهای منفور که هیچ کس نمیخواهد، وجود او را باور کند. به همین دلیل است که احتمال بی گناه بودن معلم بیس بال خوش نام مدرسهای، تری، در شهری کوچک نادیده گرفته میشود و او به جرم تجاوز و قتل وحشیانهی دانش آموز یازده سالهاش در میان جمعیتی بازداشت میشود که برای تماشای مسابقهی بیس بال مدرسه آمدهاند.
همهی شواهد از اثر انگشت تا آزمایش دی ان ای مجرم بودن او را تأیید میکنند. خشم و نفرت اهالی دامان خانوادهاش را میگیرد؛ اما تنها خانوادهی او قربانی نمیشود. اعضای خانوادهی پسر نوجوان همگی به جنون میرسند و هر یک به روش خود واکنش نشان میدهند. گرچه مسئلهی آنها بیشتر با چگونگی مرگی است که پسرک تجربه کرده است. او با مرگی طبیعی آنها را ترک نکرده ، پسرک شکنجه و مثله شده است و تصور لحظات دهشتناکی خانوادهاش را آزار میدهد که تجربه کرده است؛ وجود عاملی انسانی و مرگی ذره ذره. شما به چه باور دارید: آیا وجود بیگانه، فرار از پذیرش دردی جانگداز است که با باور به نیرویی ورای توانمان به ما آرامش میبخشد؟ آیا بیگانگان برای این خلق شدهاند؟ و یا ما برای فرار از وحشتی جانکاه، در جهانی مملو از هیولاهایی که نمیشناسیم خود را به سمت خیالی بودن آنها و اندیشهی منطقی سوق میدهیم؟ آیا هیولای بیگانهی داستان یکی از آشنایان ماست، یکی از خود ما که او را طرد کردهایم؟
باری، داستان در انبوهی از شک و شبهه پیش میرود. معلم مهربان اصرار بر بیگناهی دارد، همسرش لحظهای ایمان خود را به او از دست نمیدهد و دشمنانش ظن میبرند که شاید او حقیقت را میگوید. تری مایتلند در ساعت دقیق قتل در دو محل متفاوت دیده شده است، نزدیک محل قتل و مایل ها دور تر در کنفرانسی آموزشی. حتی در جلسه صحبت کرده و دوربین شبکهی تلویزیونی تصویر او را ضبط کرده است. اثر انگشت او روی کتابی در کتاب فروشی نزدیک محل کنفرانس دیده میشود و هتل او را پذیرش کرده است.
ایهام و تردید نکتهی بارز این داستان پر کشش است، تردیدی که در درون افسر پروندهی تری شکل میگیرد و کم کم فضای داستان را پر میکند. او پدری ست که پسرش را چند سال پیش در حادثهای مشابه از دست داده و میل عجیبی به آن دارد که تری همان قاتل باشد تا بتواند همهی خشم و نفرتش را نثار او کند. دیگر شخصیتهای داستان هم گذشتهای دارند که موضوع داستان را متاثر میکند. آنها با اهداف شخصی خود با فضای رازآلود داستان میآمیزند و ماجرا را پیش میبرند. جالب آنست که نویسندهی کتاب در این اثر به مانند بیشتر کارهایش ساختاری باورپذیر پدیدآورده است و باوجود رخدادهای گاه فراطبیعی مخاطب را به آن ترغیب میکند که لحظهای به حقیقی بودن آنها بیندیشد.
استیون کینگ نام آشنایی برای دوست داران سینماست. بسیاری از کتابهای او دستمایهی تولید آثار پرمخاطبی در سینما و تلویزیون شدهاند: درخشش، مسیر سبز، رستگاری در شاوشنگ و ...؛ کتاب بیگانهی او هم در سریالی با همین نام به تصویر درآمده است.