بند محکومین اولین رمان کیهان خانجانی است. نویسنده و روزنامه نگار با سابقهی اهل رشت که برای این رمان موفق به دریافت جایزۀ احمد محمود در سال 97 شده است. رمان از زاویه دید درونی روایت میشود: زاپاتا. زندانی معتادی که یک شب بدشانسی آورده است. به حال نشئگی، پیش چشمان «دختر فامیل» که خاطرش را از همه بیشتر میخواهد رفتار غیر معقولی نشان داده، بعد از آن زیاده روی میکند و کار به بیمارستان و در نهایت اتهام حمل مواد مخدر میکشد. در حالت گیجی بعد از تزریق هروئین است که پزشک نامش را میپرسد و او میگوید: زاپاتا! این تمام اطلاعاتی است که صفحات آغازین کتاب از زندگی راوی داستان ارائه میدهد. زاپاتا نام یک شخصیت انقلابی و به نوعی یک قهرمان است در حالی که راوی این داستان فاقد هر گونه ویژگی برای قهرمان بودن است. گویی این نام میتواند خلاٌ های درونی او را پر کند و احساس بیزاری از خود را که همراه با بیکاری، اعتیاد و بی اعتبار بودن است، تسکین دهد. زاپاتای بند محکومین هم راوی داستان ما و هم راوی داستان بقیهی زندانیان است. میداند بر هرکدامشان چه گذشته، مرتکب چه جرمی شدهاند و عشق زندگیشان کدام کس یا کدام چیز است. زاپاتا یک معرکه بگیر است. قصه میگوید و ادا درمیاورد تا خماری نکشد. گویی این تنها دستاورد اوست. بر خلاف تصویر کلیشهای که از زندانیان به ما نشان داده میشود، زاپاتا اهل درگیری نیست. میل ندارد چیزی آرامشش را برهم بزند. اگر از جایش بلند شود به بهانهی مواد است، اگر به توالت برود برای خرید مواد است، اگر تحقیرها را تحمل کند و اگر قصه بگوید همگی بهای تامین مواد هستند. حتی تا قبل از آغاز گره اصلی داستان او هنوز به جنس جدید فکر میکند؛ به اینکه چقدر میتواند روی هوا نگهش دارد و آیا میتواند لذت بخش تر از کوک و تریاک باشد؟!
راوی در چنین فضایی سیر میکند که اولین عامل برهم زنندهی تعادل اتفاق میافتد:«یک شب در بند محکومین مرد باز شد و یک دختر را انداختند درونش.» از اینجا به بعد علت حضور دختر و حتی جنسیت دقیقش خط اصلی داستان را میسازد. در این بین زاپاتا سرگذشت بقیهی زندانیان را به صورت داستانهای تودرتو روایت میکند: آزمان، پهلوان، مهندس، روباه و... . همۀ این شخصیتها در چند صحنه از خط اصلی داستان حضور دارند و در این میان زاپاتا که داستان هرکدام را میداند، روایت را آغاز و رمان را به اثری خوش خوان و پرکشش تبدیل میکند.
اما استفاده از این روش تا کجا میتواند به ادامهی خوانش رمان کمک کند؟ خط اصلی قصه کند و تقریبا بدون هیچ کنش به خصوصی که در راستای حل گرۀ داستانی باشد پیش میرود. انگار کل رمان فقط بهانهای است برای حکایت کردن گذشتۀ زندانیان بند محکومین و این تا جایی ادامه پیدا میکند که میتوانیم از وقایع زندان عبور کنیم و تنها داستانهای فرعی را برای خواندن انتخاب کنیم. در نهایت بدون آنکه به سوال اصلی داستان پاسخی داده شود همه چیز به پایان میرسد. ما هرگز نمیفهمیم دختری که یک روز به بند محکومین آورده شده که بود؟ داستان حتی اطلاعات زیادی از احتمال ترنسکشوال بودن او نیز ارائه نمیدهد و در فصل آخر با بیان این جمله: «آخرش حکایتش درون کلهام سفید ماند: کی بود؟ چرا آمد؟ کجا رفت؟» مخاطب را با اصلی ترین سوال رها میکند.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی