ویلی لومان، فروشندهی[1] کهنهکاری که سالها به این شغل مشغول بوده است. از جوانی سودای رویای آمریکایی[2] را در سر داشته و مسیر زندگیاش را در راستای تحقق آن رؤیا چیده است؛ اما اکنون در ۶۳سالگی همهچیز عوضشده، از کار بیکار شده و دیگر جایی در چرخدندههای جامعه ندارد. حاصل تلاش سالیانش هم هیچ دستاورد خاصی نیست؛ نهتنها زندگی خاصی برای فرزندانش فراهم نکرده بلکه حتی خودش هم وضع مالی مساعدی ندارد. اکنون دیگر هیچ راه چارهای به ذهنش خطور نمیکند؛ جز اینکه به زندگی خود پایان دهد و با پول بیمهی عمر، خانوادهاش را تأمین کند.
مرگ فروشنده[3] روایتی تراژیک از زوال یک رویاست. رؤیایی که بطن جامعه را درنوردیده بود و امید کاذبی به تودهی مردم میداد که همه میتوانند در راستای ثروتمند شدن و برابری تلاش کنند؛ با کار کردن میتوان به همهچیز رسید؛ رویای آمریکایی. تمام این رویای دیرینه و واهی را در شخصیتپردازی آرتور میلر میتوان دید؛ اینکه چگونه این رؤیا ویلی لومان را تسخیر کرده و چگونه کارش را به جایی رسانده که دیگر هیچ ارتباطی با واقعیت حاضر ندارد.
ویلی تنها در گذشتهها زندگی میکند؛ بهمحض چشیدن کمی واقعیت، درجا به گذشته برمیگردد و خاطرههای خوش زندگیاش را به یاد میآورد. شیوهی روایت میلر نیز از زاویهی چشمان ویلی است؛ ما هم به همراه ویلی مدام بین گذشته و حال حاضرش نوسان میکنیم. گاهی حتی زمان «حال» و «گذشته» را همزمان میبینیم؛ لحظهای پسرانش، بیف و هپی را در بزرگسالی میبینیم و در لحظهی بعد بیف و هپی نوجوان وارد میشوند.
والتر بنیامین میگوید «رؤیا، مخدّر واقعیت است»؛ زمانی که زندگی تیرهوتار شود، تخیل و رؤیاپردازی برای جلوگیری از فروپاشی ذهن به پا میخیزند تا کمی اوضاع را تلطیف کنند. این بازآفرینی واقعیت در پوستهای از تخیل را بهوضوح در ویلی لومان میبینیم. جایجای مختلف نمایشنامه او اثبات میکند که با واقعیت قطع ارتباط کرده است. باورش سخت است؛ عمری با این توهمات زندگی کرده و حالا باید بپذیرد که شکستخورده و اشتباه میکرده و دیگر نمیتواند چیزی را تغییر دهد. هنوز در همان خیال است که فرزندانش بهترین و خوشتیپترین و موفقترین فرزندان مدرسهاند و خودش هم بهترین پدر برای آنهاست. درست است که پیشتر هم ویلی به خودکشی فکر کرده بود و حتی وسایلی هم تدارک دیده بود؛ اما جایی تصمیم قطعیاش را میگیرد و مصمم به انجام این کار میشود که بیف جلوی رؤیاپردازی او را میگیرد و بهزور با واقعیت رودررویش میکند.
آرتور میلر به شکل هوشمندانهای نامها را در انگلیسی به شکلی انتخاب کرده که کاملاً معرف شخصیتهاست؛ «ویلی» یا “Willy” با “Will” به معنای «خواستن» و «لومان» یا “Loman” با “Low Man” به معنای «مردِ کمارزش» همآواست. پسرش بیف، همیشه با پدر دعوا دارد و سر مسائل مختلف باهم مجادله میکنند؛ «بیف» یا «Biff» با “Beef” به معنای «شکوه و شکایت کردن» همآوا است. پسر دیگرش، هپی، تنها هدفش عیاشی و خوشگذرانی است؛ “Happy” به معنای «خوشحال» است.
میلر نقد خودش به مفهوم رویای آمریکایی را در قالب نوعی روایت معکوس از آن نشان میدهد. رویای آمریکایی باعث شده بود که مردم نه برای «آسایش بیشتر» بلکه برای «ثروتمند شدن» کار کنند. همین مسئله باعث فشار روانیِ زیادی شده بود که موجب توفیق بیشتر نمایشنامهی مرگ فروشنده شد. نارضایتیِ ویلی و سقوط اخلاقی و ذهنی او به درون تاریکی، بهنوعی درد مشترک طبقهی متوسط آمریکا بود. ویلی مشغول انجام تمام کارهای معمول و «درستی» است که هر شخص آمریکایی در دوران پس از جنگ انجام میداد و در همین حال هم از دنیا میرود. ازنظر میلر، تراژدی ویلی در این حقیقت نهفته است که او مسیر دیگری را هم میتوانست برای زندگیاش در پیش بگیرد، ولی این کار را نکرد و در تمام زندگیاش مشغول ملامت خود بود. مسیری که برادرش بن آن را دنبال کرد؛ به جنگل و کشف جواهرات رفت؛ اما ویلی به رویای پوشالیاش تکیه کرد.
[1] در واقع این کلمه ترجمهی کلمهی Salesman است؛ و بر اساس توضیحاتی که در نمایشنامه آمده؛ بهتر است بهجای فروشنده بگوییم «بازاریاب» ؛ اما ازآنجاکه نام نمایشنامه با همین کلمه جاافتاده است به همین کلمهی «فروشنده» بسنده میکنیم.
[2] رویای آمریکایی یا American Dream؛ یک باور ملی و قدیمی در آمریکا و بهطورکلی جوامع سرمایهداری است که به این استدلال متکی است که تمام انسانها باهم برابر هستند و هر کس با کار و تلاش میتواند موفق و ثروتمند شود. رؤیایی که سالهاست شکستخورده اما هنوز هم این باور در بطن اجتماع حضور دارد.
[3] مرگ فروشنده؛ آرتور میلر؛ ترجمهی عطاالله نوریان؛ نشر قطره؛ تهران؛ 1382
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی