«L'Arrêt de mort»؛ موریس بلانشو، نویسنده، نظریهپرداز و فیلسوف فرانسوی، یکی از مهمترین آثار خود را با این نام منتشر کرد؛ کلماتی فرانسوی، با ایهامی دوسویه که میتوان هم آن را «حکم مرگ» معنا کرد و هم «وقفه در مرگ».
بلانشو از ساختارشکنان مدرنی بود که مرز میان فلسفه و رُمان را از بین برد، هیچگاه در هیچ مصاحبهای شرکت نکرد و همیشه مرموز و مخفی باقی ماند و همواره معتقد بود آثار یک نویسنده برای شناخت او کافی هستند. مانند خیلی از متفکّران همعصر و هموطنش، تحتتأثیر و همچنین در تقابل با اندیشههای مرگآگاهانهی هایدگر بود، برای همین تقریباً در تمامی آثارش، آنچه پُررنگْ به چشم میخورد مرگ است. [۱]
«L'Arrêt de mort» از این قاعده مستثنا نیست؛ کتابی که در ایران با تکعنوانِ حکم مرگ ترجمه شده و داستان رویارویی و جدال همیشگی بشر با مرگ را روایت میکند. این امر موحّش و ناشناخته که معمای آن بر هیچ انسانی پردهبرداری نشده است؛ زیرا آنها که رو در روی آن قرار گرفتهاند، هرگز بازنگشتهاند تا از آن برای ما بگویند.
حالا بلانشو در این کتابْ راویِ رابطهاش با دو زن است؛ یکی زنی بهشدّت بیمار که در بستر مرگ افتاده، اما خود را تمامی تسلیم مرگ نمیکند، و دیگری که زنیست که راوی او را در اتاقی تاریک، بیحرکتْ در کنار خود مییابد. زنی که پیشترْ انفجار بمبی در زمان جنگ، آندو را از هم جدا کرده بود.
زنِ نخست، در نیمهی اول داستان ظهور میکند. راوی که او را به اختصار «ژ» مینامد، شاهد مقابلهی تنبهتن او با مرگ است. در جدال نویسنده با خود برای نوشتن یا عدم نوشتن این رویدادها، بلانشو خود را در تنگنای همیشگی سکوت و سخن مییابد؛ «من اگر کتابی نوشتهام، امیدم این بوده است که با نوشتن، نقطهی پایانی بر این اتّفاقات بگذارم و اگر رمانی نوشتهام، آن رمان در لحظهای زاده شده که واژگان در برابر واقعیت، عقبنشینی آغاز کردهاند. من از واقعیت هراسی ندارم. من از افشای راز نمیترسم. اما تاکنون واژگان به خلافِ خواستِ من بیش از اندازه ناتوان و دغلکار بودهاند.» [۲] با این وجود، اینبار «سخن» برنده میشود؛ « با خیالی آسوده خواهم نوشت، چون مطمئنم این قصّه تنها به من مربوط میشود.» [۳]
پزشک زمان مرگ «ژ» را پیشبینی میکند و معتقد است که چه با درمان و چه بدون آن، او قطعاً خواهد مُرد. اما تن ضعیف و بیمار «ژ»، ابتدا قصد ندارد به راحتی خود را تسلیم مرگی قطعی کند؛ «کودکان چنیناند: آنان به نیروی خواستی مأیوسانه، خاموش بر جهان حکم میرانند و گاه جهان فرمانبَرشان میشود. بیماری، ژ. را به کودکی بدل کرده بود که نیرویی عظیم داشت و نمیتوانست این نیرو را صرف چیزهای کوچک کند، بلکه تنها صرف چیزهای بزرگ، بزرگترین چیزها میکرد.» [۴]
درد، چیره میشود و حالا «ژ» در کمال ناباوری خواهان از بین رفتن این رنج و کشیده شدن به سیاهچالۀ ناشناختۀ مرگ است. دیگر نمیخواهد به هر قیمتی زنده باشد؛ به دکتر پرخاش میکند و او را در دوراهی اخلاقیای قرار میدهد بینِ تلاش برای زنده نگه داشتن بیمارش و از بین بردنِ رنج او؛ «اگر مرا نکُشید، جنایتکارید!» [۵]
در نهایت به راوی خبر میرسانند که «ژ» به کام مرگ رفته و وقتی راوی به بستر «ژ» میرسد، «ژ» دوباره زنده میشود. گویی انتظار برای دیدن مرد چنان بوده که مرگ را تنها برای ساعاتی چند، به تعویق بیندازد؛ «خیلی ساده در این لحظات من عاشقش بودم و باقی هیچ است.» [۶] این زنده بودن چندان نمیپاید و راوی، مرگ دوبارۀ زن را شاهد است. معجزۀ بازگشت دوبارهی او به زندگی، دیگر هیچ نمینماید.
در نیمۀ دوم رمان، زنِ داستانْ «ناتالی» است. معشوقۀ راوی که زمانی او را در بمباندازیهای پاریس و در انبوهِ جمعیت گم کرده بود و حالا او را در تاریکی اتاقی تودرتو، بازمییابد. حکم مرگ در واقع داستان همین اتاقهای تودرتو و راهروهای تاریک و راهپلههای بیمقصد است. بلانشو مانند اسطورهی اورفئوسپا به سیاهیِ ناشناختهای مینهد که همچون عنوان دوگانهی کتاب، «L'Arrêt de mort»، میتوان آن را ناشناختهای دوگانه نامید؛ سیاهی وهمآلود مرگ، و سیاهیِ نانوشتنیِ ادبیّات.
اورفئوس، اسطورهای یونانی و نوازندهای چیرهدست بود که به ائورودیکه دل باخت و با او ازدواج کرد، اما ماری دوشیزهی جوان را گزید و او به جهان زیرین و دنیای مردگان رفت. اورفئوس در جهان زیرین توانستپرسفون، ملکهی مُردگان را با صدای چنگ مجذوب کند و اجازهی خروج ائورودیکه را ازهادس، پادشاه سرزمین مُردگان بگیرد، به شرط آنکه تا لحظهی خروج از جهان زیرین به ائورودیکه نگاه نکند. وسوسه در آخرین لحظه براورفئوسچیره شد، اورفئوس به عقببازگشت و یک آن به صورت همسرش نگاه کرد، ائورودیکه به سیاهیِ جهانِ مُردگان بلعیده شد و اورفئوس او را برای همیشه از دست داد. همانطور که بلانشو هر دو ایدۀ مرگ و ادبیّات را به همان ناشناختگی میداند و ادبیّات را ناممکن و مرگ را روایتناکردنی، و هر گونه تلاش برای نوشتن و شکستنِ این سکوت را، از دست دادن واقعیت و افتادن به گودالِ بیانتها و ناملموسِ سیاهی.
[۱] شرح اندیشهی هایدگر را البته در یک پانوشتِ کوتاه نمیتوان گنجاند، اما به اختصارْدر عقیدهی هایدگراین «نحوهی نگرش به مرگ» است که شیوهی زندگی فرد را اصیل و معنادار یا بیاصالت و بیمعنا میگرداند. از دیدگاه هایدگر، مرگْ سقف انتخاب است. زمانی که انسان نتواند انتخاب کند،مرگش فرارسیده است؛ پس بشر باید «مرگْآگاه» شود تا انتخابهای درست انجام دهد.
[۲]:بلانشو(۱۳۹۷)، حکم مرگ، چاپ پنجم، تهران:نشر مروارید
[۳]: همان.
[۴]: همان.
[۵]: همان.
[۶]: همان.
موریس بلانشو، حکم مرگ، چاپ پنجم ،مترجم احمد پرهیزی ، نشر ققنوس