شبی گرم از شبهای ماه ژوییه بود، نیل در آن سال یکی از کمسابقهترین طغیانهای خود را پشتسر میگذاشت، از آنگونه سیلهایی که هر بیست یا سی سال یکبار اتفاق میافتد. اتفاقی که بهصورت حکایتهایی درمیآمد که پدران برای فرزندان خود تعریف می کردند. آب بیشتر زمینهای ممتد میان ساحل و صحرا را – آنجا که خانهها قرار داشتند – گرفته بود. کشتزارها بهصورت جزیرههایی وسط آب درآمده بودند. مردان با قایقهای کوچک میان خانهها و کشتزارها رفتوآمد میکردند یا این مسافتها را با شنا طی میکردند و مصطفا سعید آنطور که من میدانستم شناگر خوبی بود. من آن موقع در خارطوم بودم. پدرم میگفت آنها بعد از نماز عشا صدای فریادهای زنی را شنیده بودند، به طرف صدا رفته و فهمیده بودند صدا از خانهی مصطفا سعید است. سعید عادتش بود که پس از غروب آفتاب از مزرعه به خانه برگردد. اما همسرش آن روز را بدون نتیجهای انتظار کشیده بود، رفته بود و از اینوآن سراغش را گرفته بود، به او گفته بودند که او را در مزرعهاش دیدهاند و به احتمال زیاد با بقیهی مردان بهسوی خانهاش بازگشته است.
همهی مردم روستا به ساحل سرازیر شده بودند. بعضیها چراغ در دست و برخی با قایقهاشان. تمام شب را بدون هیچ نشانی از او دنبالش گشتند. تلگرافهایی به مراکز پلیس در امتداد رود نیل تا منطقهی دلتا فرستادند. اما میان جسدهایی که امواج در آن هفته به ساحل کشانده بودند، از جسد مصطفا سعید اثری نبود. درنهایت به این نتیجه رسیدند که او غرق شده است و پیکرش در شکم تمساحهایی که آب آن منطقه را پُر کردهاند جا مانده است.
اما من گرفتار حسی بودم که در موقع خواندن شعر به زبان انگلیسی در آن شب داشتم، شبی که او خودبهخودی و بدون آنکه من آمادگی شنیدن چیزی داشته باشم، شعر خوانده بودم، جام شراب در دستش بود، قامتش را در مبل فرو و پاهایش را دراز کرده بود، نور چراغ در چهرهاش منعکس میشد و چشمانش همانطور که بهنظرم میآمد در آفاق درونش سیروسلوک میکرد. تاریکی بیرون بسان نیرویی اهریمنی که تلاش میکرد نور چراغ را خاموش کند ما را در خود گرفته بود. گاهی آن اندیشهی عذابآور به ذهنم خطور میکرد که مصطفا سعیدی وجود نداشته و او دروغی بیش نیست، او خواب یا رویا یا کابوسی بوده که در آن شب طاقتفرسای کشنده بر اهالی روستایم ظاهر شده و هنگامی که صبحگاهان چشمان خود را گشودهاند، او را ندیدهاند.
طیب صالح، موسم هجرت به شمال، چاپ دوم ،مترجم رضا عامری ، نشر چشمه