ورود به آوانگارد

ماتریونا؛ چهرۀ پاک معصومیت

نگاهی به داستان «خانه‌ی ماتریونا» از آلکساندر سالژنیتسین

نویسنده مهمان
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

داستان بلند خانۀ ماتریونا با شرح سانحه‌ای آغاز می‌شود که در ایستگاه قطاری در فاصلۀ ۱۸۴ کیلومتری مسکو روی می‌دهد. شش ماه پس از رخ دادن این حادثه، تنها کارکنان خط واحد و راوی  داستان آن را به یاد دارند. راوی پس از اسارتی ده ساله در اردوگاه‌های کار اجباری رژیم استالین، در جست‌و‌جوی غار تنهایی خود، به روستای دور افتاده‌ای می‌رود و مهمان خانم شصت‌ساله‌ای به نام ماتریونا می‌شود. او ماتریونا و خانه‌اش را در بدو ورود این‌چنین می‌بیند: «خانۀ چندان مرتبی ندارد، در انزوا زندگی می‌کند و مریض هم هست». توصیفات راوی از خانۀ ماتریونا شکلی نمادین دارد، گویی روسیه را توصیف می‌کند؛ خانه‌ای که «زمانی مستحکم بوده، زمانی قرص و محکم برای خانواده‌ای بنا شده است»، ولی حالا زن شصت ساله‌ای به تنهایی در آن زندگی می‌کند، شب‌ها سوسک‌ها به خانه حمله می‌کنند و در طول روز هم موش‌ها در لایۀ میان دیوار و کاغذدیواری با آرامش مشغول جویدن هستند. شوهر ماتریونا در جنگ مفقودالاثر شده و شش فرزندش در کودکی بی آنکه بیمار بوده باشند، یکی‌یکی مرده‌اند. او تنها یک دخترخوانده دارد که می‌خواهد اتاقک چسبیده به خانه را برای او به ارث بگذارد. مونس ماتریونا، گیاه‌های او هستند و گربۀ پیری که می‌لنگد و بز سفیدی که بسیار چرک است. در جایی از داستان ماتریونا را به خاطر نگه نداشتن خوک تمسخر می‌کنند، راوی هم بر همین امر صحه می‌گذارد که «در هر کلبۀ دهکده خوکی پیدا می‌شود، به جز کلبۀ ماتریونا. آخر چه کاری ساده‌تر از غذادادن به یک بچه‌خوک حریص است که در این دنیا هیچ چیزی جز غذا نمی‌شناسد؟ کافی است سه بار در روز برایش غذا آماده کنی، وقتت را صرف او کنی، و سپس سرش را ببری و پیه‌اش را برای خودت برداری. ولی ماتریونا دنبال پیه نبود».

این زن چهرۀ پاک معصومیت است. «گناهانش از گناهان گربۀ چلاقش هم کمتر است، چرا که گربه موش‌ها را می‌کشت». ماتریونا مریض‌احوال است و از رسیدن مرگ خود آگاه. با این حال وقتی آثار بیماری بر او غلبه می‌کند، «نه شکایتی می‌کرد، نه ناله‌ای سر می‌داد و نه حتی تکانی می‌خورد». در برابر او اما سایر شخصیت‌های داستان از خصائل انسانی چندان بویی نبرده‌اند، در سرمای سخت و برندۀ زمستان، رییس دهکده با «چهره‌ای طلبکارانه در دهکده قدم می‌زند و با نهایت خوش‌قلبی دربارۀ هر چیزی حرف می‌زند، جز زغال سنگ، چون باری خودش به اندازۀ کافی ذخیره کرده است و نگرانی بابت زمستان ندارد». اما تنها چیزی که ماتریونای مفلوک را سرپا نگاه می‌دارد، «کار» است. شخصیت متضاد ماتریونا، مردی به نام فادی است. فادی برادرشوهر ماتریوناست و در جوانی و قبل از ازدواج ماتریونا، پیوندی عاطفی میان آن دو برقرار بوده است، اما او به جنگ اعزام شد و ماتریونا با برادر کوچک‌ترش ازدواج کرد. وقتی فادی از جنگ بازگشت و از ازدواج آن دو باخبر شد، گفت اگر داماد برادرش نبود هر دو آن‌ها را می‌کشت. فادی بعد از این حادثه تنها حاضر به ازدواج با زنی شد که نامش ماتریونا باشد، اما گذر زمان از او شخصیتی ساخت که انگار هیچ بویی از انسانیت و عشق نبرده است. راوی داستان در توصیف رفتار فادی می‌نویسد تازه می‌فهمد چرا در زبانشان «خوشبختی» مترادف با «دارایی» است. اگر دارایی‌ات را از دست بدهی، در چشم مردم ابله و رسوا می‌نمایی. فادی حریص است و طعمکار، و جز پول و به دست‌آوردن دارایی به چیز دیگری نظر ندارد، قباحت شخصیت فادی در نحوۀ مرگ پیرزن و بی‌اعتنایی او به این واقعه به اوج خود می‌رسد. 

ماتریونا روح درست‌کاری انسانی است، روحی که بدون آن «هیچ روستا و هیچ شهر و هیچ کشوری برپا نخواهد ماند». کلبۀ ماتریونا هم شاید در تأویلی همان روسیۀ آلکساندرسالژنیتسین باشد، خانه‌ای که در شرف نابودی است و حرص دیگران به تصرف خانه، هم خانه را نابود می‌کند و هم روح انسایت آن را. سالژنیتسین به رابطۀ ماتریونا و خانه‌اش نگاهی سمبلیک دارد، سرمایه‌داری و تبعات انسانی آن را در دل شخصیت‌های داستان نقد می‌کند، از طرفی به انحرافی که کمونیسم از ارزش‌های خود پیدا کرده و نحوۀ وقوع آن در زندگی روزمرۀ مردم روستایی اشاره می‌کند. نکتۀ جالب‌تر اینکه سالژنیتسین انسان آرمانی خود را در قالب پیرزنی نزار و روستایی به تصویر می‌کشد. ماتریونا مانند ابرانسان نیچه است، و از این رو، چون دل در گرو مادیات ندارد و بسیار درست‌کار و «انسان» است، در نظر انسان‌های اطرافش چندان درک نمی‌شود. ابرانسانی که با بز چرک و گربه‌ای چلاق در کلبه‌ای مخروبه و در دل روستایی پرت در شوروی می‌زیسته است.

جهان‌بینی سالژنیتسین متأثر از زندگی پرفراز و نشیبش در شوروی استالینی است، او در سال ۱۹۷۴ برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد، اما به دلیل فشارهای سیاسی نتوانست برای دریافت جایزه به سوئد برود. پس از این جایزه هم زندگی‌اش به دقت تحت نظارت سازمان‌های اطلاعاتی شوروی بود. در نهایت هم مجبور شد به آلمان غربی برود و سپس با کمک هاینریش بل به زوریخ و سپس به امریکا مهاجرت کند. سالژنیتسین مدعی آزادی سخن بود. «آزادی سخن، آزادی صادقانه و کامل سخن» به نظر او نخستین شرط سلامت هر جامعه است. وی در نامه‌ای به پنجمین کنگرۀ نویسندگان شوروی خواستار «حذف کامل سانسور، چه سانسور آشکار و چه سانسور پنهانی در تولیدات هنری» شد. او همچنین خطاب به همکارانش نوشت: «شما فقط مردگان را دوست دارید». سالژنیتسین خود نیز طبق گفته‌اش، پس از «مرگش» و هنگامی که به هیئت «مرده»ای بی‌خطر درآمد، در سرزمین مادری‌اش مورد احترام قرار گرفت.

خانه ماتریونا

نویسنده: آلکساندر سالژنیتسین ناشر: ماهی قطع: شمیز،جیبی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود