منگی توصیف شاعرانه جبر است. داستان انسان بیطبقه محصور در جغرافیا؛ جغرافیایی که نخستین سطر داستان با توصیف آن آغاز میشود.
«وقتی باد از غرب میآد، بیشتر بوی تخم مرغ گندیده میده. از شرق که میوزه، مثل بوی گوگرده که گلومون رو میزنه. وقتی از شمال میآد، دودهای سیاه یه راست میآن رو سرمون. وقتی باد جنوب بلند میشه، که کم برامون پیش میآد، خوشبختانه، واقعا بوی گه میده. ما، وسط همه اینا، خیلی وقته که دیگه بهشون محل نمیذاریم. آدم دست آخر عادت میکنه. آدم به همه چی عادت می کنه.»
راوی داستان، نوجوانی کارگر در کشتارگاه است که رضایتی از زندگیاش ندارد و درهمان ابتدای داستان به ما می گوید که در آرزوی تغییر یا گریز از شرایط، روزگار میگذراند:
«به هرحال، من زندگیم رو اینجا به آخر نمیرسونم. این حتمییه. یه روز میرم جاهای دیگهای رو هم ببینم. حتی اگه بگن همه جا عین همه، حتی اگه بگن جاهای بدتر از اینجا هم هست. هرچی با خودم کلنجار می رم نمی تونم اینا رو باور کنم. این حرفا رو»
اما نوجوان داستان تا انتها تلاشی برای تغییر نمیکند. کاری که دارد، مادربزرگی که با او زندگی می کند، دوستانش... اینها موانعی است که رفتن را برایش سخت میکند و از اینها گذشته، برنامهای هم برای رفتن ندارد و در یک بلاتکلیفی خود خواسته دست و پا میزند.
در محیط کشتارگاه، خانهها و محله تا چشم کار میکند سیاهی و ناامیدی است: « و صبح چیزی که از صبح سراغ داری نیست. اگه عادت نداشته باشی حتی شاید ملتفتش نشی.»
گویی تنها روزنه اتصال این محیط به دنیای بیرون، رفت و آمد گاه و بیگاه هواپیمایی است که از آسمان شهر میگذرد. راوی داستان به نیت کمک و برای جلوگیری از برخورد با کابلهای برق، برای هواپیماها دست تکان میدهد. این روزنه، از جایی به بعد، کور میشود. از جایی که راوی در مییابد تلاشش بیهوده است و ناامید از دیده شدن، دیگر برای هیچ هواپیمایی دست تکان نمیدهد
منگی روایت ذهن و زندگی انسانهای ناراضی است. نارضایتی از وضعیت ناپایداری که هیچ چشم اندازی به فردا ندارد. داستان آدمهایی که نه آنقدر بیچیزند که به راحتی رها کنند و دل بکنند و نه آنقدر دارا هستند که زندگی را با رضایت بگذرانند. پس درنهایت ناچار به حفظ زندگی نیمبندی هستند که با مشقت به دست آمده و با مشقت میگذرد. شاید رویای رها کردن و رفتن تنها چیزی است که می تواند ذرهای بار این مشقت را سبکتر کند.
اساس داستان منگی بر امید و ناامیدی است و در انتها نیز داستان با پرسش «خوب چی کار باید کنیم؟ من ادامه بدم یا نه؟» از راوی، در حالتی بین خواب و بیداری تمام می شود.
در این کتاب همه چیز به نسبت، تاریک، شوم و دلگیر؛ طبیعت خاکستری و زندگی بدون امید است. هیچ آیندهای وجود ندارد و خواننده به یک جهان کاملا تاریک میرود. با اینحال، این داستان مردم را به خنده میاندازد. ژوئل اگلوف به طرز ماهرانهای از شوخ طبعی و طنز سیاه استفاده میکند و انتهای کتاب بسیار غیرقابل پیش بینی و نشاطآور است.
ژوئل اگلوف، منگی ، چاپ دهم ،مترجم اصغر نوری، نشر افق
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی