«در روز ۱۲ مارس ۱۹۹۰، فردای روزی که پینوشه به نفع پاتریسیو آیلوین از ریاست جمهوری کنارهگیری کرد، مردم شیلی کاری را که برای بیرون راندن ارواح خبیث آن استادیوم لازم بود انجام دادند، در پیشگاه رشتهکوه باشکوه آند. هفتاد هزار نفر هوادار در استادیوم جمع شدند تا به حرفهای رئیس جمهور منتخب جدید گوش بدهند، در نخستین مواجههی او با سرزمینی که جان تازهای در کالبدش دمیده شده بود – و آیلوین ناامیدمان نکرد. در سخنرانیاش به جنایاتی اشاره کرد که روی همین سکوها و در همین زمین رخ داده بود و سوگند خورد که: nunca mas، «دیگر هرگز». اما برای نجات استادیوم از چنگال شیاطینش، مؤثرتر از کلمات آیلوین (Patricio Aylwin)، سوگواری جمعیای بود که پیش از آن سخنرانی رخ داد.
هفتاد هزار مرد و زن ناگهان ساکت شدند با شنیدن صدای تکنوازی پیانیستی که آن پایین، روی زمین چمن، داشت واریاسیونی از یکی از ترانههای ویکتور خارا را مینواخت، خوانندهی مبارز و بلندآوازهای که چند روز بعد از کودتا به دست ارتش کشته شد. ملودی که خاموش شد، گروهی زن با دامن سیاه و بلوز سفید وارد شدند، با پلاکاردهایی از عکس ناپدیدشدگانشان، و بعد یکی از زنان – همسر؟ دختر؟ مادر؟ – شروع کرد به کوئهکا رقصیدن، رقص ملی ما، تمام تنهایی عظیمش را میرقصید، چون رقصی را به تنهایی اجرا میکرد که در اصل برای یک زوج طراحی شده بود. لحظهای سکوت بهتآلود بر فضا حاکم شد و به دنبال صدای مردم، که آرام، مردد، شروع کردند به کف زدند همراه با موسیقی، صدای به هم کوبیدن سرکش اما لطیف دستها که به کوههای تماشاگر همان نزدیک میگفتند ما در این سوگ شریکایم، ما هم با همهی عشقهای گمشدهمان در تاریخ، با همه مردگانمان میرقصیم، و از هیچستانی که پینوشه به آنجا تبعیدشان کرده، به نحوی بازشان میگردانیم. و ارکستر سمفونیک شیلی، گویی از ورای زمان پاسخ ما را بدهد، ناگهان شروع کرد به نواختن کُرالِ سمفونی نهم بتهوون، سرودی که جنبش مقاومت شیلی در نبردهای خیابانشاش برگزیده بود، «سرود شادی شیلر»، پیشگویی او از روزی که «انسان شود برادر انسان».
پیش از آن هرگز ندیده بودم – و دیگر هیچوقت نمیخواهم ببینم – که هفتاد هزار نفر با هم گریه کنند و با رفتگانشان وداع بگویند. و در عین حال، آن وظیفهی ناگفته و دردناک، وظیفهای بود که آن روز بر دوش خود گذاشتیم: در سالهای پیش رو، باید هر جایی را که پینوشه طلسم کرده، یک به یک آزاد کنیم.
معلوم شد این وظیفهای است که به تنهایی نمیتوانیم از عهدش برآییم. معلوم شد این وظیفهای است که برای انجامش نیاز به اندکی کمک از دوستانمان داریم.»
سلام، در پادکست آوانگارد من فرشید نجاریان بهتون کتاب معرفی میکنم، سعی میکنم از کتابه یه چیزایی بگم که کمکتون کنه ببینید میخواید بگیرید بخونیدش یا نه. ضمن اینکه هر کتابی که اینجا معرفی میشه، میتونید تو سایت آوانگارد هم دربارهش مطالب مفصلتری پیدا کنید.
تو فصل اول پادکست آوانگارد که به اسم «زندگی در جهان دیکتاتورها» منتشر میشه، ما ۴ تا کتاب بهتون معرفی میکنیم. که هرکدام یه ناداستان از زندگی کسانیه که زیر سایهی سنگین دیکتاتورها زندگی کردن، سایهی این دیکتاتوری روی جوانیشون افتاده و بعدها هم به راحتی ازش رها نشدن.
این صدای ویکتور خارا بود که شنیدید، شاعر، خواننده و انقلابی شیلیایی که در جریان کودتای نظامی آگوستو پینوشه علیه سالوادور آلِنده در شیلی به قتل رسید. سال سرنوشتساز 1973، سالی که ژنرال پینوشه خیلی از روشنفکرها و طرفدارهای آلنده و خود اون رو به قتل رسوند. سالی که ویکتور خارا هم همراه دانشجوهای دانشکدهی فنی سانتیاگو بازداشت شد و همهشون رو به استادیوم ورزشی سانتیاگو بردند، همونجا استخونهای انگشت و مچ دست ویکتور خارا رو شکستند و مجبورش کردند ترانهی «ما پیروز خواهیم شد» ترانهی حزب اتحاد مردمی رو بخونه. 16 سپتامبر همون سال جسد تیربارون شدهی ویکتور خارا رو توی گوشهی یکی از خیابونهای سانتیاگو رها کردند.
این قسمت تصمیم گرفتیم به شیلی بریم، شیلی این باریکهی پر از رنج و درد آمریکای لاتین هرگز کابوس زندگی زیر سلطه دیکتاتوری رو فراموش نکرد، این کشور کوچیک سالهاست که تلاش میکنه این تروما و رنجی که کشیده رو فراموش کنه، اما فراموشی به این سادگی نیست. چند سال پیش وقتی دادگاه محاکمهی نظامی پینوشه برگزار شد، خیلیها دوباره داغشون تازه شد، گمشدگان قهری زیادی از اون تاریخ پررنج هفده ساله، هنوز بازماندگانی داشتند که امیدشان پیدا شدن نام و نشانی از محل دفن عزیزانشون بود. ما امروز اینجا درباره کتاب شکستن طلسم وحشت حرف میزنیم.
آگوستو خوزه رامون پینوشه اوگارته Augusto José Ramón Pinochet Ugarte، یکی از نظامیان شیلیایی بوده که در سال 1973 علیه سالوادور آلنده کودتا میکنه و قدرت رو به مدت 17 سال مال خود میکنه و این دوره مهمترین دوره سیاسی شیلیه. ممکنه با خودتون فکر کنید که دلیل انتخاب این کتاب بعد از این همه چاپ و نقد و … چیه. ما برای توضیح اهمیت این کتاب فکر میکنیم که بهتره یک نگاه جامع به وضعیت جامعه شیلی و سایه دیکتاتوری که هنوز روی سر شیلی افتاده حرف بزنیم. چون این سایه هنوز هست، میدونید چرا؟ چون همین چند ماه پیش یه تاجر گردن کلفت دست راستی که اتفاقا دوست صمیمی ژنرال پینوشه بود نامزد انتخابات ریاست جمهوری شد و با رای بالایی به مرحلهی دوم انتخابات راه پیدا کرد. بله خوزه آنتونیو کاست José Antonio Kast که نه تنها نظم آهنین روزگار پینوشه رو ستایش میکرد و با مانور روی این ترس که اگه دولت قدرتمندی روی کار نیاد باندهای مواد مخدر بلایی رو سر شیلی میآرن که مکزیک و برزیل گرفتارش هستند، حسابی میتازونه و توی دور اول 28 درصد از آرا رو به دست میاره، اون حتی رقیبش آقای بوریچ Gabriel Boric رو متهم میکرد که اون و هم حزبیهاش دارن شیلی رو به سمت بیثباتی و ناامنی سوق میدن، در حالیکه آقای کاست میخواد برای شیلیاییها جزیرهی ثبات بسازه.
کاست بچهی ارشد یه خونوادهی آلمانیه و پدرش توی ارتش آلمان نازی و سازمان امنیت این رژیم همکاری کرده. کاست این سابقه پدر رو دائماً تکذیب میکرد، ولی انتشار اسنادی توی هفتههای منتهی به انتخابات تردیدی در این باره باقی نگذاشت. در عین حال خبرهایی هم تأیید شدند که براساس اونها کاست با عوامل شکنجه و سرکوب دوران پینوشه که به حکم دادگاه توی زندان به سر میبرند ملاقات کرده و بعدتر برای آزادی اونها با رئیسجمهور دیدار داشته. اما نکتهی ترسناک ماجرا این بود که چرا هنوز باید آدمی با چنین سابقهیی بتونه بیاد توی انتخابات و البته ترسناکتر اینه که رای بیاره؟
هر چند اینبار هم با انتخاب گابریل بوریچ، نماینده جوان چپگرای کنگره شیلی مردم این کشور یکبار دیگه جستند، آقای بوریچ که ۳۵ ساله است، از جوانترین رهبران سیاسی جهان به حساب میآد.
خب تا اینجای کار یکمی از پینوشه گفتیم و یکمی هم از وضعیت چند ماه پیش شیلی و سایه پینوشه که هنوز بر سر کشور شیلی وجود دارد. بریم سراغ آریل دورفمان که نویسنده این کتابه. دورفمان در بوینس آیرس آرژانتین به دنیا اومده و جزو نویسندگان سرشناس شیلیایی به حساب میاد. او به واسطه ازدواجش با همسر شیلیاییش تونست تابعیت شیلی رو بگیره. دورفمن از نظر مجلهی تایم «استاد بزرگ ادبیات»، از نظر واشنگتن پست «رمان نویس درجه یک جهانی» و از سوی نیوزویک «یکی از بزرگترین رماننویسان آمریکای لاتین» خوانده میشه. این نویسنده دهها کتاب نوشته که معروفترین آنها بیوهها، ناپدیدشدگان، اعتماد، شورش خرگوشها و مرگ و دختر جوانه. این آثار به 20 زبان زنده دنیا ترجمه شدهان که خب این نویسنده رو تبدیل به یک نویسنده بینالمللی در رده گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس و میگل آنخل آستوریاس کرده.
روایت اصلی کتاب شکستن طلسم وحشت برمیگرده به یک اتفاق، پینوشه در سال ۱۹۹۰ قبل از ترک مقام خودش به خاطر فشارها و اثرگذاری جنبش «نه به پینوشه» تدابیر حقوقی عجیبی وضع کرده بود که به موجب اونها از یک مصونیتی برخوردار بود تا جرایمش قابل پیگرد نباشه.
اما این مصونیتهای دیپلماتیک که در شیلی امکان هیچ پیگرد قانونی علیه اون رو نمیدادند، بالاخره تموم شدند. سال ۱۹۹۸ وقتی آگوستو پینوشه توی بریتانیا دستگیر شد، اصل صلاحیت قضایی جهانی برای اون به عنوان استدلال قانونی مطرح شد. این اولین بار بود که رهبر پیشین یک کشور با استناد به این اصل قضایی و با حکم یک دادگاه ملی دستگیر میشد. اما محاکمه پینوشه توی بریتانیا به جایی نرسید. ولی توی اسپانیا یه قاضی اسپانیولی به اسم بالتازار گارزون Baltasar Garzón پرونده مشابهی علیه پینوشه باز کرد و از بریتانیا خواست تا پینوشه را به مادرید تحویل بده. البته که بریتانیا زیر بار نرفت و سال 2000 پینوشه به شیلی برگشت و این دوباره آغاز درد و رنج بود، چون فرماندهی کل قوای مسلح شیلی از پینوشه همکار سابقش مثل یک قهرمان بزرگ توی فرودگاه استقبال کرد.
باز هم دادخواهی مردم به جایی نرسید، پینوشه تمارض به بیماری میکرد و بالاخره وقتی که توی حبس خونگی بود به خاطر سکتهی قلبی از دنیا رفت، اون لحظه پینوشه نبود اما تفکری شبیه به اون هنوز توی شیلی باقی مونده بود، تفکری که به مناسبت مرگ اون پرچم چند پادگان بزرگ رو در عزای پینوشه به حالت نیمه برافراشته درمیآورد، زور دموکراسی باز هم تام و تمام به دیکتاتوری نمیرسید، اونقدر که در مراسم تدفین بپینوشه میچل باچله Michelle Bachelet رییس جمهور دموکرات شیلی که پدرش قربانی حکومت کودتا بود و خودش هم توی زندانهای پینوشه شکنجه شده بود به خاطر رعایت نظر بخشی از جامعه که همچنان هوادار پینوشه است و برای جلوگیری از خشم افسرانی در ارتش که پینوشه همچنان اسطورهی اونها بود مجبور شد یکی از وزرای خود را به این مراسم بفرستد. هرچند همون روز خیلی از مردم شیلی توی خیابون از شادی میرقصیدند، ولی شیلی هنوز هم گرفتار تفکریه که پینوشه رو تحسین میکنه، هر چند که تعدادشون زیاد هم نیست.
یکی از نکاتی که توی این کتاب خیلی توجه جلب میکنه اینه که تمامی شخصیتهایی دورفمان در طول سالیان در داستانهاش گنجونده توی این کتاب یکجا باهم دیده میشن. در واقع زنان و مردانی که رنج کشیدن، از عزیزانشون فقط یک تیکه سنگ باقی مونده، بهشون تجاوز شده و غیره. توی این کتاب کنار همدیگه هستن.
شیلی از سال گذشته که به بازنویسی قانون اساسی دوره پینوشه رای داد، با تغییرات زیادی روبرو شده، اما به قول آریل دورفمن« پینوشه چطور توانسته اینهمه شیلیایی را گول بزند؟ چطور میشود توضیح داد که اینهمه آدم باور کردهاند او همیشه از جنایات انجامشده در رژیمش بیخبر بوده و تا همین امروز هم باور دارند او بیگناه است؟» وقتی کسی مثل آقای کاست تا این مرحله توی یه انتخابات دموکراتیک بالا میآد این حرف دورفمن توی گوش مخاطبش زنگ میزنه؟ واقعا چرا؟
اهمیت مرور تاریخ شیلی همینجاها خودش رو نشون میده، تازه با خوندن این خبرهاست که معلوم میشه چرا کتاب «شکستن طلسم وحشت» اینقدر مهمه و چرا این کتاب در همهی زبانها آنقدر مورد توجه قرار گرفته؟ انگار شیلی عصارهی شرارت رو در سیاستش تجربه کرده، عصارهیی که شبیه طلسم وحشت بوده و به قول آریل دورفمن بالاخره یکجا این طلسم شکسته.
و یک نکته قابل توجه دیگه این کتاب اینجاست که یه راوی زنده داره، نه کسی که داره از لابهلای صفحات روزنامهها و اسناد روایت میکنه، بلکه کسی داره این ماجرا رو روایت میکنه که مرگ توی یه قدمیش بوده، کسی که سالهای حکومت پینوشه رو توی تبعید گذرونده و آواره بوده. آریل دورفمن توی این کتاب نه تنها روند بازداشت و محاکمهی نیمبند پینوشه رو مرور میکنه بلکه از آثار این کودتا روی نسلهای آینده میگه و ما رو با ترسها و امیدهای مردمی که هفده سال توی ترس شبانهروزی زندگی کردند آشنا میکنه.
دورفمن ما رو از یک جای خیلی عجیبی وارد مرور این دوره میکنه، از لحظهیی که خبر دستگیری پینوشه رو توی اخبار میشنوه. لحظهیی که نه فقط برای اون برای همهی آدمهای مثل دورفمن که زندگی و جوانیشون زیر سایهی ترس گذشته لحظهی شگفتانگیزیه.
اما دورفمن نمیتونه توی این لحظه توقف کنه، ذهنش به عقب میره به سالها قبل و ما رو هم همراه میکنه، از اینکه چطور یک ژنرال صاف و اتوکشیده تبدیل به یه هیولای خونخوار شد، اینکه چطور نظامیهای شیلی پشت این هیولا دراومدند و جوانهای کشور رو پرپر کردند و اینکه چرا اثر این هفده سال هرگز از زندگی شیلیاییها پاک نمیشه.
کتاب شکستن طلسم وحشت شاید از این جهت اینقدر اهمیت داره که واقعبینه. دورفمن میدونه که حتی اگر پینوشه محاکمه میشد و به شدیدترین مجازات میرسید باز هم فایده نداشت. مجازات اون هیچ کدوم از زندگیهای از دست رفته و جونهای عزیز به تاراج رفته و تنهای شکنجهشده رو التیامی نمیبخشید. و البته یه نکتهی مهمتر هم هست و اون هم اینکه خیلیها توی این جنایتها شریک بودند، اینکه پینوشه دست تنها این همه آدم رو به سیاهچال ننداخته و خودش ماشه رو نکشیده و جوانهای شیلی و دانشجوها رو تیربارون نکرده، صدها و صدها نظامی و صدها و صدها غیرنظامی همدست داشتن که تکتک اوامر رو اجرا کردند، گوش به فرمانهایی که دانشجوها و باقی مخالفا رو با تجهیزات و شکل و شیوههای مختلف شکنجه دادند. از همون جنس شکنجههایی که خود دورفمن به تاثیرگذارترین شکل ممکن قبلن توی نمایشنامهی «مرگ و دوشیزه» شرح داده.
حرف دورفمن توی این کتاب اینه، با این آدمها چه کار میشه کرد؟ چقدر میشه محاکمه کرد، چقدر میشه بازداشت کرد؟ و البته دورفمن یه پله جلوتر هم میره، اینکه به همین خیل عظیم همدستان باید همهی اونهایی رو هم اضافه کرد که این درد و رنج و شکنجه رو دیدند و چشم بستند و دم نزدند! با اونها چه کار میشه کرد.
دورفمن تاکید میکنه: «میدانستم که افراد بسیار دیگری هم بودند باید گناهکار شناخته شوند، هرچند میدانستم این جنایات تنها در صورتی میتوانسته رخ بدهد که هزاران نفر دیگر هم کمک کنند و میلیونها نفر هم بیتفاوت به تماشا بایستند.»
و البته دایره رو باز هم گستردهتر میکنه، اونجا که میگه: «به همهی اینها کسانی را اضافه کنید که چشمهایشان را بستند تا نبینند و آنهایی که تصمیم گرفتند فریادها را نشنیده بگیرند. بسیاری که با سکوتشان اجازه دادند پینوشه پر و بال بگیرد، پینوشه وجود داشته باشد.» و البته بعد نوک این پیکان گزنده رو به سمت خودش نشونه میگیره، یه سوال سخت میپرسه، اونجا که میگه: «بابت فقدان عدالت در کشورم تا کجا مسئول هستم؟ برای جبران این وضع ناگوار چه کاری حاضرم بکنم؟ .... من هم همان کاری را کردم که بسیاری از هموطنانم میکنند، وقتی با وظیفهای مواجه میشوند که طاقتفرسا و بعید به نظر میرسد؛ پذیرفتم که تاریخ ابداً طرف ما نیست، به سازش راه دادم، وجدانم محتوم بودنِ ظلم را پذیرفت و آن را مجاز شمرد ... و حالا این دستگیری و این محاکمه وجدان ملی را به لرزه انداخته و خجالتمان داده است.»
دورفمن همهی صورتهای این رنج رو مرور میکنه، میره سراغ اون هزار و دو نفری که روی بنای یادبود کشتهشدههای اون دوره فقط یه اسم ازشون مونده، ناپدیدشدگان، آدمهایی که هرگز نمیشه از زیر زبون جبارها بیرون کشید که کجا و چطور و به چه جرمی کشتنشون.
بعد از مرگ پینوشه به صورت نامنظم هر از چندی پروندهی قضایی علیه اون دوره یا مسئولان اون زمان باز میشه، و بعد دوباره میبینیم که چقدر حرفهای دورفمن درسته. سال ۲۰۱۲ یکی از نظامیها، پیش از مرگش از نحوه کشتن مخالفها و به دریا ریختن اجسادشون پرده برداشت و محل این جنایت رو هم فاش کرد و انجمنی از قضات شیلی که به نقض تعهد اعضای خودشون در پاسداری از حقوق شهروندان در دوران پینوشه اذعان کردهبودن از مردم شیلی خواهان بخشش شد. اینکه مردم شیلی چی رو باید ببخشند همون دردیه که دورفمن ازش حرف زده.
«در گورستان عمومی سانتیاگو، پایخت شیلی، دیوار سنگی یادبود عظیمی قرار دارد که روی آن نام بیش از 4000 نفر نوشته شده؛ نام افرادی که همگی در دوران حکومت ژنرال پینوشه به قتل رسیدهاند. هنوز بخشی از این دیوار سنگی برای نامهایی که به مرور زمان به آن اضافه میشود خالیست. اما این همهی داستان دیوار سنگی نیست. در جلوی 1002 اسم، هیچ تاریخ مرگی درج نشده است. یعنی از سرنوشت، چگونگی مرگ، حتی جسد آنها اطلاعی در دست نیست. این جان باختگان، ناپدیدشده نام گرفتهاند.»
اما بالاخره که این دستگیری و این محاکمه کور سوی امیدی است، شاید ترسی برای آیندگان که از این سرنوشت عبرت بگیرند. دورفمن از امید و روشنایی حرف میزنه که توی دل مردم شیلی زنده شد و البته شاید بیشتر از شیلی، یعنی توی دل آدمهایی که میدونند زندگی زیر سایهی دیکتاتوری چه هیولایی میتونه باشه. دورفمن قصهی آدمهایی رو مرور میکنه که حالا پینوشه باید توی جایگاه متهم دربارهشون جواب بده.
«پینوشه دیگر کدام خری است؟»
این جملهی آخر کتاب شکستن طلسم وحشته، کتابی که به محاکمهی شگفتانگیز و پایانناپذیر ژنرال آگوستو پینوشه پرداخته، این جمله این جملهی پنج حرفی آرزوی دورفمنه برای اونچه از پینوشه قراره هزاران سال بعد توی تاریخ بمونه، اینکه دیگه هرگز دیکتاتوری مثل اون نیاد که بخوان با هم مقایسهشون کنند. اینکه اسمی که روزگاری باعث ایجاد وحشت میشد به پایینترین و بیارزشترین جایگاه برسه، در حد توهین و فحش باشه یا از اون بهتر به فراموشی سپرده بشه.
این محاکمهی پایانناپذیر و این فرارهای پیدرپی و تمارض و جستنهای پینوشه از زندان و رسوندن مجازات به حبس خونگی و مردن بر اثر سکتهی قلبی چیزی نیست که دورفمن اسمش رو بگذاره شکست. مسالهی دورفمن فراتر از محاکمه است. او تاریخ رو صدا میکنه و قضاوت رو به تاریخ واگذار میکنه. برای همین هم امیدواره از پینوشه و هممسلکهاش چیزی بیشتر از یک اسم پیزوری توی تاریخ نمونه.
توصیه ما بهتون خوندن این کتاب به فارسی زهرا شمس، کتاب ترجمه بسیار خوب و روانی داره و انتشارات کرگدن هم چاپش کرده.
من فرشید نجاریانم و این چهارمین قسمت از پادکست آوانگارده که در تیر 1401 منتشر میشه. این آخرین قسمت از فصل اول پادکست آوانگارده. بهزودی با فصل دوم بر میگردیم.
پادکست آوانگارد یک پلتفرم شنیداری برای سایت آوانگارده. آوانگارد سایتیه که توی انتخاب کتاب به شما کمک میکنه. تمرکز اصلیش روی معرفی و بررسی کتابه و شما اونجا میتونید لیستای پر و پیمون و دستهبندیای مختلفی ببینید از کتابای جدید و نویسندهها و مترجمها.