من میروم. او میرود. ما میرویم. رفتن تنها فعلی است که امیر همیشه در حال صرف کردن آن است.
لعنت به این شانس! هنوز مزه یکجا ماندن را نچشیدهایم که او باز دارد میرود. شهلا میگوید:
«امیر باز هم فیلش یاد هندوستان کرده.»
میگویم این فیل نیست کرگدن است. کرگدن همیشه تنها میرود. ایکاهش من هم فیلی داشتم که هوای هندوستان یا جای نزدیکتری میکرد.
امیر به طرف آینده میرود. عاشق آینده است. گذشته را دوست ندارد، آن همه گذشته زنانهای که نه از دیوار پریدن دارد نه دوچرخهسواری نه فوتبال در محله. گذشتهای پر از پچپچه و حرفهای درگوشی و خالهبازی است. گذشتهای که به زیرزمینهای تاریک و پستوها منتهی میشود. امیر حاضر نیست حت یک قدم با من به عقب برگردد.
من هم گذشته را دوست ندارم. تاسفآور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضی وقتها مثل جانوری روی کولم سوار میشود و خیال پایین آمدن ندارد. فکر میکردم بعد از وصل شدن به امیر بتوانم آن را زمین بزنم. آرزو میکردم به آسانی از دست دادن بکارت، از شر آن خلاص بشوم.
برای همین بود که یک شب از آن شبهایی که توهم چیره است و صمیمیت باکره، از جانور آویزان شده از کولم برای امیر گفتم. حال گوژپشتی را داشتم که بخواهد راز گوژش را برملا کند. امیر منومنام را قطع کرد. آیا قبل از او کس دیگری را دوست داشتهام؟ جوابش را گرفت و به آسودگی مردی سعادتمند دراز کشید. ولی من هنوز حرفم را تمام نکرده بودم. داشتم میگفتم که امیر خوابآلوده دهانم را با دستش بست.
«مهم نیست که دیگرانت که بودهاند و چه کردهاند. فقط تو اهمیت داری و از حالا به بعدت که مال من است».
حرکتش جذاب بود ولی پشت لحن عاشقانهاش بیحوصلگی هم بود. میدانستم که او با من هیچجا نمیآید. جا خوردم و احساس تنهایی و سرخوردگی مثل هوویی فاصله بین من و امیر را اشغال کرد. روزهای زیادی باید میگذشت که یکدیگر را راحت بگذاریم و هر کدام فعل رفتن را به تنهایی برای خودمان صرف کنیم.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی