۱
شاید با خودتون فکر کرده باشید که حل کردن یه معما باعث میشه اون موضوع براتون تموم شه و باعث میشه آسایش خاطر پیدا کنید، اما هیچوقت اینطوری نیست. حقیقت همیشه ناامیدکنندهست. تو گالری که داشتیم میچرخیدیم و دنبال مایکل میگشتیم، احساس نکردم به عروسک ماتریوشکای توپُر رسیدم. واقعاً هیچی درست نشده بود. یاد حرف جانورشناس دربارهی علم افتادم که گفت واقعاً به جواب نمیرسی، فقط سؤالهای جدید و عمیقتری پیدا میکنی.
۲
گفتم «خوب.» داشتم فکر میکردم چطور ممکنه یه قسمت از وجودت یه جا باشه درحالیکه تو همون لحظه بخشهای مهمترش جای دیگهست، جایی که از طریق حواس پنجگانه قابلدسترسی نیست. مثلاً چطوری کل مسیر خونه تا مدرسه رو رانندگی کردم، بدون اینکه واقعاً داخل ماشین باشم. سعی میکردم به مایکل نگاه کنم و میخواستم سروصدای راهرو رو بشنوم، اما واقعاً اونجا نبودم؛ حداقل نه با تمام وجود.
اون گفت: «اممم... ببین، نمیخوام جمع همیشگی دوستانمون رو خراب کنم، چون واقعاً عالیه ولی... خجالت میکشم بگم... ولی بهنظرت ممکنه که... ببین، اگر بخوای میتونی بگی نه... ولی میشه...» دیگه ادامه نداد، اما خودم منظورش رو فهمیدم.
گفتم «راستش من الان نمیخوام با کسی دوست شم. یعنی من...»
پرید توی حرفم: «وای الان دیگه اوضاع خیلی بدتر شد. میخواستم ازت بپرسم فکر میکنی دیزی با من دوست میشه یا فکرم احمقانهست. یعنی تو که خیلی هم خوبی اِیزا...»
سابقهی دوستیم با مایکل اونقدری بود که درجا از خجالت نَمیرم، اما کم مونده بود... گفتم: «آره، آره... خیلی هم ایدهی خوبیه، اما باید با خودش حرف بزنی نه من. از نظر من که خیلی هم خوبه بهش پیشنهاد بدی. واقعاً شرمندهام. خیلی خجالتآور بود. الان هم بهتره پاشم برم و بقایای عزتنفسم رو با خودم ببرم.»
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی