«آیا فردای آن روز میخواستند با مفهوم شهرهای عمودی –که شاید اشارهای بود به برجِ بابِل- به نبرد برخیزند یا اینکه این تجلیلی بود از شهرهای گستردهی افقی؟ -تمدنِ بادیه. این برجها در نیویُرکِ لورکا بودند؛ در نیویُرک مایاکوفسکی؛ نیویُرک ایزیدورا دانکن.»[1]
محسن صبا دانشآموختهی دبیرستان شاهپور تجریش بود که با بیژن الهی آشنا شد و در پی آن دوستیِ نزدیکشان دوام یافت. در همان مدرسه هم بود که جلال مقدم و جلال آلاحمد را دید. صبا، پس از دوران تحصیل، مدتی در بنیاد فرهنگ، به دعوت ناتلخانلری و در کنار سعیدیسیرجانی، مشغول به آمادهسازی و اصلاح عکسهای نسخههای خطیِ کهن شد. از کارهای او یکی تنظیم برای به صحنه بردن داستان رستم و اسفندیار شاهنامهی فردوسی و اجرای آن در تلویزیون ملی ایران است که حاوی نکاتی بدیع و ایدههایی خلاقانه – مانند نشان دادن سیمرغ با ستونی از نور- بوده. در سال چهل و دو، بیژن الهی دو تابلو از چند تابلویی را که در همان سالها کشیده بود و دوست میداشت، به صبا هدیه کرد که یکی از آن دو تابلو در کتاب دو گفتار چاپ شده است. دو گفتار، نوشتهی محسن صبا، گوشههای پنهان و ناگفتهای از زندگی شخصیتهای تاثیرگذار و صاحبنام ادب و هنر امروز ایران را آشکار میکند؛ داستان روزهایی که صبا در کنار مقدم و آلاحمد و الهی گذرانده است.
گفتار نخست کتاب (دو جلال) از جلال اول و جلال دوم میگوید؛ از آلاحمد و مقدم. از روزهایی مینویسد که خسته از بیداریِ صبحگاهی از زیرتاقی میگذشتند –که دروازهی الهیّه بود- و تکتک میپریدند تا عمارت کلاهفرنگی را از روی دیوار تماشا کنند. کوچه پسکوچهها را با شکستن شاخهها و کندن دیوارهای کاهگلی پشت سر میگذاشتند تا اینکه دبیرستان شاهپور تجریش در محوطهی حمام شازده جلوشان سبز میشد. آنجا بود که جلالِ اول با سری انگار آری آریگویان به سوی پلکان میشتافت در حالیکه زیر بغل مشتی مجله و روزنامه داشت که عصرها در بازگشت از مدرسه بر میزی در کافهی اختیاریه میگسترد و با قلم به ارزیابیهای شتابزده میپرداخت و خسته که میشد با مشت بر فرق پیاز میکوفت که زهرش هنگام خوردن غذا گرفته شود. جلالِ اول را با بچهها کاری نبود و اغلب شاگردان بزرگتر و سرکش دور او جمع میشدند امّا جلالِ دوم، جلالِ بچهها بود. با آن قد خدنگ و نگاهی که مستقیم روبهرو را میدید -کمابیش منگ و سردرگم- معلم انشا بود و همه دوستش داشتند. «ده سال بعد از مرگ ناگهانیِ جلال اول مدرسهای را که میرفتیم به نام او کردند و این آغاز راهی بود که به بزرگراهی ختم میشد. حالا که جلال دوم رفته همهی ما میدانیم نام او به هیچ بنایی، کوچهای یا پسکوچهای نمیآید مگر سنگی بر گوری.»[2]
صبا در گفتار دوم (چلسال رفت و...) به سراغ الهی میرود. گفتار را با شعر آزادی و تو، سرودهی بیژن الهی،آغاز میکند. از روزهای پس از دبیرستان میگوید که کارشان شده بود خوابیدن تا لنگِ ظهر؛ از کافهنشینیهایشان تا نزدیکیهای صبح و از اولین شعری که از بیژن، در جُنگ دوم طُرفه، با یک معرفیِ کوتاه از فریدون رهنما به چاپ رسیده بود. الهی چنان به سرعت در جمعِ شاعران شعر دیگر، بعد از دورهی جزوهی شعر[3]، جلوه کرد که در کنار احمدرضا احمدی معرفِ شعر مدرنِ متفاوت فارسی شناخته شد. روزها میگذرند و صبا به شرح آنچه بر بیژن میگذشت میپردازد. از ازدواج او با غزاله علیزاده میگوید که «آنچه در آن شب پرماجرا نظر همه را به سوی آن دو جلب کرد، نه زیبایی و خوشسیمایی غزاله و بیژن بود و نه غرابت لباسهای نامتعارفی که آن دو به تن کرده بودند، بلکه آرایش چهرهی سفید سردگچیِ غزاله بود که در نظر اول به ماسک میمانست، با لبخند مدهوشانه و بیارادهای که کنار لباش خشک شده بود.»[4] سالهایی که صبا خارج از ایران زندگی میکرد، ارتباطش با بیژن را تماسهای مکرر و صحبتهای طولانی حفظ کرده بود. در همین تماسها بود که الهی واقعه را با تضمین شعری از بورخس به صبا وعده داد و چندمدتی بعد از آن، در روز دهم آذر هشتاد و نه، دیگر گوشی را برنداشت؛ «جَسَدی که سالهای سال منزلِ مأنوسِ مردِ غریبی بود که درین دنیا قهراً/قِسراً بیژن الهی خواندند.»[5]
[1] دو گفتار، محسن صبا، نشر آوا نوشت
[2] همان
[3] مجلهی جزوهی شعر که در دههی چهل به کوشش اسماعیل نوریعلاء منتشر میشد
[4] دو گفتار، محسن صبا، نشر آوا نوشت
[5] از وصیتنامهی بیژن الهی، چاپ شده در این شماره با تأخیر، شمارهی هفت، سال هزار و سیصد و نود و دو