ورود به آوانگارد

جعبه‌ی پرنده فیلمی شبیه روزهای کرونایی ما

مروری بر فیلم «جعبه پرنده»

بهاران فراهانی
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

فیلم مهیج (تریلر) نتفیلیکسی جعبه پرنده با بازی ساندرا بولاک تنها یک شلوغ‌کاری ابلهانه است.

باوجود صحنه‌های پرتنش، این تریلر دربارهٔ آخرالزمان اتلافی ناامیدکننده از عوامل فیلم و بازیگران به‌حساب می‌آید.

در ابتدای فیلم آخرالزمانی سوزان بیر، جعبهٔ پرنده، چهرهٔ ساندرا بولاک در حالی جلوی دوربین ظاهر می‌شود که گویی دوربین را در شکستن ارتباط چشمی به چالش می‌کشد. نقش ملوری او نقشی محکم، جدی و آمرانه است و تلاشی نمی‌کند تا مهربان به نظر برسد: بولاکی به جدیت یک فرمانروا و نه بولاکی که ملقب است به «دلبر آمریکا».

در فضای بیرون خانه‌ها موجوداتی وجود دارند که با یک نگاه می‌کشندتان. تماشاگران این موجودات را نمی‌بینند ولی نشانه‌هایی از حضورشان را حس می‌کنند؛ نشانه‌هایی چون برخاستن صدای خش‌خش برگ‌ها، جیغ پرندگان و چشم‌های خیره و قرمز اشک‌بار قربانی‌های بخت‌برگشته که به‌محض مشاهده آن‌ها خود را با نزدیک‌ترین ابزار ممکن از بین می‌برند؛ گاهی با یک پنجره، یک میز، یک ماشین یا هر ابزار در دسترسی، هر وسیله‌ای که کشنده و نابودکننده باشد.

ملوری با لحنی دستوری توضیح می‌دهد: «اگر نگاه کنید می‌میرید.» دو بچه کوچک با نگاه‌های خیره و پراضطراب به او چشم دوخته‌اند. او توانسته است پنج سال از این بلای بی‌نام آخرالزمانی و هیولایی جان سالم به درببرد. او آخرین بازمانده میان هم‌خانه‌ای‌هایش است که جمعی بودند از آدم‌هایی که در روزی که بیشتر جمعیت جهان به قتل رسیدند، چشم‌بسته به اولین دری که به آن رسیده‌اند کوبیده و به آنجا وارد شده‌اند؛ در صبحی که کالسکهٔ سرگردان در خیابان انگار می‌خواست در فیلم جعبهٔ پرنده جایی هم برای «رزم‌ناو پوتمکین»[1] باز کند. اکنون ملوری مجبور است دو کودک خود را در خروج از خانه و سفری خطرناک تا انتهای رودخانه راهنمایی کند، آن‌هم با چشمان بسته و به مدت چند روز. او با آهی می‌گوید: «انگار قراره این وضعیت حالا حالاها ادامه داشته باشه.»

بیر و تهیه‌کنندگان نتفیلیکسی او فیلم الگوریتمی مأیوس‌کننده‌ای ساخته‌اند که صحنه‌های مطرح فیلم‌های دیگر را در خود خلاصه کرده است؛ از ترس ناشی از محرومیت حسی موجود در فیلم‌های «نفس نکش»[2] و «یک مکان ساکت»[3] گرفته تا هیولاهای اسرارآمیز فیلم‌های جی.جی.آبرامز و فیلم علمی تخیلی موضوعی «تازه‌وارد»[4] که اتفاقاً نویسندهٔ آن‌هم اریک هیسرر است. صحنه‌های مختلف فیلم در کنار هم ترکیبی ناامیدکننده است که انگار هرکدام عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اند که به‌وسیلهٔ رشته‌هایی از کدهای دیگر فیلم‌ها به حرکت درآمده‌اند. صحنه‌های خوب و ایده‌های هوشمندانه‌ای هم در فیلم وجود دارد ولی به‌طورکلی فیلمی تقلیدی به‌حساب می‌آید. در صحنه‌ پرتنشی مثل صحنهٔ اولین تلاش برای بیرون رفتن و تهیه مواد غذایی، انگار خیمه‌شب‌بازان ناگهان تصمیم می‌گیرند آن صحنه از فیلم «مرد حصیری»[5] را اجرا کنندکه نیکولاس کیج در آن دربارهٔ زنبورها فریاد میزند و به‌واسطهٔ این تصمیم،صحنه از اصل موضوع منحرف‌شده و به‌صورت خنده‌داری تمام می‌شود.

