«اگر میخواستی به پیشواز مرگ بروی، چه لباسی بر تن داشتی؟» این سوالیست که بعد از خواندن یک زن بدبخت به سراغمان میآید. کتاب در ظاهر سفرنامهی مردیست که از قضا نویسنده هم هست و در طی آن که ازآلاسکا تا هاوایی را میگردد، در کافهها و خیابانها، چیزهایی مینویسد؛ اما چهطور میشود اینچنین مرگ را لابهلای سفیدی میان سطرهای کتاب خواند و به مردن فکر نکرد؟
ریچارد براتیگانِ نویسنده، سفرنامهاش را با مرگ شروع میکند؛ مرگ زنی آشنا، در همان اتاقی که قبلتر در آن میخوابیدند. متن اول کتاب نامهای کوتاه به همان زنیست که «براتیگان» هنوز مرگش را باور نکرده و حرفهای ناگفتهی زیادی دارد که میداند زن آنها را تا به ابد نخواهد خواند. شروعی ناگوار برای آخرین کتاب «ریچارد» که دو سال بعد تصمیم گرفت خودش را با تفنگی پر، در مزرعه تمام کند و برای همیشه بمیرد.
هرقدر که در کتاب پیش میرویم، سکون و رخوت بیشتر خودش را نشان میدهد و وقتی قهرمان در فصلهای آخر کتاب به خانه باز میگردد و از زندگیش در مونتانا، همان شهری که آخرین لحظات عمرش را در آن گذراند صحبت میکند، رخوت دورمان میکند و میدانیم که بیش از این ادامه دادن برایش دشوار و بیهوده است.
براتیگان در سرتاسر کتاب اشتباهات زیادی میکند؛ به خواننده قولی میدهد که میدانید هرگز به آن عمل نخواهد کرد. مینویسد و پس میزند. کرختی روحش را نشان میدهد و خواننده را در نفسهای آخرش شریک میکند. برای همین کتاب بیشتر شبیه به یک وصیتنامۀ دلگیر است. نه از آنهایی که مال و اموال را به کسی میبخشند؛ بلکه تمام احساساتش را تمام و کمال در بستهبندی غبارآلودی به خواننده میدهد و میرود. کتابی که پیش از مرگش هرگز آن را چاپ نکرد و سالها بعد، دخترش آن را به دست ناشران سپرد. با همهی این گزارهها، حتی فکر یک نوشتۀ کسالتبار به ذهنتان خطور هم نکند. بدانید نثرش همان سادگی غمبار و روانبودن بقیهی کارهایش را در خود دارد. شاید که کمی دلگیر باشد ولی میتوانید یک روز تمام کارهایتان را رها کنید، یک نفس آن را بخوانید و در نهایت ببینید چه پایان شکوهمندی را برای یک عمر نوشتن و بعد مردن، انتخاب کرده است.
یک زن بدبخت یکی از رمان های ریچارد براتیگان نویسنده شهیر آمریکایی است که در سال 1994 نوشته شده است. رمان های دیگر این نویسنده با عناوین “در قند هندوانه”، “در رویای بابل”، “هیولای هاوکلاین" ، “صید قزل آلا در آمریکا” و “اتوبوس پیر” به فارسی ترجمه شده است.