آن روزها جادوی سینما هنوز بیاثر نشده بود. فیلمها نشانهی چیزهای بخصوصی نبودند؛ خودِ آن چیز بودند (و برای موجودیتشان نیازی به نام هایدگر نداشتند.) و هر تماشاگری بسته به روحیه و حال و هوایش، علاقهای به این فیلمها نشان میداد و نشانی از این علاقه را میشد در رفتارش دید. لحظهای که فیلم را میدید اشارات فیلم را میفهمید و پَر میکشید به سوی این اشارات.
فرانسوا تروفو یکی از آنهایی بود که همچنان به جادوی سینما باور داشت. کارگردانی که فیلمهایش لبریز از عشق و ارادت به سینما بود؛ اویی که با شیفتگی خطاب به آلفرد هیچکاک در نامهاش نوشته است: «از وقتی فیلمسازی را شروع کردهام علاقهام به شما و فیلمهایتان کمتر نشده، راستش را بگویم؛ بیشتر هم شده. همهی فیلمهایتان را دستکم پنج شش بار دیدهام و حالا به چشمِ یک فیلمساز میبینمشان. کارگردانهای زیادی را میشناسم که عاشق سینما هستند، ولی شما عاشقِ سلولوییدید و دوست دارم دربارهی همین عشق با شما گفتوگو کنم.» پس برای کسی که عاشقانه سینما را دنبال میکند خواندن نامههای تروفو در حکم یک گفتوگوی طولانی با یکی از بهترین عاشقان سینماست؛ مجموعه نامههایی که هر کدام به نحوی ذهنیت تروفو را دربارهی سینما، زندگی و مسائل پیرامونش به خوبی بازتاب میدهند.
اما این تنها دلیل جذابیت کتاب نامههای تروفو برای سینمادوستان نیست؛ تروفو ،به عنوان یکی از مهمترین کارگردانهای موج نوی فرانسه، در نامههایش ،با دقت و وسواس فراوان، نکتههای شگفتانگیزی را از سبک کاری خود، جزییات ساخت فیلم، نقد و بررسی آثار دیگر فیلمسازان، زمانه و حال و هوای جریان موج نو و چیزهای دیگر نگاشته است که برای چندین بار خواندن هم جذابیتهای ویژهی خود را دارند. مجموعه نامههای تروفو شامل نامههای اوست از سال 1945 تا سال مرگش در 1984؛ نامههایی به کسانی چون اریک رومر، ژان لوک گدار، هلن اسکات، جاناتان رزنبام و ... که در خود کتاب نیز معرفی کوتاهی از آنان آمده است تا خوانندگان، مخاطبان نامهها را بهتر بشناسند.
فرانسوا تروفو در سال 1932 در شهر پاریس متولد شد. مادربزرگش او را در فقر و تنگدستی بزرگ کرد؛ او از همان کودکی تنها مامن و ماوای خود را در سینما یافت. سینما به بزرگترین مسئله و دغدغهی زندگی او تبدیل شد و با وجود تنگدستی به هر کاری دست میزد تا بتواند به سینما برود. او کتابخوانی پرشور بود که بهواسطهی مطالعهی گستردهی آثار ادبی، ادبیات را به خوبی شناخت و در نگارش فیلمنامهها، مقالهها و نامههایش از این توانایی ادبی خود به خوبی بهره برد. او پیش از آن که کارگردان شود سالها در نشریهی کایه دو سینما در کنار دوستان خود فعالیت میکرد و به همراه آنها جریان موج نوی سینما را در فرانسه به راه انداخت. تروفو منتقد سفت و سخت سینمای فرانسه بود و زبان تند و تیزش در نگارش نقد علیه سینمای آن روزهای فرانسه و اروپا زبانزد خاص و عام بود؛ زبانی که گهگداری آغشته به خشونت و نیش و کنایههای بسیاری میشد که حتی نمونهی آن را میتوانیم در نامهی او به ژان لوک گدار در همین کتاب ببینیم.
تروفو معتقد بود که سینما برایش پیش از هرچیز سرگرمی است؛ یعنی تعریف یک داستان جمع و جور و معرفی آدمهایی که کارها و احساساتی را تجربه میکنند. او در طول فعالیت خود 25 فیلم ساخت که برخی از آنها از زندگی خود او الهام گرفتهاند. سینمای تروفو بیش از هرچیز روایت داستانی جذاب و زیباست به سادگی باور و اعتماد تماشاگران را جذب میکند. او به شدت از پیچیدگی و ابهام در روایت فیلمش دوری میجست و همواره خود را متاثر از هیچکاک و رنوار و روسلینی میدانست؛ کارگردانانی که فیلمهایشان نمایش بخشهایی از زندگی بودند که ابعاد گوناگونی به خود میگیرد. تروفو پرشور و اشتیاق درباره زندگی و سینما سخن میگفت و مینوشت؛ اطرافیانش او را اینگونه توصیف میکنند که حرف زدنش شتابی گیجکننده داشت، گویی که هر لحظه میپنداشت این لحظه آخرین فرصتش برای سخن گفتن است. همین ویژگی اضطراب و ترس از ناتمام ماندن را در نامههای او نیز میتوان دید، انگار اگر این نامه را میخواست خطاب به کسی با صدای بلند بخواند به او مجال درنگ کردن نمیداد و تنها نگران آن بود که حرفش را به مخاطبش گفته باشد.
ژیل ژاکوب دربارهی تروفو نوشته است: «عمدهی شهرت فرانسوا تروفو به فیلمهایش برمیگردد. فیلمهایی که مشهور شدهاند به کلاسیکهای سینما. تماشاگرانی که فیلمهایش را میبینند، حساسیتش را دوست دارند و سینمادوستان خوب میدانند که هر نوشتهی تروفو چه ارزشی دارد؛ بهخصوص پرفروشترین کتابش یعنی سینما به روایتِ هیچکاک. شک نکنیم این بهترین کتابی است که تا حالا دربارهی سینما نوشتهاند... فرانسوا همیشه کتاب میخواند و سرش توی کتاب بود. خودش نوشته اگر کتابها نبودند حتما یکی از آن ولگردهایی میشد که صبح تا شب در پیگال ول میگردند. عاشق کتاب بود. عاشق حقیقی. آنقدر کتاب خواند که نوشتن را یاد گرفت. آنقدر که کلمات را شناخت. نویسندهی فارنهایت 451 صفحههای کاغذ را با چنان شوری میبلعید که مایهی حیرت ماست. نویسنده درنامهای به ژان گروئو نوشت «انگشتتان را بکشید روی جلدِ کتاب. آرام آرام کتاب را نوازش کنید با انگشتتان.» همینها نشان میدهد تروفو چهقدر به ظاهر کتاب حساس بوده.»
اینگونه است که خواندن نامههای دلنشین تروفو در یک مجموعه به ما نشان میدهد چگونه زندگی را از سینما بیاموزیم و ارزش چیزیهایی را که تروفو میگوید دریابیم. این زجرهای تروفو بودند که زبان باز میکردند و سخن میگفتند؛ زجرهایی که از دل سینمای صامت بیرون آمدهاند. زجرهایی که ادامه دارند، اما صدا ندارند. با هرکسی که به جادوی سینما باور داشته باشد به زبانی دیگر سخن میگویند؛ زبانی که تروفو و دوستانش در کایه دو سینما به خوبی با آن آشنا بودند: زبان سینما. زجرهایی مانند زجرهای ژاندارک در میانهی تقلا برای حفظ ایمانش و به سرانجام رساندن رسالتش، زجری که به دستان کارل تئودور درایر به صورت صامت بر پردهی سینما نقش بست و سالها بعد گدار آنا کارنیا را به دیدار صورت گریان او در سالن سینما فرستاد؛ گویی که گدار در حال نگارش نامهای پیشگویانه به رفیقش تروفو باشد. نامهای سراسر درد و اندوه و مشقت، اما به نحوی شگفتانگیز همراه نویدی رهاییبخش: زندگی را به سینما و سینما را به زندگی بازخواهیم گرداند فرانسوای عزیزم. ارادتمند، همهی طرفداران تو.
مثل عکسی سیاه و سفید: 100 نامهی فرانسوآ تروفو
نویسنده: ژیل ژاکوبکلود د ژیورای ناشر: چشمه قطع: شمیز،رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود[1] پیشگفتار ژان لوک گدار بر کتاب نامههای تروفو صفحهی 11
ژیل ژاکوب و کلود د ژیورای، نامههای فرانسوا تروفو به دوستان سینماییاش و پاسخهای آنان، چاپ دوم ،مترجم محسن آزرم، نشر چشمه