ترکیب بازیگران به‌خوبی دست‌چین شده است. ترکیب‌های کلاسیک و جذابی از بازیگران محبوب در این فیلم حضور دارند. مثلاً ترکیب بولاک و جان مالکوویچ که یک الکلی بدخلق است که ملوری را به خاطر مرگ همسر سومش سرزنش می‌کند. (خود او اذعان می‌کند که همسر دومش اعتقاد داشته که «جهنم نمیتونه از زندگی با من بدتر باشه.») بازیگران محبوب گروه‌های خاص مثل سارا پلسون و جکی ویور هم حضور دارند و درنهایت بازیگران تازه‌کار جذاب همگی جمع شده‌اند: ترونته رودزِ فیلم «مهتاب»[6]، دنیل مک‌دونالدِ فیلم «پتی کیک»[7] و روزا سلزارِ فیلم «دوندهٔ هزارتو»[8]، لیل رل هوریِ فیلم «برو بیرون»[9] که در این فیلم کارگر سوپرمارکت است و به‌صورت محجوبانه‌ای هرگز ژاکت پلی‌استر خود را از تن درنمی‌آورد و درنهایت ماشین گان کلی که پس از بازی در نقش تامی لی نوازندهٔ گروه ماتلی کرو در فیلم «کثافت»[10] توانست جایگاه خود را در هر لیست موسیقی منتخبی تثبیت کند.

شخصیت‌های فیلم عملاً فقط فضا را شلوغ کرده و به صورتی نانوشته و بدون هیچ شخصیت‌پردازی گرد هم جمع شده‌اند. در اولین صحنه‌ای که همهٔ آن‌ها را می‌بینیم دوربین بدون هدف دور فضای اتاق می‌گردد و گویی قصدش تنها شمارش اعضاست که کسی از قلم نیافتد. در عرض چند دقیقه ماهیت عامل کشتار سراسری توسط این غریبه‌ها موردبحث گذاشته می‌شود و فیصله می‌یابد و ناگهان صدا روی صدا می‌آید و یکهو انگار این فیلم ترسناک به یک فیلم خنده‌دار تبدیل می‌شود که هر کس از هرجایی با صدای بلند حرفی میزند و بحرانی را گزارش می‌کند؛ «دستمال توالت تمام‌شده»، «درو باز نکن». هیچ‌کس پیشینه‌ای ندارد. هرکس تنها با یک ویژگی شخصیتی ظاهر می‌شود؛ نقش پلسون اسب‌ها را واقعاً دوست دارد، مک‌دونالد ادای پرنسس‌های دیزنی را درمی‌آورد و دربارهٔ سرنوشت کِلی این دوربین بدشگون بدون هیچ دلیلی مثل یک جانی او را به قتل می‌رساند. در پایان فیلم، برای هیچ‌یک از شخصیت‌ها فریادی از سر اعتراض و ناراحتی نخواهید کشید بااین‌حال تمایل پیدا خواهید کرد که کارگردانی را که این‌چنین خوب از بازیگران بازی گرفته است بستایید.

شروع داستان با مأموریت پرستارگونه و خطرناک ملوری پررنگ و غیرهوشمندانه است. این سخنرانی که در اول فیلم ارائه می‌شود بیشتر برای این است که بیر بتواند قوانین جعبه پرنده را توضیح دهد، وگرنه که آن دو بچه بازیگوش در حد دو توله‌سگ حرف‌شنوی دارند. این درحالی‌که است که وقتی‌که فیلم پنج سال به عقب و به‌روزی برمی‌گردد که اولین حملات اتفاق افتاده است و بیشتر فیلم در آن زمان سپری می‌شود، جای شکی باقی نمی‌ماند که بقیهٔ شخصیت‌ها باید کشته شوند. ماهیت، چگونگی و چرایی این بحران هرگز توضیح داده نمی‌شود. جعبهٔ پرنده تنها خود را درگیر سؤال کِی و چه زمانی می‌کند. کی هر یک از شخصیت‌ها در دام این نگاه بدسگال اسیر خواهند شد؟ ولی حتی حس زمان هم در فیلم خالی از اشکال نیست. صحنه‌های اصلی فیلم می‌تواند در طی چند روز یا چند هفته اتفاق افتاده باشد. تشخیص زمان دقیق ممکن نیست.

