«بروز آشفتگی در هیچ خانهیی ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاءِ پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.»
خانۀ ادریسیها با این سطور آغاز میشود. در «عشقآباد»، شهری که ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده است. ساکنان این خانه، تنها بازماندههای خاندان اشرافیِ «ادریسی» هستند که به خارج از مرزها کوچ نکردهاند یا مرگ گریبانگیر آنها نشده است. روزها به رکود و سکون و نشستن گرد و غبار بر خانه میگذرد تا این که بالاخره روزی انقلابی کمونیستی در مملکت رخ میدهد؛ به تبع انقلابْ بیگانههایی وارد و ساکن خانۀ ادریسیها میشوند که خود را با لقب «قهرمان» میخوانند، و این چنین است که آشفتگی آغاز میشود.
غزاله علیزاده نوشتن این رمان دو جلدی را در سال ۱۳۶۹ به پایان رساند و کتاب در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. این رمان که به نوعی مهمترین اثر این نویسنده محسوب میشود، از کلیدیترین آثار زمانهی رونق و جولاندهی داستاننویسی مدرن در ایران شناخته شده است.
داستان فضاسازی قدرتمندی دارد، تعداد شخصیتهای قصّه زیاد است و این شخصیتها هر کدام داستان و پیشینهای برای خود دارند؛ پیشینهای که به ظرافت در تار و پودِ روایت تنیده شده و به مرور هر شخصیت را برای خواننده ملموس میکند. شخصیتهایی که دوگانۀ سیاهی و سپیدی دربارۀ آنها صدق نمیکند و همه نه تنها خاکستریاند، بلکه بیرحمیِ رئالیسم حاکم بر زندگی هر کدام، انسان را به همدردی و دلسوزی برای آنان وامیدارد.
از کلیدیترین شخصیتها، زنی است که در اواخر کتابِ نخست وارد خانه میشود. زنی به نام «رکسانا یشویلی» که در حکومت پیشینْ هنرپیشه بوده و حالا «قهرمان» است. زن ابتدا در شمایل «معشوقۀ دستنیافتنی» ظاهر میشود و سپس به مرور «زمینی» شده و از تصویر مقدّسِ غیرقابل خدشه، به پیکرۀ زنی آشفته و سرگردان بدل میشود که سالها برای فرار یا نزدیکشدن به خود، در نقشهای متعدّدی فرو رفته است. درست به مانند نویسنده، که در مصاحبهای از عادات نوشتنِ خود گفته بود؛ «هنگام نوشتن،چشمهایم را با سربندی سیاه میبندم، سفر میکنم به سرزمین قهرمانهایم. در خانۀ ادریسیها وقتی پا به شهر خیالیام میگذاشتم، جزو ساکنانش میشدم، شخصیتهای داستانیام از درون تیرگی میآمدند بیرون و ذرهذره شکل میگرفتند، وقتی از زبان هرکدام حرف میزدم در او حلول میکردم یا به عکسْ او در من میشکفت. شور حیاتی و نیروی خیزندهاش شعلهور میشد. عطرها، نواها و رنگها، سویۀ پذیرنده و شفاف روحِ مرا که چون بخاری ناپیدا در قلمرو نوخاسته پرسه میزد، دوره میکردند. از قالبی به قالب دیگر،گاه به سرعت فرفره جابهجا میشدم، بهخصوص درصحنههای شلوغ و پرقهرمان.» [۱]
کلماتِ منتخب علیزاده ثقیل و شکوهمند، و ترکیبی که او از آنها میآفریند سحرآمیز و زیباست. توصیف جزئیات و صحنهها همه با دقت انجام شده و از این حیث توانایی علیزاده در داستاننویسی بیبدیل و تحسینبرانگیز است. روایت خانۀ ادریسیها از غبار و ملال و خاکستر شروع میشود، روی خاطرۀ خاکخوردۀ عطرها و تلألو نور بر شیشههای آنها، تورهای البسۀ قدیمی و عتیقههای گرانبها و هرگزْدستْنخورده پا میگیرد و در رؤیای انقلاب و آزادگی و برابری به اوج میرسد، سپس به سرخوردگی و خیانت میانجامد و شورش دوباره، و در آخر دوباره به غبار و ملال و خاکستر منتهی میشود؛ همانگونه که در ابتدای کتاب. حلقۀ روایی از نقطۀ آغاز به راه میافتد، به پیش میرود و درنهایت به همان نقطه میرسد که از آن شروع شده، همچون مار زهرآلودی که انتهای دم خود را به کام گرفته باشد؛ و این شاید در تمامی داستانْ نقطهنظر تمام شخصیتهای روایت است. یأس فروخوردهای که در بطن تمامی شخصیتها نهفته شده، به نحوی که گویی اینطور به نظر میرسد هر کس با هر باور و رفتاری هر چقدر هم تلاش کند، نمیتواند راه رهایی از آن را بیابد و این یأسْ دوباره راه خود را برای رسیدن و زهرآلود کردنِ او میپیماید. چونان که سمّ مهلک مار روایت.
[۱] محمدی، سایر (۱۳۸۰)، اتاقی که مرکز جهان است (گفتگوهایی با اهل قلم)، چاپ اول، تهران: نشر نگاه.