ورود به آوانگارد

به یاد مرتضی کیوان «۲»

کتابی درباره‌ی مرتضی کیوان نوشته‌ی شاهرخ مسکوب (بخش دوم)

عاطفه طهماسیان
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

مرتضی کیوان فعال ادبی و سیاسی معاصر، سال 1300 خورشیدی در اصفهان متولد شد. پدربزرگش، حاج ملا عباسعلی کیوان قزوینی، از مشایخ پرآوازه‌ی صوفیه و صاحب تألیفات متعدد بود و پدرش خرده‌فروشی جوان‌مرگ‌شده که با مرگش _در سال 1316_ مرتضی را در میانه‌ی عمر کوتاه خود، به سرپرست خانواده تبدیل کرد. این وضعیت سختی‌های فراوانی را بر زندگی مرتضی و مادر و خواهرش تحمیل کرد؛ اما با وجود تمامی مشکلات و دشواری‌ها، کیوان ضمن حمایت مادی و معنوی از خانواده، هرگز درس را رها نکرد. در سال 1323 از آموزشگاه فنی وزارت کار فارغ‌التحصیل شد و برای کار در همان نهاد، به همراه مادر و خواهر، راهی همدان شد. سال 1325 به تهران آمد و همکاری خود را با مجلاتی چون بانو، جهان نو و کبوتر صلح آغاز کرد. کیوان یک لحظه از خواندن غافل نمی‌شد و همین علاقه‌ی بی‌اندازه موجب شده بود که بخش عمده‌ی درآمد اندکش را صرف خرید کتاب کند. کیوان به رغم روحیه‌ی نه‌ چندان امیدوارش، همواره در تلاش و کوشش بود و جهان آرمانی‌اش یک لحظه او را رها نمی‌کرد. سرچشمه‌ی این یأس، نور آگاهی بود. مرتضی کیوان با آن «روح جوان و ماجراجو و در عین حال موقر و متین»[1] به سختی می‌توانست وضع نامطلوب موجود را در عین آگاهی به امکانِ وجود و تحقق وضع مطلوب، تاب بیاورد و شاید از همین رو بود که هنر را پناهگاه خود ساخته بود؛ چنان که خود می‌گوید: «هیچ یک از رفیقان و دوستان و آشنایان من، حتی مادرم نمی‌دانست که من همیشه در یک رنج دائمی به سر برده‌ام... اما من همیشه خندیده‌ام. زندگی را اگر یاوه و پادرهوا یافته‌ام، نجیبانه و صادقانه متاثر شده‌ام و زهر ملال و اندوه در جانم دویده است... عدالت و حقیقت را اگر از دسترس خود و بشر دور دیده‌ام، به دامن هنر آویخته‌ام و آن را بهترین سرگرمی و جاویدان‌ترین لذات انسانی شناخته‌ام... در همه حال و در همه کار، در هر احساس و در هر عاطفه نسبت به آرمانم "صمیمیت" داشته‌ام و همیشه در پی بهروزی خود و دیگران بوده‌ام. (21/8/1327) »[2]

روی آوردن به فعالیت‌های سیاسی و حزبی، نتیجه‌ی مستقیم و قابل پیش‌بینی چنین وضعیتی است. مرتضی کیوان نیز مانند بسیاری از جوانان اهل ادب و روشنفکر دهه‌های بیست و سی، از سال 1321 به فعالیت‌های حزبی گرایید و سرانجام در روز‌های آغازین پاییز 1333 جان خود را در همین راه از دست داد. در همین سال‌هاست که نوشته‌هایش به وضوح از ناامیدی به آرمان‌گرایی متمایل می‌شود و فریادهای بلند و صادقانه‌ی او را که رهایی و عدالت و عشق و احترام را برای خود و دیگری و دیگری‌ها می‌طلبد، به گوش خوانندگان می‌رساند.

مرتضی کیوان در وهله‌ی اول مردی ادیب و عاشق بود و در وهله‌ی بعد، همین ادب و عشق او را به جنبش و حرکت وامی‌داشت؛ حرکتی که خواستار اعتماد و احترام بود. برای کیوان میان عشق و مبارزه، فاصله‌ای نبود؛ برای کیوان این دو به مدد یکدیگر معنا پیدا می‌کردند. وقتی هوشنگ ابتهاج شعر «پایان برای آغاز»[3] را برای او می‌فرستد که پیشنهاد دهنده‌ی حذف معشوق به نفع عشق بزرگ‌تر و مقدّس خلقِ رنجدیده است، کیوان در پاسخ می‌گوید: «هیچ ضرورتی هنرمند را به این ایثار غیرلازم وا نمی‌دارد. هنرمند می‌تواند معشوقش را با همه‌ی مردم دوست بدارد. کافی است که شاعر رازگوی دردها و رنج‌های بشر باشد و در این میانه، با یکی از مردم، با معشوقه‌ی خود نیز سخن بگوید؛ فدا کردن یکی برای دیگری به کلّی غلط است.»[4]

مرتضی کیوان همان اندازه که در جمع آزادی‌خواهان چهره‌ای تاثیرگذار بود، در دنیای شعر و ادب نیز فعالیت‌های مهم و موثری داشت. او به همراه جمعی از دوستان خود از جمله نیما یوشیج، احمد شاملو، سایه و سیاوش کسرایی، انجمن ادبی «شمع سوخته» را بنیان‌نهاد که از برجسته‌ترین انجمن‌های نوگرای شعر معاصر بود. کیوان هم‌چنین دارای چندین عنوان تالیف در حوزه‌ی نقد و شعر و یادداشت‌ها و... است.[5]

کیوانِ رمانتیک

به گفته‌ی پوری سلطانی، همسر مرتضی کیوان، داستان آشنایی و ازدواج آن دو از این قرار است: سیاوش کسرایی دوستی نزدیکی با هر دوی آنان داشته است و پوری و مرتضی، اولین بار _سال 1330_ در مراسم نامزدی برادرِ کسرایی یکدیگر را می‌بینند و گویا از همان آغازِ آشنایی نیز دوستی و صمیمیت خاصی میانشان شکل می‌گیرد. پوری اندک‌اندک به یُمن دوستی با کیوان و کسرایی، به لحقه‌ی ادبی آنان وارد می‌شود و با ابتهاج و شاملو و نادرپور و... آشنا می‌شود. آن‌ها که «آزاداندیشی، انسان‌دوستی و علاقه به شعر و هنر»[6] به یکدیگر پیوندشان می‌داد، نشست‌های دوستانه‌ای پیرامون شعر و شاعری داشتند و همین رفت و آمد‌ها بود که ابتدا نگاه‌ها و سپس اندیشه‌ی پوری و مرتضی را به یکدیگر گره زد. و حاصل این پیوند، احساسی بود که کیوان آن را چنین توصیف می‌کند: «... او بزرگ‌ترین عشق من است و من چه خوب می‌فهمم که وقتی می‌نویسم "بزرگ‌ترین عشق من" یعنی چه... منی که ایمان بزرگم حزبم، وطنم، جهانم همیشه ستاره‌ی راهنمای زندگیم است، خوب می‌فهمم که بیشترین عشق و بزرگ‌ترین عشق چیست...»[7] و نیز «من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی، تو ترانه‌ای از سرود ایمان بزرگ منی...»[8]

در میانه‌ی کتاب، هشت نامه از کیوان به پوری آورده شده که از منظر مباحثه‌ی دو آرمان‌خواه درباره‌ی عشق بسیاری خواندنی است. آن‌چه بیش از همه در نوشته‌های کیوان مشهود است، رویکردِ متناسب با مبارزه‌ی او به عشق و رابطه‌ی عاشقانه است. او بارها برای توصیف رابطه‌ی عاطفی‌شان از واژگانی چون "رفاقت"، "اعتماد" و "احترام" استفاده می‌کند و پوری را نه تنها یک معشوق ساده بلکه موجودی می‌داند که شاید هیچ کلمه‌ای مانند "یار" آن را به درستی بیان نکند.

«... فکر می‌کردم روزی به او بگویم: احتیاج ما به اینکه با هم باشیم، یک زمینه‌ی منطقی و رئالیستی دارد. ما هر دو نخستین گل عشق‌های گذشته‌مان را که پیش از آشنایی با یکدیگر روییده است، با همه‌ی شادابی و طراوتش در خاطر داریم. اما بودن ما با هم دارای کیفیتی بسیط‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از هر عشقی است. ما رفیقیم. دوستیم. یاور یکدیگریم. ایمان ما و زندگی ما با هم و توأم است. تو دوست و رفیق بهترین رفقا و عزیزترین دوستان شبانه‌روزی منی. تو و من، چون سایر دوستان و رفقای دور و برمان، با زندگی هم آمیخته‌ایم. ما امواج توأم یک جویباریم. قطرات جهنده‌ی یک آبشاریم. ما از هم جدایی‌ناپذیریم. پرده‌ها و رنگ‌ها و هوس‌ها سرانجام عوض می‌شوند ولی ما باز با یکدیگر باقی خواهیم بود.»[9]

پوری و کیوان به راستی یار یکدیگر بودند؛ گرچه این یاری تنها چهار ماه دوام داشت. آن‌ دو 27 خرداد 1333 ازدواج کردند و در یک خانه‌ی تشکیلاتی زندگی مشترکشان را شروع کردند. گروهی از هم‌رزمان فراری هم‌خانه‌شان بودند و کیوان روزهای اوج فعالیت حزبی خود را می‌گذراند که سوم شهریور ماه، گروهی نظامی به خانه هجوم آوردند و هر دو را دستگیر کردند. پوری راهی زندان قصر شد و کیوان قزل‌قلعه و آن نگاهِ آخر که پوری می‌گوید: «همچنان در جانم می‌خلد.»[10]

سرانجام صبح روز 27 مهر 1333، مرتضی کیوان تیرباران شد و آن‌چه از او ماند خاطره‌ی ذهن روشن و قلب پرمهرش است.

«چگونه شد که او رفت؟ آیا او رفته است؟ آیا او بازخواهد گشت؟ کیوان ستاره شد؟»[11]

گفتگوی کوتاه و صمیمانه‌ای با پوری سلطانی، چهره‌ی برجست‌ی کتابداری نوین ایران، چاپ شده است که خواندنش تصویر یاور کیوان را روشن‌تر می‌سازد. به گفته‌ی مصاحبه‌گر کتاب، سلطانی به‌رغم کسالت زیاد پاسخگوی تمامی سؤالات می‌شود جز یک پرسش: «بعد از کیوان عاشق شدید؟» او جوابی نمی‌دهد و شدیداً متأثر می‌شود.[12]

کیوانِ آرمان‌خواه

شروع فعالیّت سیاسی او به گفته‌ی خودش از سال ١٣٢١ بود. ابتدا به عضویّت حزب پیکار درآمد؛ حزبی ملّی‌گرا با تمایلات سوسیالیستی که با سه رکن «حفظ استقلال و عظمت ایران، تأمین آسایش ملت، و طرفداری از جوانان و تقویت آنان» سعی در تحدید مالکیت و تعدیل ثروت داشت. او نخستین تجربه‌ی دستگیری را در همین جناح داشت و هنگامی که پیکار به حزب توده گرایش پیدا می‌کند  و عملاً منحل می‌شود، او نیز به حزب توده می‌پیوندد؛ حزبی کمونیستی که در پی اندیشه‌های مارکسیستی-لنینیستی پس از انقلاب اکتبر شوروی به وجود آمد و در چهارچوب سیاست‌های استالین در ایران عمل می‌کرد. «کیوان از طبایعی بود که طالب بازار بی‌رونق‌اند. تا زمانی که حزب [توده] برو و بیا داشت، به سوی آن نرفت، زمانی آن را طالب شد که در فشار تعقیب قرار گرفته بود.»[13] نُدوشن سپس با تعجّب ادامه می‌دهد: «فردی چون او با آن همه طبع ملایم و رمانتیک‌گونه، کسی که بیشتر چنین می‌نمود که استعدادی برای طرفداری از نهضت‌های صلح‌جویانه از نوع نهضت گاندی داشته باشد، چگونه به این راه رانده شد که رمز و جسارت و سرداندیشی اقتضایش بود؟»[14] و سپس اظهار می‌کند تنها توجیهی که توانست بیابد آن بود که فضای افراطی ایران، در تفکّر و سیاست، گاه طبایع حساس را به طرف راه حل نهایی و قهرآمیز می‌راند.

کیوان فعالیّت مستمری را با نشریات وابسته به حزب پیش گرفت و با نگارش مقالات فراوان در پی «رهایی و اعتلای بشر» بود. به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل سردبیری مجلّه‌ی بانو را پذیرفت و آثار بسیاری برای آن تهیه کرد. پیرو جملات ندوشن، مسئله‌ی زنان نیز سرخط مطالبات آن زمان نبود و همواره در نسبت با چپ‌گرایی موضوعی فرعی محسوب می‌شد. به این‌ها زیبایی‌دوستیِ کیوان و جمع دوستانی که با آن‌ها محشور می‌گشت را اضافه کنید؛ این گروه که در دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی، شباهتی به خطّ فکری جوانی‌شان ندارند، ذهن را به سوی تردید دریابندری می‌برند؛ آیا اگر کیوان فرصت ادامه‌ی زندگی می‌یافت، همچنان یک توده‌ای می‌ماند؟ یا آنکه نکات بالا نشان اوّلین بارقه‌های سرکشی در او بود؟... اگر تغییر دیدگاه می‌داد همچنان به یک حزب پناه می‌برد؟ یا آنکه مأمن خویش را جایی فراسوی دگم‌ها می‌جست؟

کیوان انسانی

با خواندن روایات دوستان کیوان، فصل مشترکی درباره‌ی او نمایان می‌شود؛ نقطه‌ای که تمام خصایص او به یکپارچگی و وحدت می‌رسد: او با معرفت و بخشنده بود. روابط او سرشار از توجّهات ریزبینانه و دلگرمی‌های بزرگ بود. در کتاب، خاطره‌ی شاهرخ مسکوب را می‌خوانیم که در آن کیوان با جعبه‌ای شیرینی به بدرقه‌اش در ایستگاه قطار می‌رود؛ «حرکتی که آن زمان بورژوایی محسوب می‌شد». او گرچه در پی انقلاب گرسنگان بود، امّا در روابط فردی‌اش فقر را فضیلت بر نمی‌شمرد؛ آراسته می‌گشت، به یاد دوستان هدایای کوچکی تهیّه می‌کرد و در زمان تنگدستی دست یاری می‌رساند. مسکوب او را «دلواپسِ زشت و زیبای» خود می‌خوانَد و این شاید توضیح جوهره‌ی رفاقت او باشد؛ اخلاقی زیستن، تلاش برای ترفیع انسان از یک واژه به مفهوم و آراستنش به فضیلت‌های پرشمار. کیوان شاید از آن دست افرادی است که پیش از آنکه خستگی زندگی، ما را به سوی سبک‌سری در روابطمان سوق دهد و بی‌تفاوتی را به عنوان یک امکان حک کند، از تلاش برای احراز انسانیت می‌گوید؛ تلاشی در قبال دوستان و حتّی دشمنانمان.

«سنگ قبر کیوان را بارها شکستند، برداشتند، دور انداختند. ما یک نشانه‌هایی داشتیم که می‌دانستیم قبرش کجاست [که] گاهی برویم سر قبر. بعد آن‌جا را کوبیدند و درخت‌کاری کردند. این شعرِ کوتاهِ سه‌مصرعی، مال آن وقت است. بعد از آن درخت‌ها را هم زدند و ساختمان [درست] کردند. دیگر هیچ چیز از آن قبرستان باقی نماند؛ اما آن قبرستان هنوز با ماست...

"ساحت گور تو سروستان شد

ای عزیزِ دلِ من

تو کدامین سروی؟"»[15]

کتاب مرتضی کیوان

نویسنده: شاهرخ مسکوب ناشر: فرهنگ جاوید قطع: گالینگور،رقعی نوع جلد: گالینگور قیمت: 390,000 تومان

بخش اول به یاد مرتضی کیوان


[1]- مسکوب، شاهرخ، کتاب مرتضی کیوان، تهران، کتاب نادر، 1382، صفحه‌ی 62

[2]- همان: 64

[3]- همان: 237_ 240

[4]- همان: 240

[5]- برای آشنایی بیشتر با کتاب‌شناسی مرتضی کیوان، به صفحات 358 تا 363 کتاب مراجعه فرمایید.

[6]- مسکوب، 1382: 66

[7]- همان: 71

[8]- همان: 71

[9]- همان: 183

[10]- همان: 81

[11]- همان: 81

[12]- قوشچی، فرشاد، شصت سال عاشقی، تهران، نشر روزنه، 1395

[13]- همان: 88

[14]- همان: 89

[15]- مراجعه کنید به سایت مجله‌ بخارا، شب پوری سلطانی