در فیلم‌نامه هم منطق به‌صورت نسبی حکم‌فرما است. فیلم دربارهٔ موقعیت‌یابی صوتی با ده‌ها صحنه‌ای که در آن افراد چشم‌بسته می‌بینند، به ما درس‌های کوتاهی می‌دهد؛ راه‌هایی که با نخ مسیریابی شده‌اند، (همچون تسئوس که در داستان فریب دادن مینوتور راهش را مشخص کرده بود)؛ یا صحنه‌ای که در کل بیشتر شبیه به بازاریابی برای خرید ماشین‌هایی با حسگر هدایت‌کننده است. بااین‌حال در تمام این صحنه‌ها ذهن تماشاگر مشغول پرسش‌هایی است، مثلاً این‌که آیا این هیولاها قربانی‌های خود را انتخاب می‌کنند یا صرفاً با هر کس مواجه شوند او را قربانی می‌کنند؟ یا مثلاً این سؤال که هم‌خانه‌ای‌ها چگونه از شر اجساد خلاص می‌شوند؟ یا حتی این‌که چقدر به انجمن روان‌پزشکی آمریکا اهانت خواهد شد که دومین هیولاهای فیلم بیماران روانی هستند که بنابر خود فیلم توسط این موجودات دیوانه نخواهند شد چراکه خود از پیش دیوانه بوده‌اند؟

بیر در کشور مادری خود دانمارک کارگردان پرآوازه‌ای است. او جدیداً فصل اول سریال بسیار خوب «مدیر شب»[11] را با بازی تام هیدلستون و هیو لوری کارگردانی کرده است. عجیب است که او در هالیوود چنین نقشی را برگزیده که نمی‌تواند به پیشنهاد ساخت چنین فیلم‌های ناامیدکننده‌ای نه بگوید. از فیلم «چیزهایی که در آتش از دست دادیم»[12] با بازی هیل بری که فیلم بی‌معنی تشنهٔ اسکار است گرفته، تا فیلم عاشقانه جدیدتر او به نام «سرنا»[13] که در آن جنیفر لورنس و بردلی کوپر حضور دارند، آن‌هم دقیقاً بعد از حضور این دو در فیلم‌های «دفترچه امیدبخش»[14] و «حقه‌بازی آمریکایی»[15] و بااین‌حال باز هم فیلم او فیلم موفقی از آب درنیامده است. شاید او هم احساسی شبیه به ملوری فیلمش دارد که توانایی‌هایش به خاطر بچه‌های ناخواسته نادیده گرفته شده‌اند.

همین‌طور که فیلم ناامیدانه برای سرگرم کردن تماشاگران جلو می‌رود، ما هر چه بیشتر تمایل پیدا می‌کنیم که با اولین قربانی فیلم همزادپنداری کنیم؛ زنی در لباس ورزشی که سر خود را به شیشه می‌کوبد تا آنچه هست را دیگر نبیند.


منبع: گاردین


[1]. فیلمی به کارگردانی سرگئی آیزنشتاین، (۱۹۲۵).

[2]. Don’t Breathe (2016)

[3].A Quiet Place (2018)

[4].Arrival (2016)

[5].The Wicker Man (2006)

[6].Moonlight (2016)

[7].Patti Cake$ (2017)

[8].Maze Runner (2015)

[9].Get Out (2017)

[10].The Dirt (2019)

[11]. The Night Manager (2016)

[12].Things We Lost in the Fire (2007)

[13].Serena (2014)

[14].Silver Linings Playbook (2012)

[15].American Hustle (2013)