«اینجا سایهی یک ماهی هم پیدا نمیشود. یکی از مشتریها بهم گفت که درست در همینجا چهارکیلو اردکماهی گرفته... ولی من باور نکردم. جریان آب برای اردکماهی زیادی تنده، قزلآلا چرا، شاید، امّا اردکماهی نه. چی شد؟ ماکس، داری چیکار میکنی؟ نه! ماکس (نعره زده است).»[1]
چند ده سال از نابودی آلمان نازی میگذرد اما پرسشی که فوکو مطرح کرده است همچنان پابرجاست: چگونه میتوان تن به انقیاد نداد؟ انقیادی که در فاجعهی بیمانند آشویتس ایجاد شد، تا سالها و حتی تا آخرین لحظات زندگی قربانیان همراهشان بود و حتی بسیاری از رفتارهای آنان را تحت مراقبت و کنترل خویش نگه داشته بود. هتلبان شب (Il portiere di notte) قرار است به رابطهی اسرارآمیز میان قربانی و جلاد بپردازد. نخستین مواجههی لیلیانا کاوانی با این رابطه به برنامهای تلویزیونی در سال 1965 بازمیگردد: در آنجاست که یکی از دو زنِ جان به در برده از اردوگاههای مرگ برای او تعریف میکند که از وقتی جنگ تمام شده بود و زندگی به روال سابقِ خود بازگشته بود هر تابستان، برای دو هفته به داخائو[2] میرفت. «از او پرسیدم چرا میرفت به آنجا؛ چرا به جای آن، تا آنجا که مقدور بود، نمیرفت دورتر از آنجا. چندان روشن از پسِ جوابم برنیامد (جای داستایوفسکی خالی بود) امّا، به خودم میگفتم، با آن بازگشتهایش پاسخ را دادهبود: قربانی که، به جای جانی، به محلّ جنایت برمیگردد.»[3] بعدها کاوانی با زن دیگری ملاقات میکند. زنی پارتیزان که از آشویتس جان سالم به در برده بود. او که از خانوادهای مرفّه آمده بود حالا در خانهای فقیرانه، در حومهی میلانو زندگی میکرد. او بعد از جنگ، سعی کرده بود دوباره داخل جرگهی قوم و خویشها شد، امّا از پس آن کار برنیامده بود و از آنها کناره گرفته بود. «برای اینکه، بعد از جنگ، با دیدن اینکه جهان مثل قبل دوباره ساز و کارش را از سر گرفته بود، برایم توضیح داد، ضربهی روحی خورده بود. مثل اینکه اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده بود.»[4] تمام آن چیزهای غمانگیز و ناخوشایند، با سرعتی سرسامآور، فراموش میشد. زن از دوزخ زنده بازگشته بود و تصور میکرد آدمها دلشان خواهد خواست که حالا خیلی چیزها را از اساس دگرگون کنند امّا همهچیز روال دیگری میگیرد: او در مقابل دیگران شرمنده میشود؛ چرا که از دوزخ جانِ سالم به در برده است؛ که شاهدی زنده است؛ خاطرهی سوختهی چیزی آزاردهنده را با خویش میآورد. دیگران ترجیح میدهند فراموش کنند و آنچه پیش آمده را به نسیان بسپارند.
برای به یاد آوردن فقط شاهدان باقی ماندهاند: قربانیان. قربانی میل به فراموش کردن ندارد. او حتی حاضر است به محل جنایت بازگردد؛ «مثل این است که نمیخواهد دیگر از زیرزمینی که به آن درافتاده، و اینکه هنوز هم آن را با خودش یدک میکشد، بیرون بیاید و دوباره در انظار ظاهر شود.»[5] در مقابل او جانی است که به روشنایی میل دارد. او با برخوردی حق به جانب پیش میآید و علت رفتار خویش را در منطق جنگ میجوید.
