«اگر آدم غریبهای از خیابان میگل میگذشت، میگفت: «چه خرابهای!» چون چندان چیزی در آن نمیدید. اما ما که آنجا زندگی میکردیم خیابانمان را دنیایی میدانستیم که در آن هرکس با دیگری فرقهای زیادی داشت. مَن-مَن دیوانه بود؛ جرج احمق بود؛ بیگفوت قلدر بود؛ هت ماجراجو بود؛ پوپر فیلسوف بود؛ و مورگن هم لودۀ ما».
خیابان میگل، خیابانی است گرچه فرضی، اما ریشهدار در خاطرات وی. اس. نایپل، نویسندۀ بریتانیایی-هندی، خاطراتی برپایۀ زمانی که در پرت آو اسپین[1]، پایتخت ترینیداد[2] به همراه خانوادهاش در دهۀ ۴۰ میزیست. نایپل در این کتاب، خود در نقش راوی خردسالی است که در غیابِ پدر، در چند داستان کوتاهِ متصل به هم، شخصیتهای اصلی خیابان میگل را معرفی میکند. افرادی که در خیابان میگل زندگی میکنند، به هیچ چیز جز خود شباهت ندارند. آنها آزمند نیستند، آرزوی دور و درازی ندارند و روال روزمرۀ زندگی، چیزی جز تکرار عادات همیشگی نیست، البته عاداتی که مخصوص این افراد است. نجاری که هر روز به دقت در حال نجاری است برای ساختن چیزی که اسم ندارد[3]، خیاطی که وانمود میکند که زندگیاش را از راه خیاطی میگذراند، اما هرگز لباسی نمیدوزد. نسل جوان نیز از این داستان مبرا نیستند:
هیچ پسری تو خیابان آرزوی رفتگر شدن را نداشت. اما از هر پسر که میپرسیدی، بدش نمیآمد جواب بدهد: «میخواهم گاریچی بشوم.»[4]
با این حال خیابان میگل نقطۀ اتصال تمام شخصیتهای این جامعه است. مردها و زنها خیابان را ترک میکنند، میمیرند، باز میگردند، آمریکاییها میآیند، آمریکاییها میروند و جایشان را آلمانیها میگیرند اما باز خیابان به همان شکل سابق حاضر است و زنده:
تو اتاقش با رفقا ورق بازی میکرد که یکهو پا شد و گفت: «میروم مستراح.» چهار ماه تمام هیچکس او را ندید.[5]
شکی نیست که خیابان میگل را میتوان نمایندۀ جامعۀ استبدادزده و مستعمره دانست. هنوز داس مدرنیسم و سرمایهداری انسانها را در چند نسخۀ محدودِ متعین قالبریزی نکرده است و زندگیِ زیسته در این خیابان، مشخصههایی از جامعۀ سنتی را در خود دارد که به سختی میتواند مظاهر جدید را در بسترش هضم کند. سگها و انسانها رابطۀ نزدیکی دارند، در واقع سگها رفتار صاحبان خود را تقلید میکنند. در جایی از کتاب میخوانیم که با مرگِ سگ من-من، یکی از شخصیتهای کتاب، من-من شروع به موعظه در کنار خیابان میکند و بعد اعلام میکند که مسیح تازه است و مصلوب خواهد شد. رستگاری در این خیابان ممکن نیست. مسیح گرچه بر بالای صلیب پدیدار میشود، اما این مسیح قلابی با خوردن اولین سنگ آه از نهادش بلند شده و مردم را فحش میدهد.
خیابان میگل از جنبش اجتماعی عاری است. نایپل به زیرکی تقلیلیافتن و تهی از معنا شدنِ اعتراض مدنی را در این نوعِ جامعه به تصویر میکشد:
شک نیست که راندن گاریهای آبی شکوه و جلالی داشت. گاریچیها مثل شازدهها بودند. صبح زود کار میکردند و باقی روز را استراحت. بعد هم مدام دست به استراحت میزدند. برای چیز زیادی اعتصاب نمیکردند. برای روزی یک سنت اضافه حقوق، یا به خاطر کسی که اخراج شده بود دست به اعتصاب میزدند. جنگ که شروع شد اعتصاب کردند، جنگ که تمام شد اعتصاب کردند. هند که استقلال گرفت، اعتصاب کردند. گاندی که مرد، اعتصاب کردند.[6]
داستان خیابان میگل اما سرشار از اشارههایی به فرهنگ عامه است. قهرمانی وجود ندارد و «اگر مردی چیزی را واقعاً بخواهد، به دستش میآورد. اما وقتی به دستش آورد، از آن خوشش نمیآید[7]». این خیابان نماینده جهانی است که در آن، برای ذهن سوداگری چون نایپل، جایی وجود ندارد. همچون قهرمان داستان گرسنه، برای روایِ داستان خیابان میگل، تنها راه ممکن گریز است، گریز از خُردجهانی که در آن بودن و زیستن، «بیبند و باری» یا «گرسنگی» را در پی دارد.
منبع: وی اس نایپل، خیابان میگل، چاپ اول ،مترجم مهدی غبرایی ، نشر نیماژ
[1]- Port of Spain پایتخت جمهوری ترینیداد و توباگو
[2]- جمهوری ترینیداد و توباگو کشوری متشکل از دو جزیره واقع در شمال آمریکای جنوبی است. این کشور قبل از استقلال، مستعمره فرانسه و انگلیس بود.
[3]- از متن کتاب «خیابان میگل»،و.س. نایپل، ترجمۀ مهدی غبرائی،نشر شادگان، صفحه ۳۱
سایر ارجاعات نیز به همین کتاب هستند.
[4]- صفحه۲۸
[5]- صفحه۱۱
[6]- صفحه ۲۸
[7]- صفحه ۷۳