روایت رمان در از زبان سوم شخص بلافاصله مشخص میکند که داستان در ذهن شخصیت اصلی اتفاق میافتد. این کتاب داستانی پرتحرک، دلهره آور و کاملاً جذاب از روابط بین دو زن بسیار متفاوت در مجارستان است. نویسنده مسائل اخلاقی در رابطه با دوستی، عشق و مرگ را مطرح میکند که حل آنها آسان نیست.
متن زیر از آخرین مصاحبههایی است که ماگدا سابو، نویسندۀ مجارستانی، انجام داده است. سابو از نویسندگان بنام مجارستان است و رمان او با نام در نیز به فارسی ترجمه شده است. مصاحبه به دست یانوش های، شاعر مجارستانی، انجام شده است.
همه میدانند که شما چنان خود را وقف خوانندههایتان کردهاید که به خاطر ایشان هرکاری میکنید. به نظرم این امر شما را از دیگر نویسندههای مجار متمایز میکند. رابطۀ شما با خوانندگان چه تفاوتی با دیگران دارد؟
جدا از کار نوشتن، من شغلی مکفی و معمولی دارم: من معلم هستم و برای این حرفه آموزش دیدهام. همیشه میدانستم که در آغاز آموزشم در کلاس، دانشآموزان با هم فرق دارند. هرگز به جدیت کشندۀ همکارانم در این کار دخیل نشدم اما با این حال به آسانی از پس آن برآمدم. همیشه هم همینطور بود. فرقی نمیکند که سروکارم با بچههای کوچک باشد، با دانشآموزان یا با بزرگسالان، من هیچوقت مشکلی برای صحبتکردن با مردم نداشتهام.
وقتی که شما بعد از جنگ، در سال ۱۹۴۴، برای اولین بار به بوداپست آمدید، به سرعت با گروه نیومون[1]ارتباط برقرار کردید- نسلی توانمند که خیلی مشهور شده است. چگونه آنها را پیدا کردید؟
من در وزارتخانه دین و آموزش عمومی منصوب به کار شده بودم،همان زمان چند نفر از آنها هم در آنجا کار میکردند. مسئولیت من ارائۀ اطلاعات بهروز در هر زمان به دبیرخانۀ کشوری بود. این اطلاعات دربارۀ چیزی بود که آنها اسمش را «ادبیات جوان» گذاشته بودند، ادبیات مجارستان جدید، که وظیفۀ ارائهاش را داشتیم.
منظورتان این است که دبیرخانۀ دولتی بود که به چنین مسائلی اهمیت میداد؟ امروز پیداکردن چنین وزراتخانهای غیرقابل تصور است ...
خوب، من هم دیگر آنجا کار نمیکنم.
این حرف یعنی در آن زمان، همۀ شما لبۀ پرتگاه بودید. چنین به نظر رسید که شما تأثیر بسزایی بر رویدادها و روال ادبی گذاشتهاید. با این حال در پایان دهۀ 1940، صدای تمام گروه را بریدند.
بعد از سال 1949، همۀ ما عملاً امکان انتشار چیزی را نداشتیم. مجدداً در سال ۱۹۵۸ بعد از مدتها کارم عرضه شد. تا آن زمان بخشی از این کشور توطئه میچید تا صدای ما به گوش نرسد. این مسئله مرا متعجب نکرد. من از سیاست خیلی سررشته داشتم، دختر کنسول فرهنگی اسبق شهر دبرسن[2] بودم. چطور میتوانستم از رهبر کمونیستی جدید انتظار داشته باشم که کارم را بپسندد؟ من همردیف آنها نبودم. چطور میتوانستند از من بخواهند که ادبیات مجارستان را نمایندگی کنم؟
از کجا فهمیدید که دیگر فرصتی باقی نمانده است؟
اعضای چالاکتر و مردان جوان همواره در جستوجوی اخبار اتفاقهای اطرافشان بودند. همینطور ما دوستانی در میان نویسندههای پیشکسوت و سردبیر مجلهها داشتیم، آنها مخفیانه به ما گفتند که دیگر اجازۀ انتشار آثار ما را ندارند. ما وضعیت را پذیرفتیم، چون هیچکدام از ما خانواده و کودکی نداشتیم که از طریق آنها تهدید شویم و صاحبان قدرت دستاویزی نداشتند که ما را تحت فشار بگذارند.
عجیب است که عملاً هیچکدام از نسل نیومون فرزندی نداشتند. امروز که به این مسئله برمیگردیم، فهمیدنش سخت است که نوشتن چقدر اهمیت و قدرت دارد که میتواند به چنین تصمیمی منجر شود.
ما این عهد را همه با هم بستیم. درواقع مَفصلی بود که اعضای نیومون را به هم متعهد میکرد. به خوبی میدانستیم که نمیتوانیم صاحب فرزند شویم. با این کار خودمان را در برابر رژیم آسیبپذیر میکردیم. ما نسلی بودیم که نمیخواستیم درگیر بازی غلط شویم.
ده سال فاصله افتاد و بعد در سال ۱۹۵۸-۱۹۵۹ دو اثر منثور مهم از شما منتشر شد، تقریباً پشت سر هم: آهوبرهوفرسکو. میکلوس مزولی[3] یکبار گفت که همه شگفتزده شده بودند، چون آنها از شما فقط انتظار شعر غنایی داشتند. آیا چنان در خفا کار کردید که حتی همکارانتان از آنچه مینوشتید، بیاطلاع بودند؟
فکر میکنید اصلاً میتوانستم به آنها بگویم که دارم روی رمانی دربارۀ یک نقاش کار میکنم که از روزنامهها تبعیت نمیکند، بلکه سوژهای را برای کار انتخاب میکند که ارزشش را داشته باشد؟ اگر فرسکو را خوانده باشید، میفهمید که با توجه به معیارهای آن دوره، آنوشکای من شخصیت «افتضاحی» است که کار خودش را میکند و عملش خیلی با عرف همسو نیست. نه، نمیخواستم کسی بفهمد که روی چهچیزی کار میکنم، چون ممکن بود برای دیگران خطر داشته باشد.
شما به شخصیتپردازی زنان قوی علاقهمندید. این امر مبنی بر شخصیت خود شماست یا اینکه تنها به چنین گونههای نامتعارفی از زنان جذب میشوید؟
من در تمام زندگیام با این گونه زنان در ارتباط بودهام. زمانی که کنار مادر و اعضای خانوادهام بودم این چنین بود. هیچکس هم نمیتوانست مرا پیرو عرف بخواند.
برعکس کشور خودتان، شما در غرب به سرعت بدل به نویسندهای موفق شدید. خارج از خانه احتمالاً بیشتر شناخته شده بودید.
رمانهای من به دست هرمان هسه رسیدند، و او مرا به ناشر آلمانی، اینزل معرفی کرد. اجازۀ سفر نداشتم، اما برای معرفی کتابم در مطبوعات مرا به آنجا فرستادند، و آنجا فهمیدم که توجه بسیار زیادی به من شده است. در مجارستان، سیاستگذاران ادبی احساس کردند که حمله به من نامطبوع خواهد بود، بنابراین چنین نکردند.
در این کشور که حسادت خصیصهای معمول است، موفقیت شما باعث ناخوشنودی همکاران یا دیگر اعضای نیومون نشد؟
به چشم دوستان من در نیومون، که به اعتقاداتشان ارزش قائلم، موفقیت من نخستین سوسوی آزادی بود. بالاژلانیال[4] گفت: «اینکه تو را نکشتند، به این معناست که ما نیز به زودی اجازۀ کار پیدا خواهیم کرد». این امر بلافاصله با جایزۀ آتیلا یوژف[5] ادامه یافت و نشانهای بود از بزرگداشت رسمی.
آیا این جایزه یا جایزۀ دیگری تأثیر بزرگی روی زندگی یا کار شما گذاشته است؟ یک نویسنده چه برخوردی با تشویقشدن دارد؟
بستگی به نویسنده دارد. چگونگی مواجهه با آن تصمیم درونی است. وقتی که جایزۀ آتیلا یوژف را بردم، آه عمیقی کشیدم و به همسرم گفتم که امشب غذا نمیپزم، برویم و غذا را بیرون بخوریم. گاهی جوایز با غصه همراه هستند. برای من جایزۀ آتیلا یوژف با مرگ پدرم در ارتباط بود.
به نظر میرسد که بزرگترین موفقیت در زندگی شما جایزۀ فرانسوی فمینا بود. مطمئنم که اقلاً در وهلۀ اول، در ذهن همه این جایزه، نوعی جایزۀ فمینیستی بود.
البته بارها به مردم گفتهام که این جایزه به چیزی که اسمش را گذاشتهاند ادبیات زنانه هیچ دخلی ندارد. این جایزه را هیئت ژوری زن اهدا میکند، اما نه فقط به نویسندههای زن. نام خورخه سمپرون[6] نیز در کنار ویرجینا وولف در میان برندگان این جایزه بود. در ذهن من، هیچ دستهبندیای مثل نویسندگان زن یا نویسندگان مرد وجود ندارد. تنها نویسندگان هستند. من به هیچ شکلی از ایدئولوژی وصل نیستم، حتی فمینیسم.
شما هیچ وصلۀ ایدئولوژیکی ندارید و هرگز در سیاست دخیل نبودهاید، با این حال رمانهای شما به وضوح نظام ارزشی بورژوازی را تداعی میکند.
یک نویسنده هرگز نباید مانند سیاستمداران وارد سیاست شود. این دو امر به طور کل از هم مجزا هستند. نویسندهها کار متفاوتی دارند. بر آنهاست که اگر مردم مسیر اشتباهی رفتند، به آنها هشدار دهند. نیاز نیست که یک نویسنده الزاماً برای حقیقت جان بدهد، اما باید به هر قیمتی در خدمت آن باشد. این کاری است که تمام نویسندگان بلندپایه انجام میدهند.
رمان در اثر برگزیدهای در جهان و همچنین فرانسه بود. در همین اثنا، این کتاب برای الیزه بود که شما را به کشورتان دوباره شناساند و تمام خلاقیتتان را از نو شکوفا کرد.
باردیگر ممکن شد که نوشتههایم را پی بگیرم.
به نظرتان موفقیتتان در خارج مانعی را برای شما در کشورتان به وجود آورد؟
بله، قطعاً. مطمئنم که نقش بزرگی داشت. این هم صحیح است که من لحظه را در سال ۱۹۹۰ نوشتم و پس از آن رمان دیگری منتشر نکردم.
شما از سرگذشت خانوادهتان در تعدادی از کتابهایتان صحبت میکنید، اما در کتاب برای الیزه این کار را از نظرگاه کاملاً جدیدی صورت دادهاید. چرا فکر کردید که زمان آن رسیده تا از ازدواج والدینتان به شکلی که در واقعیت بوده، سخن بگویید و تصویرش کنید، به جای اینکه آن را به آرامی از دید ایدئال یک کودک نشان دهید.
من به سنی رسیده بودم که آدم در آن سن متوجه میشود در ازدواج چه اموری رخ میدهد و بینشی از رنج و سختی هر دو طرف به دست میآورد. بالأخره توانسته بودم هم مادر و هم پدرم را درک کنم. زمان آن رسیده بود که گذشته را از منظری متفاوت ترسیم کنم.
به نظرم برای الیزه ورای وقایعنگاری گذشتۀ شماست. درواقع تفسیر امروز شما از سرگذشت شخصیتان است، آن هم بعد از اینکه بخش زیادی از گذشته را موضوع تفکر قرار دادهاید. از طرفی شما به شیوهای که یادآور کتاب بیسرنوشت از ایمره کرتس[7] است، میگویید که: «هرچه باید رخدهد، محکوم به رخدادن است»؟ آیا میخواهید بگویید که تلاش برای شکلدادن تقدیرمان بیفایده است؟
همیشه در ارتباط با وضعیت موجود است که من میگویم هرچه باید بشود، خواهد شد. اگر تمام پیشنیازهایش آماده باشد، چرا چیزی رخ ندهد؟ این مصداق در کار هنری هم صادق است. اگر رمانی از منظر زیباشناسی حرفی برای گفتن نداشته باشد، در این صورت من کارم را به درستی انجام ندادهام، و جای چیزی خالی است؛ اما اگر درست کار کرده باشم، این اتفاق باید رخ بدهد. شما مقید میشوید که در دایرۀ جادویی من غرق شوید، و قوانین این دایرۀ جادویی را خواهید شناخت و به آن دلبسته خواهید شد.
بیایید پرسش را از جهان ادبیات خارج و آن را در حوزهای کلیتر بررسی کنیم. در این صورت پرسش چنین میشود: آیا هر اتفاقی را که برایم میافتد بپذیرم یا قدرتی برای تغییر آنها هم دارم؟
خوب، کارت را بکن و اگر فکر میکنی که میتوانی، آنها را تغییر بده. من هرگز نمیتوانستم. من هیچ استعدادی برای این کار نداشتم. این کار به آدم شرور و متخاصمتری نسبت به من نیاز داشت. من همیشه در دستۀ دیگری بودم و به نظرم میرسید که بهتر است قدمی به جلو برندارم.
شاید شما آنقدری که میخواستید نتوانستید تقدیرتان را دگرگون کنید، اما به نظرم حتی در دوران کودکی از سازگاری با تحقیر سر باز زدهاید.
درست است. من از بدو تولد جنگجو بودم. اگر قبلاً زندگی دیگری داشتم، احتمالاً در آن سرباز بودم.
به نظرتان مهمترین وجه شخصیتی یک نویسنده چیست؟
نباید دروغ بگویید. حتی اگر به نظر برسد که نمیتوانید تأثیر بگذارید، نباید دروغ بگویید. میتوانید فرمی از روایت را پیدا کنید که با آن از گفتن حقیقت طفره بروید، اما این کاری است که باید بکنید. به هرحال در این کشور نویسندگان بودهاند که روحیۀ مردم را بالا نگه داشتهاند، نه سیاستمداران. در دوران طلایی مختلف هم این نویسندهها بودند که به مردم میگفتند باید چه کنند.
زمانی نویسندههایی که در روالی مبتذل شریک بودند، بهتر از شما مورد تقدیر قرار میگرفتند، آیا قدری وسوسه نشدید که به این سمت حرکت کنید؟
منظورتان خودم است؟ گوش کنید! جد من بردۀ پاروزن بود! او مجبور بود سازش کند، اما از تسلیمشدن سرباز زد، اجازه داد تا او را به قایقی اسپانیایی بفروشند. معترضان قدرت صبوری دارند. آنها همیشه باید صبر کنند، به همان اندازهای که تجربهاش کردهاند. اگر برای بهبود اوضاع تلاش کنند و شکست بخورند، باز صبوری پیشه میکنند، اما مصالحه نه.
اغلب گفته شده است که لحظه بهترین رمان شماست، در زمینۀ آن اثر، آیا لحظهای را میتوانید حس کنید که در آن باید میان این راه یا دیگری تصمیم بگیرید؟
قطعاً. من همیشه میتوانم بفهم که آن لحظه چه زمانی سر میرسد. همینطور میدانم که اگر رمان جدیدی را به سرعت ننویسم، آن لحظه، لحظۀ پایان من خواهد بود.
احساس من میگوید که اگر رمان جدید به سرعت نوشته نشود، پایانی خواهد بود برای خوانندگان.
گفتۀ شما صحیح است، چرا که وقتی آنها تمام کتابهایی را بخوانند که تا به حال نوشتهام، و آنها را تمام کنند، بعد از آن نمیدانند دیگر چه بخوانند. چه میشود اگر کتاب جدیدی از من دریافت نکنند؟ آیا دوباره شروع به خواندن میکنند؟ غیرممکن است. چنین نمیشود. من این کار را تنها با کارل مای کردم. وینتو[8] را در تمام زندگیام خواندهام، هر وقت که نسخۀ آخر را تمام کردم، دوباره به اول برگشتم. او مردی با شخصیتی دوستداشتنی بود.
جملهای است که باید از برای الیزه بخوانم: «شخصیت وینتو را در شخصیت همۀ مردان جستوجو کرده بودم».
انکارش کردم؟ میبینید که نکردم.
پس شانسی نخواهم داشت. من حتی سرخپوست نیستم،گذشته از شوخی، عاقبت برای الیزه چه خواهد شد؟ کی دست به کار خواهید شد، و نوشتنش چقدر زمان میبرد؟
خانوادهام زمانی را برای استراحت به من دادهاند، اما حالا دوباره باید شروع کنم. تنهای نگرانیام سفرم به خارج است، و زمانی که خارج هستم، کاروبار من تنها جذاببودن است، و اصلاً زمانی برای کار ندارم. و البته، برای نویسنده کار همیشه در اولویت است.
ترجمه: نیلوفر رسولی
[1] Újhold، گروه نیومون که از دسامبر ۱۹۴۶ نیز نشریهای با همین نام در بوداپست منتشر کردند، گروهی متشکل از نویسندگان نسل جدید مجارستان بود. این گروه و اعضایش با ارزشهای ادبی اروپا و شیوههای مدرن آشنا بودند. این مجله دو سال پس از آغاز انتشارش، توقیف شد.
[2] Debrecen، دومین شهر بزرگ مجارستان پس از بوداپست.
[3] Miklós Mészöly ، نویسندۀ مجار.
[4] Balázs Lengye، منتقد ادبی مجار.
[5] Attila József Prizes،جایزۀ ادبی در مجارستان که هر سال به افتخار آتیلا یوژف، شاعر نامدار مجار به اهل ادب اهدا میشود. سابو دوبار این جایزه را در سالهای ۱۹۵۹ و ۱۹۷۲ دریافت کرده است.
[6] JorgeSemprun، نویسنده و سیاستمدار اسپانیایی.
[7] Imre Kertész ،نویسندۀ مجار و برندۀ نوبل ادبی سال ۲۰۰۲
[8] Winnetou،مجموعه کتابهایی به قلم نویسندۀ آلمانی، کارل مای که شرح ماجراجوییهایی از سرخپوستان آمریکایی بود.