حلقهی گمشدهی ادبیات شوروی بیشک زنان هستند. در غالب آثاری که حول این اسطوره نوشته شدهاند، زنان نقشهای حاشیهای را بر عهده گرفتهاند. نقش زنان حتی در آثار هنرمندان زن کمتر مد نظر قرار گرفته است و نوشتههای آنها بیش از آنکه معطوف به درونمایههای ادبی، روانشناختی و گاه جنسیتی باشد به جنبهی سیاسیـاجتماعی شوروی چسبیدهاند. رویکرد کارکردیای که در قرن بیستم در متن ادبیات شوروی به وجود آمد از چند جنبه آسیبزا بود، که یکی از آنها حاشیهای شدن زنان در ادبیات بود. موضوع بر سر این نیست که هنرمند زن در حاشیه است، چراکه مردان هم از این موضوع مستثنی نیستند. اینجا خود زنان در ادبیات کشورشان موضوعیت مییابند. اگر زندگی مردی جوان و نسبتاً ماجراجو را در کنار پنگوئنش و آن دختربچه به خاطر آورید، متوجه میشوید که این قضیه حتی به پساشوروی و به مرزهای خارج از روسیه هم رسیده است. ویژگی خاص به وقت شب در همین است. در رمان به وقت شب با تقدسزدایی از همهی شخصیتهای قصه شاهد روایتی هستیم که از درون ذهن مشوش زنی شاعر بیرون میآید. این ذهن مشوش را نباید بهمثابهی روایت مشوش یا روایتی سیال ذهنی در نظر گرفت. راوی قصهی به وقت شب زنی است با هزار مصیبت و تنهایی که تلاش میکند با طنزی مخصوصبهخود روزگار گذشته و امروزش را روایت کند. لودمیلا پتروشفسکایا با رمان به وقت شب قهرمان زنِ شاعری را خلق میکند که سمبلی است از زندگیهای تخریبشدهی بسیاری از زنان در جغرافیایی که با آدمی خشن برخورد میکند.
زادهی خطاها
«من شاعرم. البته بعضیها «شاعره» را بیشتر میپسندند، شما مارینا یا آن یکی، آنّا، را فرض کنید که تقریباً همنامیِ عرفانیِ رازگونهای با من دارند؛ اسمهایمان فقط چند حرف الفبا با هم فرق دارند: او مارینا تسوتایواست و دیگری آنا آندریونا اخماتووا، من اما آنا آندریانوونا هستم.»
آنا نمونهای است از مادران سرخورده و فداکار که در جامعهی خشک شوروی زیستند. او در تنهایی فرزندانش را بزر کرده و با احساس سرخوردگی بهعنوان شاعری دستچندم همواره روزگارش را سپری کرده است. لغزشهایش را هیچگاه از خاطر نبرده است و حتی آنچنان با آنها عیاق شده که با شوخی از کنار مرور کردنشان میگذرد. آنا در قصهی به وقت شب نمونهی بارز انسانی است که اتحاد جماهیر شوروی تلاش کرد تا درونش پرورش نیابد. او زنی است هنرمند، با امیال انسانی و خطاهای انسانی. در بستر جامعهاش زیسته و آنچنان که یک هنرمند باید سیاسی باشد سیاسی نیست. در مسیر روایت به وقت شب همین سیاسی نبودن و درگیر زندگی بودن آنّاست که در چشم میزند و آنا را بیشباهت به دیگر قهرمانان زن پرورشیافته در شوروی میکند. آنا مسیری سوای مسیر خیلی از آدمهای کشورش در پیش گرفته و تلاش کرده آنقدر با سیاست کاری نداشته باشد. او آنقدر در این کار خوب عمل کرده است که پتروشفسکایا هم ناگزیر است با کمترین عتاب ممکن از کنار شوروی بگذرد.
روایت به وقت شب یکی از انسانیترین و زنانهترین روایتهایی است که میتوان در ادبیات روس جست. لودمیلا پتروشفسکایا نگارش رمانش را در اواخر دههی 1980 میلادی آغاز کرد و در اوایل دههی 1990 آن را منتشر کرد. پتروشفسکایا در به وقت شب سه نسل از مادران یک خانواده را به تصویر میکشد. البته که آنا در تمام قصه نفر اصلی داستان است اما رابطهی پر از پیچوتاب دختران و مادران در این قصه بیش از هرچیزی هویداست. اگر پدران و پسران نمونهای از برخورد نسلی در ادبیات کلاسیک روس است، به وقت شب از طریق همین ساختار آشنا دست به روایت نویی میزند که در آن محوریت رابطهی مادرـدختری است. در این رابطهی مادرـدختری البته که هیچ چیز مقدّسی ـ با آن معنای مألوفی که سراغ داریم ـ وجود نداریم. آنّا آماج توهینهای دخترش است. امیال جنسی بحثی است مطرحشده در این رابطه و این مسئله تنها معطوف به نیازهای دختر نیست. مادر هم از این تقدسزدایی بینصیب نمیماند. آنّا نقش سنتی یک مادر ـ آنطور که مترجم در مقدمه آورده است، نقش یک بابوشکا ـ را نمیپذیرد. در طرحی که پتروشفسکایا برای «ساختارِ آشنا» تعریف میکند هیچکس نمایندهی طیفی از جامعه نمیتواند باشد. آدمهای قصهی به وقت شب همگی با اشتباهاتشان زاده شدهاند و نیز زادهی اشتباهاتشان هستند. این دقیقاً حادثهای است که در ساختار روایی کتاب نیز اتفاق میافتد. پتروشفسکایا خلف صدق نیاکانش میشود. آنا در طول کتاب با صداقت تمام همهچیز را تعریف نمیکند. پرشهای ذهنیاش و تشویش مدام او در ابتدا شاید ما را به این رأی بکشاند که ذهن اوست که هم او و هم ما را بازی میدهد اما از نیمهی کتاب هرچه بهسوی انتهای روایت کتاب حرکت میکنیم عاملیت آنا بر روایت بیشتر میشود و گردابی که برای ذهن خواننده ایجاد میکند عمیقتر میشود. مسئلهی آنا در سرتاسر کتاب نه فرزندانش و نه نوهاش و نه کسی است که با آن خوابیده است؛ او فقط در پی خویشتن است در زمانهای که همهچیز انسانها به محاق رفته و آیندهی نامعلومِ بدون نوستالژیا فقط حس آزاردهنده را در شخص تشدید میکند. از اینرو، روایت آشفتهی آنا نه بیدلیل است و نه بینتیجه. پایان کار آنا پایان اسطورهای نیست که تکاندهنده باشد. او، همانطور که گفته شد، زادهی خطاهایش است و خطاهایی نیز از درونش زاده میشوند. داستان کل زندگی او در رشکبردنهای مدام بوده است. روزی او به آخماتووا رشک برده و روزی به نوهاش. همین است که روحی عاصی اما خموش را به او بخشیده است و آنا در سرتاسر کتاب با سری خمیده در برابر همه تلاش میکند تا به جستوجوی آرامش برود. آرامشی که درنهایت دست ماست تا به او ببخشیم یا نه.