بر این پهنۀ خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه میدهد، نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.
آینههای دردار- هوشنگ گلشیری
«جاکنشدگی»، همانطور که هوشنگ گلشیری از آن یاد میکند، برای نویسندگان ایرانی مهاجر، فراموش کردن زبان فارسی است. او جاکن شدگی را به معنای کنده شدن از جا و کندهشدن از تمامی جاهایی میداند که با زبان گره میخورد و در زبان معنا یا در خاطره و ذهن با زبان همنشین میشود. گلشیری نویسندگان جاکن شده را این چنین به تصویر میکشد که ریشههای آواره را به دنبال خود میکشانند و در جستجوی خاکی برای نشاندن این ریشهها و انتظار برای «باختن» و ریشهدادن مجدد آنها هستند.
"آینههای دردار" نوشته گلشیری، تردیدی بر جاکنشدگی از زبان
- گلشیری نویسندهای است که برای آنکه اندیشیدن در بستر فرهنگی زبانش صورت میگیرد، مینویسد و مواد خام نوشتارش را از دل زبان و فرهنگ زبانی میجوید، برای او انتخاب میان هجرت از وطن یا ماندن در کنار همان ریشهها، انتخاب هجرت از خانۀ زبان و پذیرفتن زبان دیگری است و این دقیقا همان انتخاب تغییر بنای ذهنی است.
- او در دهۀ نود به اروپا سفر میکند و ماحصل این سفر کتابی در قالب سفرنامه به نام «آینههای دردار» میشود که مانفیست یا همان مرامنامه گلشیری در نوشتن است و درباره تردیدهایی که به نوشتن در هجرت دارد، مینویسد.
- این کتاب همان جریان سیال ذهنی گلشیری را دارد، از گذشته میگوید، از آنطور که باید نوشت و از نویسندگانی که از وطن رفتهاند، از آنهایی که بعد از هجرت، «هی چپ و راست زده بودند، حتی اوائل خواسته بودند نشریهای دو زبانه راه بیندازند، اما بعد راه افتاده بودند توی تجارت، یا اصلا دلالی».
برشی از کتاب، گریستن بر گذرمقصود بیک اصفهان در سنمیشل پاریس
گریستن بر گذرمقصود بیک اصفهان در سنمیشل پاریس
در این کتاب راوی داستان در جستوجوی دیدار با عشق دوران کودکیاش، به پاریس سر میزند، او به یاد نویسندگانِ"جاکنشده" به گورستان پرلاشز ، به مزار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی میرود، اشک میریزد بر مزار ساعد که «نامش را بر سنگ گور به همان قلم نوشته بودند که بر پشت کتابهایش مینوشتند» و از گربۀ سیاهی میگوید که عصرها در جوار قبر هدایت ناله میکند و بقیۀ گربهها را با خود همصدا میکند.
در این میان ریشههای تردید را عشق روزهای کودکی راویِ کتاب در دلش بذر میدهد، "صنمبانو" یا همان معشوق راوی، همقدم با او در میان کوچهپسکوچهها و کافههای پاریس، نمایندۀ تفکری میشود که میخواهد مهاجرت نویسندگان را توجیه کند.
- صنم بانو: "ما توی آن دهکده فکر نمیکنم کاری بتوانیم بکنیم. اینجا مرکز هنر و ادب جهان است، اگر میخواهی، حتی به خاطر همان خاک کاری بکنی باید مدتی بمانی، چند سالی و آن نمیدانم شاهآباد و میدان اعدام را فراموش کنی. بعد البته میتوانی باز برگردی و از آنجا بگویی"
- پاسخ راوی داستان، ابراهیم: " ولی آن دهکده راستش زبانی دارد".
- ابراهیم به زبان متکی است: نمیخواهد «زبانشان» را یاد بگیرد، با آن بیندیشد، چرا که در غیر این صورت، در «آنجا» غریبه یا مهاجم خواهد ماند.
- صنمبانو از امکانات دیگر برای نوشتن میگوید: مگر میشود که آدم در سنمیشل نشسته باشد، آن وقت حسرت کافۀ سلیمانشاه را بخورد که به قول خودش زنها اجازۀ ورود به آن را نداشتند؟صنمبانو میگوید که نویسندگانی که اینجا آمدهاند، «هنوز یک پایشان آنجاست، برای کوچههای خاکی نائین و گذر مقصودبیک اصفهان غمنامه مینویسند».
ابراهیم یا شاید همان نویسنده اما این باور را قبول ندارد. از جیمز جویس میگوید که در پاریس، به خویشاوندی در دوبلین نامه مینوشت که برود اسکلۀ فلان و ببیند فاصلۀ سکوی اسکله تا زمین چقدر است، ابراهیم میگوید که همهجا همینطور است.
در میان این گفتوگوهاست که گلشیری، تعهدش بر زبان و نوشتن را برمیگزیند، حتی اگر «متعهد به همان منظر خودش» باشد، حتی اگر مانند شاعران سبعه، تنها امکانات آفرینش شعری، سیاهچادری باشد و چند شتر و ماندابی یا چاه آبی شور و معشوقی که با کاروانی رفته، یا مثل منوچهری، که سوار بر شتر از بیابان گذشته و ابزارش خورشید و ماه بوده و باران. گویی زبان تنها میراث ماست، «همین را داریم، از پس آن هم تاختوتازها فقط همین برایمان مانده است. هر بار کسی آمده است و آن خاک را به خیش کشیده است، با همین چسب و بست زبان بوده که باز جمع شدهایم». تعهد به زبان و نوشتن به آن، ابراهیم داستان یا حتی خود گلشیری را از هجرت منصرف میکند، گرچه راوی داستان تا آخر از خود و صنمبانو میپرسد که آیا باختهاند یا خیر، اما انگار حتی اگر راهی دیگر میرفتند، شاید تنها معالجهای بود، نه برد و نه شاید باختی دیگر.
هوشنگ گلشیری، آینه های در دار ، چاپ دوم ، نشر نیلوفر