داستایفسکی کار نوشتن روی رمان ابله را زمانی شروع کرد که داروندارش را گروی قرضهایش گذاشته بود و از دست طلبکارهایش به اروپا گریخته بود، در این حین همسر دومش هم باردار بود، از طرفی هم شهوت قمار داستایفسکی بار دیگر عود کرده و تهدیدی برای ثبات اوضاع مالی او محسوب میشد. طرحهای اولیۀ رمان در زمستان ۱۸۶۷ و در ژنو نوشته شدند، تا زمان انتشار اولین فصل کتاب نیز اولین دختر او، سه ماه پس از تولد جان سپرد. در این اثنا بود که داستایفسکی بر طرح عظیم خود قلم میزد و میخواست به طور جدی «طرحی از انسان والا را به تصویر بکشد». طرحی که در شخصیت اول این داستان، یعنی پرنس میشکین، یا همان «ابله» تصویر شده است.
«ابله» کیست؟
پرنس میشکین جوان بیست و شش سالهای است که پس از معالجۀ «عارضۀ ابلهی» خود به کشور زادگاهش، یعنی روسیه باز میگردد. این عارضه در اثر حملات مکرر صرع به او دست داده است، این جوان خاطرۀ چندان واضح و روشنی از گذشتۀ خود ندارد، در روسیه زندگی نکرده است و همینکه وارد روسیه میشود، از اینکه هنوز میتواند به زبان روسی صحبت کند متعجب میشود، با این حال در ایام نقاهت خود کتاب بسیار خوانده است، با افکاری که در سر دارد و غرابتی که در احوالاتش به نظر میرسد، انگار زرتشت نیچه یا غارنشین افلاطون است که پس از مدتی از غار تنهایی و آرمانی خود پا به بیرون میگذارد و به میان مردم باز میگردد. شخصیت پرنس میشکین، نمود وجدان انسانی است که به تنهایی آرزوی ایستادگی در برابر ظلمت را دارد، اما جامعۀ انسانی که او به آن وارد میشود، در چنان گرداب هولناکی واقع شده است که سرنوشت خود پرنس میشکین نیز سر آخر به تقدیر این سیاهی گره میخورد. در این جامعه پایههای ارزشها لرزانند، انسانها از نظام کهنۀ جهان فاصله گرفتهاند، میخواهند نظم نوین را درک کنند، اما چون از معنویت مسیح فاصله گرفتهاند، چون به زعم داستایفسکی، «ایمان را از یاد بردهاند»، از خلوص روح عاریاند، حرفهایشان به هذیان میماند، کوچکترین اتفاقی به رسوایی بدل میشود و در نهایت به سوی اعماق مرداب حرکت میکنند، پرنس میشکین نیز خود پیچیده به این جریان با آنها به قعر سیاهی فرو میرود؛ زیرا او در محاصرهی جامعهای است که به هیچ چیز جز پول و موقعیت اجتماعی اهمیت نمیدهد، جامعهای که تلاش میکند تا او را به چیزی متفاوت تبدیل کند. شخصیت او به همان اندازه که خسته کننده است قابل تحسین هم هست.
با این حال، نوشتن از رمان «ابله»، اگر صرفاً پرداختی به سلسله روایتهای داستان باشد، اصلیترین مفاهیم آن را در پردۀ غفلت جای میگذارد، چرا که این رمان، نه در سلسله حوادث، بلکه در سلسله گفتوگوها و تعارض اندیشهها میان شخصیتهای داستان شکل میگیرد، با این حال مرکزیترین بار مفهومی داستان در پس ابهام شخصیت پرنس میشکین نهفته شده است. لحن راوی داستان نیز خود عامدانه از ارائۀ تصویری دقیق از این شخصیت طفره میرود، ممکن است راوی از جزئیترین وقایع روزمره، یا شایعاتی در کوچه و خیابان بنویسد، ممکن است چندین صفحه از گذشته و آینده و ذهنیات دیگر شخصیتها بگوید، اما چندان دقیق و درست به ذهن پرنس سرک نمیکشد، آنچه که خواننده از این شخصیت میفهمد، در برابر صحبتهایش با دیگر شخصیتها شکل میگیرد. در قبال گفتههای دیگران است که خواننده میبیند گاهی از او به عنوان انسانی صادق و درست نامبرده میشود، همزمان هم بر بلاهتش تأکید میشود. او مسیحوار، خاضع و تسلیم است، انسان آرمانی کانت است که خود را مسئول اعمال خویش میدارد و جز خود دیگران را قضاوت نمیکند، اما حتی بر «شک کردن در صداقت کسی» خود را مقصر میشمرد و بارها، خود نیز با عنوان «ابله» از خود یاد میکند. گویی شخصیتهای داستان هم در برابر توضیح چیستیِ شخصیت پرنس میشکین با این استیصال مواجهند، شخصیتی که در هیچ الگویی نمیگنجد، نه ابله است و نه قدیس، اما شبیه هر دو هست، ابله، رذل، سادهدل، ابله مقدس، دن کیشوت، مسیح، شوالیۀ بینوا، دموکرات تمام وصلههایی است که به او چسبانده میشود. در بخشی از کتاب، آگلایا که خود در فهم احوال پرنس عاجز مانده، پرنس را به «شهسوار بینا»ی پوشکین تشبیه میکند، شهسواری که «بیناست، خاموش و سادهدل و صورتی در لوح خیال او بسته شده که اندیشهای به آن راه ندارد». با این حال آگلایا، دختر کوچک و بینهایت زیبایی ژنرال یپانجین که خود شیفتۀ پرنس شده است، اما از اقرار آن سرباز میزند، نیز مستأصل میگوید که او نه شهسوار بینا، که دونکیشوت است، منتها دونکیشوتی نه مضحک، بلکه جدی. اما باز هم این تشبیهها، تصویری واضح از شخصیت پرنس به خواننده دست نمیدهد. اما تفاوت اصلی این شخصیت با سایر شخصیتهای داستان در چیست؟
به نظر میرسد، پرنس تنها شخصیت این داستان است که لعیم نیست، لعامت که برای داستایفسکی با جنایت معادل است، چرا که ایمان او نه مسیحیوار بلکه مسیحوار است. از این رو پرنس میشکین تنها شخصیتی است که مرتکب جنایت نمیشود، اما با تمام ایمان خود، در جامعهای که ذرهذره در فساد غرق شده است، خود نیز لاجرم شریک جرم محسوب میشود، و این خطای او در انتهای کتاب، از ناتوانیاش در گرفتن تصمیمی «مردانه» در برابر مواجهه با دو مثل عشقی شکل میگیرد. در واقع پرنس با عشق خود همدست جنایت میشود.
اما اشکال چنین انسان ایدئالی که مسیحوار میبخشد، از ارث هنگفتی که به او میرسد، به دشمنان و بدخواهانش میدهد، چون کودکی صادق است و هیچ کینهای به دل نمیگیرد چیست؟ پرنس معتقد است که «زیبایی دنیا را نجات میدهد»، اما واکنش خود او در برابر ناستاسیا فیلیپوونا، زیبای مطرود و آگلایا یپانجین، زیبای معصوم، که هر دو نمادی از دو نوع متفاوت از زیبایی ناب هستند، منجر به تباهی میشود. اما آیا سرنوشت «زیبایی ناب» بر زمین، تباهی است؟ چرا پرنس میشکین، با تمام صفاتی که دارد و با تمام آرزوهای ایدئال و انسانی خود، در نهایت نمیتواند نقشی «کنشگرانه» داشته باشد؟ به نظر میرسد که پرنس میشکین واجد ویژگیای است که همزمان هم ضعف و هم نیروی او محسوب میشود. او نمیخواهد بدیها، کژیها و فساد را ببیند. آن را نمیبیند چون در آن شرکتی ندارد، او خود روح یک کودک معصوم را دارد، پرنس معتقد است که «با راستی و اعتماد کودکانه میتوان بسیاری از گناهان را جبران کرد». او حتی قبل از اینکه از او تقاضای بخشش شود، میبخشد. در برابر این آرزوهای ایدئال پرنس است که به او گفته میشود:
«پرنس عزیز، ساختن بهشت روی زمین آسان نیست و با این همه شما قدری به بهشت در این دنیا امید بستهاید. درستکردن بهشت کار سختی است، خیلی مشکلتر از آنست که شما با آن دل پاکتان خیال میکنید. بهتر است از این کار صرفنظر کنیم، و گرنه اسباب خجالت همهمان میشود».
