«وقتی خانم الف غش میکند زیباترین چشمهای دنیا زیباترین چشمهای دنیا میشود.»[1]
خانم الف هیچ عادت ندارد کسی را نگاه کند. او یک جور دلواپسیِ قدیمی دارد که هیچگاه رهایش نمیکند. روزهای بارانی در خیابانها قدم میزند و خیس میشود و «بعد، به جایی میرود چای مینوشد؛ نه، اگر قهوه باشد، آن هم تُرک، مینوشد.» خانم الف صبحها، در خیابانهای شلوغ راه نمیرود. در خیابانهای خلوت هم راه نمیرود. اصلا صبحها راه نمیرود. در خانه مینشیند و فکر میکند که آیا امروز هم باید قهوه بنوشد یا نه. خانم الف اغلب غش میکند.او که هیچ کوششی برای دیدن یا ندیدن نمیکند، او که وقتی غمگین میشود چشمانش زیباترین چشمهای دنیاست، او که «خاصیّت کهربایی چهرهاش به موهاش تبسمی از تلخی میدهد» و بوی خواب همیشه هشیارش نمیکند، او، خانم الف، غشی است؛ دوست داشتنی نیست؟
سوغات کتابی است با پنج حکایت از علیمراد فدایینیا -نویسندهی فرمگرا و از امضاکنندگان مانیفست شعر حجم- که حکایتهای آن برای نخستینبار در هفتهنامهی رادیو-تلویزیون ملی ایران، «تماشا»، به چاپ رسید. حکایت اول (چه شرمی حیف میشود) داستان خانم الف است؛ او که هیچ عادت ندارد کسی را نگاه کند و یکجور دلواپسی قدیمی دارد. نثرِ فدایینیا، نثری متفاوت و بدیع است و حتی تنه به تنهی شعر هم میزند. لحنِ شاعرانهی نویسنده داستانِ شخصیتها را کامل میکند: سرگشتگیِ شخصیتها در کنار زبانِ پریشانِ نوشته، همهچیز را در ولولهای از هذیان و وهم پیش میبرد.
نحوهی روایتِ فدایینیا داستانهای او را سختخوان نیز میکند. سیالیتِ ذهن راوی خود را در فرمی منقطع، پریشان و به دور از روابط علّی و معلولی عرضه میکند و سعی در کند و کاو ذهن شخصیتهای داستان دارد. داستانهای فدایینیا -همچنان که باید داستان باشد- داستان نیست؛ خود را از تداوم ظاهری و پیوندهای روایی دور نگه میدارد. «هر پارهاش خود قصهایست از درون، گاه هر چند خطش، و در مجموع تمام نوشته، در اتمسفر طنزگونه و شاعرانه و تا حدودی ملانکولیک، وحدتی داستانی مییابد، منتها داستانی از درون، که تنها سایههایی گذران از خارج، از زندگی واقعی بر آن میافتد.»[2]
من عشق دیدهام آسان–حکایتِ از دست دادن است. «من کسی را از دست دادهام. نه به آسانیی کلامی که گفته شود. نه به آسانیی تماشای شما وقتی چیزی را از دست میدهید. من کسی را از دست دادهام؛ یا چیزی که گنگم کرده است؛ و چهرهیی بیتفاوت از زخم شفا نایافتهی دائمیم.» راوی در چهرهاش شکلی از جستجو را میجوید. ساکن خاک بایری است که مکانِ درهمیِ آن همه نابودیِ موروثی شده است. او به دنبال حقی برای دروغ گفتن است؛ برای آن که تا همیشه دروغ بگوید. او در حدِ فاصل یافتن، یافتنِ همانی که از دست داده، چیزی تباه شده را طلب میکند. «با همین تصور من چروک چهرهام را، در آینه که نه، میبینم.»
نوشتار فدایینیا طنزی مکرر با خویش دارد «اما زیر فشار غمی کلاسیک است که دست و پا میزند»[3]؛ او روحی دردکشیده را به نمایش میگذارد. روحی پیر که از ظلمات بازگشته است و ادای جوانی در میآورد. هرچهقدر هم که نقاب جوانی را ماهرانه بر صورت خود نگه ندارد، باز هم لحظههایی پیش میآید که به دام واقعیتها میافتد و درنگ میکند و پوستهاش کنار میرود و ذات مضحکش نمایان میشود.
حکایت سوم (و از فرشتگان دختران اختیار کرد) داستان زاغی است. غریبهی سادهای کنار زاغی مینشیند و دلش برای زاغی تنگ میشود. او که یک غریبهی ساده است؛ حداقل زاغی که اینطور میگوید. نشسته بود و میدید که میآمدند زاغی را میگرفتند. به آسمان میبردند. بعد که میگفت، من آن ملکهها را میدیدم که زاغی را روی دستهاشان به آرامی میربودند؛ و از میان بود و نبود میبردند؛ همچنان بالا و بالاتر میبردند؛ بالا و بالاتر. هوای آن همه درخت نداشت. «زاغی همینطور نگاه میکرد. نگاه میکرد. زاغی زاغی میشد. یکجور که خودش میدانست یا نمیدانست نمیدانم. جاده پایین میآمد؛ پهن بود و پایین میآمد. زاغی، نگاه، بیهوار میگشت.»
دو حکایت بعدی (این گوشهی نیلی و کروبیی غریب) پیوستگی بیشتری با یکدیگر دارند. هر دو داستانی واحد دارند: داستان دخترکی است که «از چشمهاش پیداست. دو گوی سرگردان. میان آنهمه پوست بهتانگیز. بیگفتگو.» نیمههای شب با تاریکیِ پشت پنجره حرف میزند و میگوید که برای همهی دخترهای عالم گریسته و فکر میکند که هرگز به پرستارها نمیگوید که مهربانتر باشند که او هرچه کشیده از مهربانی کشیده. دراز میکشد و «به یاد نمیآورد وقتی دختری بود. و لبهاش فرات را دلتنگ که نمیکرد. کوچک میکرد.»
[1]سوغات، علیمراد فدایینیا، نشر آوانوشت
[2]منوچهر آتشی، مجلهی تماشا، شمارهی 31، مهر 1350
[3]همان
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی