ورود به آوانگارد

بالاخره یک روز خوش شانس می‌شوم

مروری بر کتاب پیرمرد و دریا نوشته‌ی ارنست همینگوی

عاطفه طهماسیان
دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

«پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف‌استریم ماهی می‌گرفت و حالا هشتاد و چهار روز بود که هیچ ماهی نگرفته بود.»

این، اولین جمله و اولین قلابی‌ست که آقای همینگوی، در رمان کوتاه پیرمرد و دریا برای شکار خواننده پرتاب کرده است.

کتاب پیرمرد و دریا داستان مبارزه‌ی ماهیگیری باتجربه به نام سانتیاگو است برای شکار بزرگترین‌ ماهی زندگی‌اش. قهرمان این داستان برخلاف قهرمان‌های معمول و گاه کلیشه‌ای، پیرمردی ضعیف اما مصمم است که پس از هشتاد و چهار روز بداقبالی و دست خالی برگشتن به ساحل، تصمیم می‌گیرد برای روز هشتاد و پنجم به دورترین نقطه‌ی خلیج کوبا برود؛ جایی که دست هیچ صیاد دیگری به آنجا نرسیده و یک ماهی بزرگ آنجا انتظارش را می‌کشد.

به نظر می‌رسد دیگر هیچ‌کس به سانتیاگو امیدی ندارد؛ جز خودش و تنها شاگرد و دوستش، مانولین. همینگوی این باور پیرمرد به خود را که اصلی‌ترین جوهر داستان است این چنین بیان می‌کند: «همه چیز  پیرمرد کهن بود، مگر چشم‌هایش و چشم‌هایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست‌نخورد بود.»[1] و «امید و اطمینانش هرگز وانرفته بود، اما حالا امید و اطمینانش جان تازه‌ای گرفت مانند وقتی که نسیم می‌آید.»[2]

سرانجام پیرمرد یکه و تنها راهی میدان مبارزه می‌شود. او عزم دورترین آب‌ها را می‌کند؛ گویی الهامی غیبی و ایمانی قلبی به او اطمینان می‌دهد که چیزی آنجا انتظارش را می‌کشد. ابتدا چندباری برای شکار تلاش می‌کند اما بی‌نتیجه است؛ نه این لحظه‌ی موعودِ او نیست. چندی می‌گذرد تا آن لحظه فرامی‌رسد، بزرگترین ماهی‌ای که یک صیاد ممکن است به عمر خود ببیند و شکار کند.

پیرمرد پس از چندین روز نبردِ طولانی، طاقت‌فرسا و جانکاه سرانجام پیروز می‌شود و بر ماهی غلبه می‌کند. شکار را به بدنه‌ی قایقش متصل می‌کند و می‌خواهد به خانه بازگردد، می‌خواهد به بداقبالی خود خاتمه بدهد، باری دیگر احساس پیروزی کند و سرانجام یک خوابِ آرام؛ اما این پایانِ مبارزه‌ی او نیست. زندگی، طبیعت، سرنوشت و یا هر چه بنامیمش، اغلب نیرویی قوی‌تر و گاه بی‌رحم وجود دارد که فرصت چندانی به آدمی نمی‌دهد؛ گاه نمی‌توان همه چیز را نجات داد. پیرمرد با تنی خسته و مجروح و ذهنی ساده اما روشن، باید ادامه بدهد و همین کار را می‌کند اما نتیجه چندان رویایی و خوش و شیرین نیست.

کلامی چند در باب پیرمرد و دریا 

پیرمرد و دریا داستانی کوتاه با مضمونی ساده است که شاید در ابتدا به نظر برسد چندان هم شگفت‌انگیز و فوق‌العاده نیست اما آنچه این اثر را به یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات تبدیل کرده است، وفاداریِ آن به واقعیت است دقیقا همان طور که جیمز جویس می‌گوید: «نویسندگی سخن‌پردازی نیست؛ بلکه ضبط کردنِ تجربه‌ی انسانی است به ساده‌ترین و زلال‌ترین زبان ممکن.»[3] و همینگوی خود می‌گوید تمام تلاشش در نویسندگی برای یافتن «یک جمله حرف راست» است و به دنبال آن است که بداند «آدمی به راستی چه حس می‌کند نه اینکه چه قرار است حس کند یا چه به او آموخته‌اند که حس کند»[4]. خواننده با خواندن این داستان، راه و روش زندگی یک ماهیگیر را درمی‌یابد، با او زیست می‌کند، خنکای نسیم سپیده‌‌دم را لمس کرده و لحظه لحظه فشار ریسمان و درد ناشی از آن را بر شانه‌هایش احساس می‌کند. خواندن پیرمرد و دریا تنها خواندن یک داستان نیست، بلکه مواجهه با یک تجربه‌ی تازه است و این می‌تواند تعریفی باشد از ادبیات در ناب‌ترین حالت ممکن‌اش. خواننده در این کتاب، با توصیفاتی بسیار دقیق از ابزار و رفتار‌های ماهیگیران مواجه است. سانتیاگو انواع ماهی‌ها را می‌شناسد و از روی حرکت ابرها و باد، وضعیت دریا را پیش‌بینی می‌کند. این حجم از اطلاعات، فقط از نویسنده‌ای بر می‌آید که خودش در دریا زندگی کرده باشد، پاشیدن خون گرم ماهی را بر سینه قایق از نزدیک دیده باشد و از آن مهم‌تر، عاشق دریا بوده باشد.

بن‌مایه‌ی این داستان مشتمل بر چند محور مرکزی و اصلی است: تنهایی، دوستی، مبازره، شکست و پیروزی. سانتیاگو باید به تنهایی مبارزه کند. نویسنده با شگردی زیبا، تنهایی او را به ما نشان می‌دهد. او که درگذشته با پسرکی به ماهیگیری می‌رفته است، عادت به تنهایی ندارد و شروع می‌کند به بیان کردن فکر‌هایش، انگار که کسی در قایق همراه‌اش است و به حرف‌هایش گوش مي‌کند. درد و دل می‌کند و تمام رازها و ترس‌هایش را برای خواننده و برای دریا و برای تنهاییِ خودش برملا می‌سازد. ماهی بزرگ را برادر خودش می‌داند و گاهی دچار شک می‌شود که آیا شکار کردن او کار درستی‌ است؟ و در سطحی دیگر این سوال را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که آیا مبارزه با جهان کار درستی‌ست؟ پیرمرد به جواب نمی‌رسد؛ اما چیزی که حقیقت دارد این است که او اکنون در قایق است و باید این کار را انجام دهد.

  او با وجود آن‌که از پذیرفتن مانولین به عنوان همراه سر باز می‌زند _زیرا این مبارزه‌ی اوست و نه هیچ کس دیگر_ در دریا بار‌ها به یاد او می‌‌افتد و آرزو می‌کند که ای کاش همراهش بود و این خواهش نه از روی ناتوانی و نیاز به کمک که به سبب دوستی عمیقی است که میان آن دو وجود دارد. ارتباط پیرمرد با دریا _که به راستی آن را نیز باید یکی از شخصیت‌های داستان همینگوی به حساب آورد_ ارتباطی دوگانه است. دریا لامار[5] اوست؛ برایش عزیز است و محبوب اما این محبوب بی‌وفا و بی‌اعتنا، روز‌هاست که سانتیاگو‌ی پیر را از مواهب خود محروم کرده است. ارتباط پیرمرد با ماهی –همان که شکارش می‌کند_ نیز ارتباطی غریب است. به این دو نمونه توجه کنید: « بلند گفت: ماهی من خیلی دوستت دارم و بهت احترام میذارم ولی تا غروب امروز میکشمت» [6]و «فکر کرد کاش می‌تونستم به ماهی هم غذا بدم. اون برادر منه اما باید بکشمش و باید برای این کار قوی باشم».[7]

ویژگی های اصلی پیرمرد و دریا

مبارزه شاید اصلی‌ترین مسئله در پیرمرد و دریا است؛ مبارزه‌ای که یک سرش ریشه در غریزه و کششِ نیرومند قدرت دارد و یک سرش در ناچاری؛ مبارزه‌ی سانتیاگو گویی ترکیبی از هر دو است. او دلیرانه می‌جنگد و شاید چاره‌ای جز این ندارد. اگر از دلیل او برای مبارزه کردن بپرسیم شاید بتوان گفت او نیازمند این پیروزی است، نامش، تنش و روحش تشنه‌ی آن شُکوهِ غبارگرفته است. فعلِ او، خود دلیلِ خود است. او مهم‌تر از پیروزی، برای خودِ جنگیدن است که می‌جنگد و این برای سانتاگو دقیقا یعنی پیروزی و این را به روشنی می‌توان از این کلام او دریافت:

 « پیرمرد در دل خود گفت: ماهی تو داری مرا می‌کشی، اما حق هم داری. ای برادر! من تا به حال از تو بزرگ‌تر وزیبا‌تر و آرام‌تر و نجیب‌تر چیزی ندیده‌ام. بیا مرا بکش. هر که هر که را می‌کشد، بُکُشد.»[8]او یک جنگجوی واقعی است؛ حتی مرگ هم دیگر برایش دغدغه نیست، او تنها می‌خواهد یک بار دیگر باور کند که می‌تواند؛ این مهم‌ترین دلیل و انگیزه‌ی اوست از همین رو است که می‌گوید: «آدم را برای شکست نساخته‌اند. آدم ممکن است از بین برود ولی شکست نمی‌خورد[9]» و شکست نخوردن یعنی ایستادگی، نه شمارِ امتیازات در پایانِ بازی. «سانتیاگو با گرفتن ماهی به نوعی به واقعیتِ برترِ خود یا هستیِ فراتری (ترانساندانتال) دست یافته است.»[10]و اگرچه « ظاهرا در مصاف خود با طبیعت شکست می خورد و نمی‌تواند آگاهی یا عقل خود را از چنگ و دندان پاسداران طبیعت وحشی صحیح و سالم به‌در بَرَد، اما این شکست عین پیروزی است. .... شکست سانتیاگو پیروزی او است، زیرا که پیروزی او صورتی جز شکست نمی‌تواند داشته باشد. 

تقارن ساختمانی داستان او چنین حکم می‌کند: سانتیاگو از همه‌ی ماهیگیران دیگر دورتر می‌رود و صید او از همه‌ی صید‌ها بزرگ‌تر است. برنده‌ی بازی او است؛ به همین دلیل باخت او هم ناگزیر است؛ زیرا که بازگشت او به سلامت از آن راه دور در دریا‌ی پُر از بمبک‌های گرسنه ممکن نیست. برنده کسی است که به جای دور برود؛ اما هر کس به جای دور برود ناگزیر بازنده می‌شود. پس برنده همان بازنده است و بازنده همان برنده. سانتیاگو می‌داند که بمبک‌ها نخواهند گذاشت که او ماهی‌اش را سالم به بندر برساند، اما چون ماهیگیر است چاره‌ای جز این ندارد که تا آخرین نفس از ماهیِ خود دفاع کند، فقط وقتی از پا می‌نشیند که تمام توان و امکان خود را به کار برده است. او ماهیگیر است که از حدّ گذشته است؛ از جای دورتری می‌آید، پس معیار پیروزی و شکست او این نیست که از این راهِ دور چه آورده است؛ معیار این است که با مخاطرات این راه چگونه روبه‌رو شده است. او بازنده‌ای است و در عین حال به همین دلیل برنده است؛ شکست خود را وقتی می‌پذیرد که به پیروزی کامل رسیده است.»[11]

 یکی از ویژگی‌های دیگر این داستان، قابلیت آن برای خوانش‌های نمادین است. داستان را می‌توان بازتاب زندگی طبقه‌ی کارگر دانست و یا انسانِ نوعی که در جست‌وجوی مطلوب و مقصودی است و حتی می‌توان آن را با مسیح و آدمِ ابوالبشر مرتبط دانست؛ اما در مجموع آنچه می‌توان درباره‌ی تمام سطوح معنایی داستان گفت این است که «عنصرِ شریف و مثبت راهش به‌هیچ‌وجه هموار نیست».[12]

با وجود حجم نسبتا کم کتاب، توصیفات بسیار دقیق و جزئی هستند. به نظر می‌رسد همینگوی افزایش کیفیت درونی متن را به طول و تفصیل‌های بی‌معنی و ملال‌آور ترجیح داده است؛ پیرمرد و دریا همانی است که باید باشد: یک داستان ساده، واقعی و عمیق.

نثر شعرگونه همینگوی در پیرمرد و دریا

یکی از مهم‌ترین مسائل، زبان و نثر کتاب است. به طور کل درباره‌ی نثر همینگوی می‌توان چنین گفت که او به درستی مرز باریک میان شعر (که ماده‌ی اصلی آن کلام است) و داستان (که ماده‌ی اصلی آن تجربه‌ی انسانی است)[13]را دریافته و زبان را به عنوان ظرفِ انتقالِ تجربه در داستان به کار گرفته است و مهم‌تر از آن لزومِ جایگزین کردن ظرف‌های ساده و کابردی به جای ظرف‌های پرتکلف و تصنعِ دهه‌های پیشین را درک کرده و زبانی ساده، متین، پیراسته و فروتن را در آثار خود به کار گرفته است. در میانه‌ی راهِ نویسندگی _در حد فاصل آثاری مانند وداع با اسلحه تا پیرمرد و دریا_ او خود از این مسیر منحرف می‌شود و پیرمرد و دریا در حکم بازگشت دوباره‌ی او به نثر برتر خود است. دریابندری این مسئله را چنین توضیح می‌دهد: «باید گفت که او پس از طی کردن یک دور تمام، باز از همان جایی سر در می‌آورد که حرکت خود را آغاز کرده بود؛ گیرم البته کنون در مرتبه‌ی بالاتری قرار می‌گیرد و می‌خواهد به چیزی برسد که راست‌تر از راست باشد. روش او برای دست‌یافتن به این چیز باز همان روال پیراستن و تراشیدن است. .... این بازگشت به سادگی و پیراستگی در حقیقت پی‌بردن به آن اصلِ ظاهرا تعارض‌آمیز است که دست‌یافتن به معانی مرموز یا واقعیت فراتری جز از راهِ کاوشِ واقعیتِ عینی و آشکار و تلاش برای ترسیم آن به ساده‌ترین و صادقانه‌ترین وجهی که از دست نویسنده بر‌می‌آید میسر نیست و پیرمرد و دریا نتیجه‌ی به‌کاربستنِ یک چنین روشی است.»[14] همچنین حرفه‌ی خبرنگاری به عنوان شغلی که همینگوی سال‌ها به آن مشغول بود، بر نثر او تأثیر گذاشته است به شکلی که اغلب از جملاتی کوتاه و ساده اما گویا و عمیق بهره می‌گیرد. [15]

در پایان می‌توان گفت پیرمرد و دریا داستانی‌ است با رایحه گوشت ماهی و نمک و درباره آن چیزی حرف مي‌زند که پیرمرد را در شب‌های سرد بیدار نگه مي‌دارد و باعث می‌شود تا یک دورِ دیگر، ریسمان‌اش را دور شکار بپیچاند. چیزی که تسلای انسان است در مواجهه با تمام بلاهای جهان؛ و آن چیز امید است.

این کتاب جایزه‌ی پولیتز و بانکالا را در سال 1953 کسب کرد و یکی از دلایل عمده‌ی اهدای جایزه‌ی نوبل 1954 به ارنست همینگوی بود.

ارنست همینگوی، داستان‌نویس و رمان‌نویس آمریکایی، رمان پیرمرد و دریا را در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشت و این کتاب یکی از دلایل عمده اهدای جایزه ادبی نوبل سال ۱۹۵۴ به ارنست همینگوی بود. همینگوی در جوانی خبرنگار بود و زندگی ماجراجویانه‌ای برای خود انتخاب کرده بود. در جنگ جهانی اول، داوطلب خدمت در ارتش شد و با ۲۰۰ ترکش به خانه بازگشت و پس از آن در خط مقدم جبهه‌های جنگ داخلی اسپانیا به مبارزه پرداخت. علاوه بر این‌ها او عاشق شکار و مسافرت بود. برای تماشای شیرها به آفریقا سفر کرد، ماهیگیری می کرد و در نهایت قبل از این که با اسلحه‌ دولولِ موردعلاقه‌اش خودکشی کند، کوبا را برای زندگی انتخاب کرد. حرفه خبرنگاری، بر شیوه‌ی داستان‌نویسی او تاثیر زیادی گذاشته به طوری که نوشته‌های او سرشار است از جملات کوتاه و ساده، اما بیانگر و عمیق.

چرا پیرمرد و دریا شاهکار ادبیات به حساب می‌آید؟

چیزی که این داستان را متفاوت و تبدیل به یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات کرده است، وفاداریِ آن به واقعیت است به طوری که خواننده با خواندن آن، راه و روش زندگی یک ماهیگیر را درمی‌یابد، با او زیست می‌کند، خنکی سپیده‌‌دم را لمس می‌کند و فشار ریسمان را بر روی پشت‌اش احساس می‌کند. با خواندن این داستان فقط یک داستان نخوانده‌ایم، بلکه تجربه‌ای جدید به دست آورده‌ایم و این می‌تواند تعریفی باشد از ادبیات در ناب‌ترین حالت ممکن‌اش. خواننده در این کتاب، با توصیفاتی بسیار دقیق از حرکات ماهیگیران مواجه است. سانتیاگو انواع ماهی‌ها را می‌شناسد و از روی حرکت ابرها و باد، وضعیت دریا را پیش‌بینی می‌کند. این حجم از اطلاعات، فقط از نویسنده‌ای بر می‌آید که خودش در دریا زندگی کرده باشد و پاشیدن خون گرم ماهی را بر سینه قایق از نزدیک دیده باشد و از آن مهم‌تر، عاشق دریا بوده باشد.

یکی از ویژگی‌های دیگر این داستان، قابلیت آن برای خوانش‌های نمادین است. پیرمرد از اولین بند کتاب، شخصیتی شکست‌خورده توصیف می‌شود که در حال مبارزه است. حتی بادبان قایق او، از تکه‌های وصله خورده گونی آرد تشکیل شده و به گفته‌ی کتاب: «انگار که پرچم شکست دائم بود.» 

اما پیرمرد شکست را نمی‌پذیرد- شاید راهی جز این ندارد- و تصمیم می‌گیرد تا پا به دریا بگذارد. نویسنده با شگردی زیبا، تنهایی او را به ما نشان می‌دهد. او که درگذشته با پسرکی به ماهیگیری می‌رفته است، عادت به تنهایی ندارد و شروع می‌کند به بیان کردن فکر‌هایش، انگار که کسی در قایق همراه‌اش است و به حرف‌هایش گوش مي‌کند. درد و دل می‌کند و تمام رازها و ترس‌هایش را برای خواننده و برای دریا و برای تنهاییِ خودش برملا می‌سازد. ماهی بزرگ را برادر خودش می‌داند و گاهی دچار شک می‌شود که آیا شکار کردن او کار درستی‌ست؟ و در سطحی دیگر این سوال را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که آیا مبارزه با جهان کار درستی‌ست؟پیرمرد به جواب نمی‌رسداما چیزی که حقیقت دارد این است که او اکنون در قایق است و باید این کار را انجام دهد.

همینگوی در این کتاب، به زیبایی مساله شکست و پیروزی را به تصویر کشیده است. پیرمردِ خستگی‌ناپذیر، در جستجوی ماهی بزرگ است و در این راه از تمام قدرت بدنی و ذهنی‌اش مایه می‌گذارد و در انتها به جوابی می‌رسد که خواننده را به تفکر وا می‌دارد. جوابی که می‌توان آن را به نمادهای متفاوتی بدل کرد و به همان نسبت معناهای متنوعی از آن استخراج کرد.

پیرمرد و دریا داستانی‌ست با رایحه گوشت ماهی و نمک و درباره آن چیزی حرف مي‌زند که پیرمرد را در شب‌های سرد بیدار نگه مي‌دارد و باعث می‌شود تا یک دورِ دیگر، ریسمان‌اش را دور شکار بپیچاند. چیزی که تسلای انسان است، در مواجهه با تمام بلاهای جهان؛ و آن چیز امید است.

پیرمرد و دریا | نشر نگاه

نویسنده: ارنست همینگوی ناشر: نگاه قطع: شمیز،رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود

[1]- همینگوی، 1385: 98

[2]- همینگوی،1385: 101

[3]- همینگوی، 1385: 17

[4]- همینگوی، 1385: 18

[5]- La mar و آن در زبان اسپانیایی نامی عاشقانه برای دریا است. (همینگوی، 1354: 25)

[6]- همینگوی، ارنست (1354) ، پیرمرد و دریا، ترجمه‌ی نازی عظیما، تهران، امیرکبیر صفحه‌ی 47

[7]- همینگوی، 1354، 51

[8]- همینگوی، 1385: 182

[9]- همینگوی، 1385: 195

[10]- همینگوی، 1385: 91

[11]-همینگوی، 1385: 92 و 93

[12]- همینگوی، 1385: 89

[13]- توجه کنید مسئله تفکیک متقن و یقینی این دو ماده از یکدیگر نیست. به یقین داستان از کلام و شعر از تجربه‌ی انسانی خالی نیست اما اینجا مقصود بیستر توضیح کارکرد کلام در داستان است که نباید خودش اصل قرار بگیرد بلکه باید ابزار انتقال یک اصل باشد.

[14]- همینگوی، 1385: 87 و 88

[15]- به نظر می‌رسد اولین مواجهه‌ی همینگوی با این نثر به زمان حضورش در جنگ یونان و ترکیه بازمی‌گردد. این نثر را خبرنگاران تلگرافی می‌نامیدند و ساختار آن به این شکل بود که هر کلمه‌ای که خواننده بتواند از متن استنباط کند، حذف می‌شود. همینگوی باور داشت که این نثر تلگرافی  را می‌توان در داستان‌نویسی نیز به کار گرفت. (رجوع شود به پیرمرد و دریا، ترجمه‌ی نجف دریابندری، صفحات 12 و 13)

ارنست همینگوی، پیرمرد و دریا ، چاپ دوم ،مترجم محمد تقی فرامرزی، نشر نگاه