ورود به آوانگارد

حقایقِ پنهان؛ مرگ­­بارتر از بیماری­های لاعلاج تاریخ

مرور «ادیپ شهریار» اثر «سوفوکلس»

آرمین اشبگ
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

در تاریخ اساطیر یونان، آمده‌است که دودمان لابداسیدها [1] همگی به علت نافرمانی‌­های مختلفی به نفرین خدایان گرفتار شده‌­اند. هاتفان معابد به لائیوس (پدر ادیپ و پادشاه سرزمین تِبای) گفته­‌اند که اگر دارای فرزند شود، آن فرزند بعدها بزرگ خواهد شد، پدرش را خواهد کشت و با مادرش (یوکاسته) ازدواج خواهد کرد. بنابر خواسته­و به تبع آن، مکر یوکاسته، این فرزند به دنیا می‌­آید اما برای آن­‌که پیش­گویی نفرین خدایان عملی نشود، وی را به خارج از شهر می­‌فرستند تا اجیرشده‌­ای او را بکشد. آن چوپانِ اجیرشده، از کشتن نوزاد صرف­‌نظر می­کند و سرانجام بچه به دست پادشاهِ بی‌­فرزندِ شهری دیگر بزرگ می­شود و ادیپ نام می­‌گیرد. ادیپ بعدها به سرنوشت خویش آگاه می­‌شود و غافل از این­‌که او را پدر و مادر اصلی­‌اش بزرگ نکرده­‌اند، آن­ها را ترک می­‌کند تا بتواند از تقدیر خویش فرار کند. در راه، اتفاقی پدر خودش (لائیوس) را می­‌کشد و بعد از آن­که به جای وی به شهریاری تِبای می­‌رسد، نادانسته با مادر خویش همبستر می­‌شود و چهار فرزند به دنیا می‌­آورد. پس از گذشت سال­ها، تمام اهالی شهر دچار بیماری طاعون می­‌گردند وهاتفان، متفق­القول می­‌گویند که تا قاتل لائیوس پیدا نگردد، بیماری از این سرزمین رخت برنخواهدبست. پس از کشمکشی طولانی، حقیقت به خواسته­‌ی خود ادیپ، آشکار می­گردد، همسرش (که در واقع مادرش نیز هست) خودش را می­‌کشد، ادیپ برای تنبیه خویش چشمانش را از حدقه درمی­­آورد و خودش را به جایی دور تبعید می­کند تا شهر نجات یابد.

هانا آرنت، در یکی از کتاب­‌هایش، نوشته­‌است: هنگامی که جامعه‌­ای به دروغ­گوییِ سازمان­‌یافته روی آورَد، دروغ­گفتن تبدیل به اصل کلی شود و به دروغ­گفتن در موارد استثنایی و جزئی اکتفا نکند، صداقت به خودی خود تبدیل به یک عمل سیاسی می­‌شود و گوینده­‌ی حقیقت، حتی اگر به دنبال کسب قدرت یا هیچ منفعت دیگری هم نباشد یک کنشگر سیاسی محسوب می‌­شود! در چنین شرایطی شما نمی­‌توانید از سیاست کناره بگیرید. 

نمایشنامه­‌ی ادیپ شهریار  [2]، که در کتابی تحت عنوان افسانه‌­های تبای، به همراه دو نمایشنامه­‌ی دیگر، سال­ها پیش به چاپ رسیده­‌است، پیش از آن­­‌که متنی درباره­‌ی تقدیرگرایی مردمان زمانه­‌ی خودش باشد، بیشتر اثری­‌است در ستایش افشای حقیقت. یک از مهم­ترین دیالوگ­‌های نمایشنامه، جایی­‌است همان ابتدای داستان که کرئون (دایی و برادرزن ادیپ که دستِ راست ادیپ نیز محسوب می­شود)، به نقل از هاتفان معبد دِلفی، به وی گوشزد می‌­کند: «بجویید تا بیابید. آن را که بازنجویند، نیابند.» (مسکوب، 1385: 59). در بسیاری از تحلیل­‌های این اثر سِتُرگ، همگی منتقدان و تحلیل­گران متفق­‌القول هستند که این نمایش درباره‌­ی اعتقاد یونانیان باستان به جبر سرنوشت و این گزاره­‌ی مهم است که از تصمیمات مُقدر خدایان هیچ راه گریزی نیست. اما در واقع این گزاره­‌ی جبرگرایی و تمام این داستانِ پرتعلیق و پرکشش که در 26 قرن پیش توسط نمایشنامه­‌نویس بزرگی چون سوفوکلِس نوشته­‌شده­‌است، پوسته و بهانه­‌ای بوده تا در آن دوران، هنرمند-فیلسوفی چون سوفوکلس، به اهمیت افشای حقیقتِ کتمان­‌شده بپردازد. حقیقتی که هیچ­گاه، سیاستمداران در بحران­‌های تاریخی، حاضر به اعتراف بدان نیستند و نهایتاً گذر زمان، نقاب از آن برمی­دارد. محکم‌­ترین سند برای اثبات این ادعا جایی است در خود متن که تمام حقایق بر ادیپ، روشن گشته و وی از پسِ بینایی و هشیاری­‌اش از این حقیقت تازه، حال، خود را نابینا ساخته­‌است. او در پاسخ حیرت اهالی قصر در مورد این عملش می­‌گوید: «آپولون دوستان، آپولون چنین رنجی در جان من نهاد، اما نه به دست خود. این کار دست­‌های من است. آن­گاه که همه­‌چیز نازیباست دیدگان را چه حاصل؟» (مسکوب، 1385: 126). ادیپ به وضوح اشاره می­کند که من تحت سیطره­‌ی مکر خدایان نتوانستم از تقدیر ازپیش­تعیین­شده­‌ی خویش رهایی یابم، اما در عین حال این من بودم که چنین مُصرانه، تا پای نابودی خویش بر رازگشایی و کشف حقیقت اهتمام ورزیدم و حال در پایان، خودم را قربانی می‌­سازم تا مردم سرزمینم را از اهریمنی چون طاعون و این زندگی جهنمی که بدان دچار گشته­‌اند، آزاد سازم.

این نمایشنامه در ژانر تراژدی، گونه­‌ی کلاسیک یونان باستان محسوب می­شود. در این ژانر ما مانند ملودرام­‌ها با تقابل میان امر خیر و شر مواجه نیستیم، بلکه ستیز [3]میان دو امر خیر است. منتها دو امر خیری که هر دو گمان می­‌کنند به طور مطلق حق با آن­هاست و دچار غرور و نِخوتی بسیار نیز گشته­‌اند. همین عامل، وضعیت را تراژیک می­کند و این موقعیتِ تابع از وضعیت تراژیک، تنها با قربانی ­شدنِ یکی از دو سویه‌­ی این دو خیرِ جزئی، پایان می‌­پذیرد. اساساً تراژدی، به­هدف­نرسیدن نیست، بلکه تراژدی جایی ایجاد می­شود که در پایان، صورت­مسئله­‌ی اصلی درام، بی­‌اهمیت می­‌گردد. آن­چه در ابتدا در این داستان اعتبار دارد یافتن معمای قتل لائیوس و حل بحران طاعون شهر است، اما نکته اینجاست که وقتی در پایان، یابنده­ی حقیقت و علت ­العلل تمامی این فجایع، هر دو یک­نفرند؛ ما با بحران عمیق­تری روبرو می‌­شویم. این بحران عمیق­تر، افشای حقیقتی کتمان­‌شده‌­است که به مثابه‌­ی یک درد زایمان، دردناک و دهشتناک است.