خواننده در مواجه با ابله محبوس دنیای دیالوگهاست. دیالوگهایی که گاه چون خطابهای از پیش نوشتهشده ادا میشوند، گاه نامعین و مبهماند و ماهیت آنها به خوانندۀ مستاصل منتقل نمیشود. فکرهایی به ذهن شخصیتها جرقه میزند، جرقههایی گاه ضعیف، انگار شخصیتها عامدانه تحت سیطرۀ افکاری مبهماند، در لحظاتی خود نیز نمیتوانند به درستی توضیح و توجیهی برای گفتههایشان پیدا کنند، خواننده نیز در جستوجوی توضیحی سرراست اگر باشد، رفتهرفته بر استیصالش افزوده خواهد شد. این وجه از روایت، گو برای رمانی کلاسیک غریب بنماید، اما وجهۀ کلیدی و با ارزش کتاب «ابله» است. این امر را ایپولیت، جوانی که به بیماری سل دچار است و چند هفتهای بیشتر به مرگش نمانده، به درستی بیان میکند و آن، «جذبه و عدم امکان رابطۀ کامل ذهنی و ناکارآمدی غایی گفتمان بشری برای انتقال تجربه یا دریافت حقیقت است». رازهایی در دل رمان هستند که برملا نمیشوند، تیپهای شخصیتی گاه در یک قالب نمیگنجند، رخدادها در رسمیترین شرایط با غایت هولناکی به فضاحت کشیده میشوند، اما به نظر میرسد هیچ قاعدۀ روشنی زیر سوال نرفته است. راوی داستان نیز در آخرین فصل، خود از این جنون عاصی شده و اعلام میکند که اوضاع آنقدر پیچیده شده است که صرفاً میتواند به بیان واقعیات بسنده کند، همین. گو اینکه داستایفسکی با این استیصال خود نیز میخواهد تجربۀ چند لحظه پیش از وقوع صرع را به خواننده بچشاند. لحظهای که پرنس از آن با عنوان «والاترین صورت زندگی» یاد میکند. لحظهای که در واپسین دم، پیش از فرارسیدن اعدام شخص نیز روی میدهد، مغز با سرعت فوقالعادهای کار میکند، همۀ امور بسیار روشن و واضحتر از حالت عادی هستند، خلاصه اینکه کاتارسیسی است که به شهود میانجامد. تجربۀ خواند رمان «ابله» نیز چنین است. داستایفسکی با «ابله» عامدانه خواننده را به جنون میکشد، و درک و دریافت رازهای نهفته در این کتاب، جز با این شهود ناشی از جنون، ممکن نیست.
با خواندن کتاب ابله شما وارد دنیای شگفتانگیزی میشوید که داستایوفسکی آن را خلق کرده است. به راحتی میتوانید با شخصیتها زندگی کنید یا با آنها دوست شوید و در طول روز به آنها فکر کنید. میتوانید چشمان خود را ببندید و خود را در روسیه ببینید، با شاهزاده میشکین در سن پترزبورگ قدم بزنید و در ماجرایی با او روبهرو شوید و به یقین عاشق یک ابله خواهید شد، "یک ابله با قلب مهربان"، یک ابله باهوش که بیش از هر کسی میفهمد.
ابله یکی از رمان های داستایوفسکی نویسنده شهیر روسی است که در سال 1849 نوشته شده است. رمان های دیگر این نویسنده با عناوین “نیه توچکا”، “جنایات و مکافات”، “شب های روشن”، “بانوی میزبان”، “یک اتفاق مسخره”، “قمارباز” و “همزاد” به فارسی ترجمه شده است.