«بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوستش داشتم، بیشتر از هر چیزی... نمیدانستم که میشود کسی را اینقدر دوست داشت... حداقل در مورد خودم اینطور فکر میکردم... فکر میکردم برای اینجور دوستداشتن ساخته نشدهام. ابراز عشق، بیخوابی، شور و هیجان ویرانگر... اینها همه مفت چنگ آدمهای دیگر. اصلا کلمهی «شور و هیجان» بهنظرم مسخره میآمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من... برای من که واژهی غلطاندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد. و من ... من عاشق زنی شدم.
عشق به سراغم آمد، همانطور که بیماری میآید. بیآنکه بخواهم، بی آنکه به آن اعتقاد داشته باشم، خلاف میلم، و بیآنکه بتوانم از خودم دفاع کنم. و بعد...»
سینهاش را صاف کرد.
«از دستش دادم، ناگهانی، همانطور که عاشق شده بودم.»
میخکوب شده بودم. انگار پتکی به سرم خورده بود.
«اسمش ماتیلد بود. هنوز هم ماتیلد است. ماتیلد کوربه. مثل کوربهی نقاش...
چهل و دو سالم بود. دیگر احساس پیری میکردم؛ گرچه همیشه احساس پیری کردهام. پل جوان بود. همیشه هم جوان و زیبا خواهد ماند. اما من پییرم، پرکار و سختکوش.
در ده سالگی هم همین قیافه را داشتم. همین مدل مو، همین عینک، همین حرکات، همین وسواسها. فکر کنم در ده سالگی هم وقت خوردن پنیر بشقابم را عوض میکردم...»
در تاریکی به او لبخندی زدم.
«چهل و دو ساله بودم... در چهل و دو سالگی آدم از زندگی چه انتظاری دارد؟
من یکی هیچ انتظاری نداشتم. انتظار هیچ چیز را نداشتم. کار میکردم. کار و کار و باز هم کار. خودم را پشت کار پنهان میکردم؛ کار سپرم بود، عذر و بهانهام، بهانهای برای زندگی نکردن. خیلی به زندگی علاقه نداشتم، چون فکر میکردم برایش ساخته نشدهام. خیال میکردم استعدادش را ندارم.
آنا گاوالدا، دوستش داشتم، چاپ بیست و هفتم ،مترجم ناهید فروغان ، نشر ماهی