رابطهی میان قربانی و جانی در سطحی ناآگاهانه پیش میرود. جنگ به چنین سطحی از ناآگاهی امکان بیان میدهد و زمینهای را مهیا میکند تا این سطح در واقعیتِ مادّی بروز پیدا کند. آنچه میان قربانی و جانی شکل میگیرد، رابطهای پویاست: هر دو نقش در نقطهای در دیگری مستحیل میشود. تا آنجا که طرفین جا عوض میکنند و هر یک لباس دیگری را بر تن میکند. جنگ در چنین شکلی از ساد-مازوخیسم است که نقشی توازندهنده ایفا میکند. در جنگ، دولتها ظرفیتِ ساد-مازوخیسم شهروندان را به انحصار خویش در میآورند. از آن بند میگشایند و با قانونی کردن آن را به کار میگیرند. این چنین، هم قربانی و هم جانی توجیهی قانونی نیز پیدا میکنند.
هتلبان شب داستان قهرمانهایی را میگوید که تا پایان 1945 نقشهایشان را طبق قانون اجرا کردهاند. زمان پیش میرود و در 1957، وقتی دوباره همدیگر را پیدا میکنند، نقشهایشان دیگر غیرقانونی است. آنها که دچار تناقضی درونی گشتهاند، موجوداتی روانپریش به نظر میآیند. آنها تغییری نکردهاند، همانهایند؛ نه روانپریش که تراژیکند. آنها در نقشهایی خارج از زمان تاریخی که حاصل آنند زندگی میکنند و مجاز دانستن چنین شکلی از زندگی است که تراژدی را رقم میزند.
هممسلکهای سابق در تالار نشستِ همگانیِ هتل اُپرا دورهی آموزشی میبینند تا در آن ساعتی که باید در برابر دادگاه حاضر شوند، از اتهامهایشان ترسزدایی کنند. تنها ماکس است که عقبنشینی کرده؛ او پلیدیِ وجدانش را حس میکند و مایل است که بپذیرد –و اثبات کند- که مثل آدمکشی است در مرخصی. او تبدیل به موجودی فاجعهآفرین میشود؛ هجو، پلشتی و عذابوجدانی پلید او را به چنین موجودیتی سوق میدهد. ماکس، بر خلاف هممسلکهای سابقش نقش عوض نمیکند و پشت نقاب احترام به قوانین خود را پنهان نمیسازد. به همین دلیل است که او را بیمار میدانند: یک رواننژند که عقدهی گناه منجر به در هم شکستگیِ اعصابش شده است.
داستان هتلبان شب در مورد دو نفر است که پس از دوازده سال جدایی از یکدیگر، در سال 1957 دوباره با هم دیدار میکنند. جرقه عشق قدیمی آنها با چند لحظه تماس چشمی دوباره زنده میشود. آنچه در مورد این زوج تکاندهنده است نحوه آشنایی آنها برای اولین بار است: یکی افسر SS در یک اردوگاه جنگ جهانی دوم و دیگری زندانی او بوده است. این داستان ترکیبی هیجانانگیز تاریخ و سیاست با درام عاشقانه است. سیاست را در تحقیقات پس از جنگ و رابطه عاشقانه در پس زمینه اردوگاههای زندان نازیها قرار میدهد. این تضاد ناخوشایند بین عشق و نمایش قدرت، بین زمان صلح و اوج جنگ در اروپا پیچیدگی اساسی داستان را نشان میدهد.
فیلمنامهی هتلبان شب در وین میگذرد. کاوانی وین را ستایش میکرد چرا که انگار، در آن شهر زمان در جنگ جهانی اول متوقف مانده؛ قلب اروپای میانه در 1914.
[1]- هتلبان شب، لیلیانا کاوانی، ترجمه م. طاهر نوکنده، نشر نیلوفر
[2]- Dachau، اردوگاه کار اجباری نازیها در نزدیکی این شهر قرار داشت.
[3]- یادداشت لیلیانا کاوانی، هتلبان شب، لیلیانا کاوانی، ترجمه م. طاهر نوکنده، نشر نیلوفر
[4]- همان
[5]- همان