قرن­‌ها بعد (حدودا 19 قرن بعد یعنی در سده­ی 13 میلادی) دوباره در غربی که این­‌بار مسیحی گشته، طاعون شایع شد. جالب آن­که آن زمان، کشیش‌­های مسیحی در کلیساها، طاعون را نشانه­‌ی گناهان یهودیان دانستند و چیزی در حدود 12هزار یهودی را سوزاندند تا علاوه بر طاعون که یک­به­یک مردم را از پای درمی­آورد، چنین جهلی نیز به حکمفرمایی مرگ در آن دوران اعتبار بیشتری ببخشد. امروز که سراسر جهان در گیرودارِ دست­وپنجه­نرم­کردن با مرگ بر اثر بیماری کروناست؛ گویی همچنان آن­چه بیش از خود ویروس، مردمان را به کام مرگ می­فرستد، پنهان­کاری­ها و بازی­های سیاسی­ است.

سوفوکلس در این نمایش‌نامه سعی در نشان دادن تعارض‌ها دارد. او روح آدمی را به تصویر می‌کشد که در جست‌وجوی دانش و حقیقت است؛ اما تاب دانستن آن را ندارد. یکی از سوال‌های اساسی که نویسنده در این نمایشنامه مطرح می‌کند این است که آیا حقیقت و کشف آن فضیلت است ؟ آن هم هنگامی که تاب و توانی برای پذیرش آن نیست؟ گاهی رسیدن به حقیقت به معنای رسیدن به پایان زندگی است. آیا در این صورت باید باز هم در جست‌وجوی حقیقت بود؟ بدیهی است که پاسخ او چیست. ارزش حقیقت چیزی فراتر از این‌هاست. او این رویارویی را به گونه‌ای به تصویر می‌کشد که ثابت کند انسان در رویارویی با این تعارضات است که شکل می‌گیرد.

شخصیت ادیپ از ابتدا تا انتهای داستان بارها دست‌خوش تغییر و تحول می‌شود. او بسته به این‌که در چه شرایطی قرار دارد و چقدر از حقیقت دور است یا چقدر به آن نزدیک شده است؛ تغییر می‌کند. سوفوکلس به نوعی نشان می‌دهد که ذات حقیقی انسان همان است که در برخورد با حقیقت نشان می‌دهد.

 آن‌چه به وضوح در این نمایشنامه به چشم می‌خورد، تقدیرگرایی محض است که یونانیان باستان به آن معتقد بودند. سرنوشتی جز نگون‌بختی برای ادیپ تصور نمی‌شود. خواننده از همان ابتدا که شروع به خواندن می‌کند، می‌داند چه چیزی در انتظار ادیپ است. این عقیده که انسان‌ها تحت ستاره‎ی بداقبالی یا خوش‌اقبالی هستند، از استوارترین عقاید میان مردمان آن زمان بود و منظور از حقیقت در میان آنان در واقع کشف بخت و اقبال است. ادیپ در برابر سرنوشت خود شکست می‌خورد. جلال و شوکت و قدرت خود را از دست می‌دهد. تباهی خودش و خواهر و برادرانش را می‌بیند و جز این نمی‌توانسته است که اتفاق بیفتد.

بدیهی است که این طرز تفکر چیزی جز ناامیدی و تیره‌بختی برای بشر نخواهد داشت؛ اگر این افسانه را انسان امروز بنویسد سرنوشت ادیپ متفاوت‌تر و درخشان‌تر خواهد بود. جبرگرایی  تاکنون چیزی جز تلف شدن استعدادها برای جامعه‌ی بشری به همراه نداشته است. 


[1] لابداکوس، پدربزرگ ادیپ است و در اساطیر آمده­است که وی نامش را به کل خاندانش می­بخشد که موجب می­شود؛ از آن تاریخ به بعد، به آن خاندان، لابداسیدها (Labdacids) بگویند.

[2] شاهرخ مسکوب (1385). افسانه ­های تبای، تهران: نشر خوارزمی.

[3]Conflict؛ کشمکش ترجمه ­ی اشتباهی ­است، چرا که ستیز یعنی مجموعه ­ی کشمکش ­های بیرونی و درونی و مقصود از Conflict نیز همین ­است. آن­چه که به نقل از ارسطو نیز در کتاب فن شعرش، به نوعی روحِ درام و مهم­ترین عنصر طرح محسوب می­‌شود؛ همین ستیزست.