ورود به آوانگارد

«حالا کجا برم؟»

بخشی از کتاب «کافه نادری» اثر رضا قیصریه

نویسنده مهمان
شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

گارنیک کرکره را کشید پایین. صدای گوشخراش آن پیچید توی کافه و پیرمرد که سر را تکیه داده بود به دیوار کنار میزش، چرتش پاره شد. مات‌زده کمی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد. گارنیک آمد تو و بلند گفت: «تعطیل شد، تعطیل.»

پیرمرد گفت: «گِل بگیرن در کافه‌یی رو که ساعت هشت تعطیل می‌کنه. یادش به‌ خیر حمام‌های سر بینه‌داره قدیمو، هم قیلوله می‌کردی، هم یکی می‌آمد مشت و مالت می‌داد استخوان‌هات رو می‌ترکاند، صابون‌کاریت می‌کرد، تو لیف پف می‌کرد، می‌خواباندش روی شانه‌هات، کف صابون‌ها می‌شدن عین حبه‌های انگور، سر می‌خوردند روی گردنت تا نوک پنجه‌هات، از حمام می‌آمدی بیرون نو و نوار، می‌رفتی پیش اوس رجب که پایین‌ترش نجاری داشت، دو – سه تا استکان چای به قول خود خدا بیامرزش – گلگون – بهت تعارف می‌کرد، می‌زدی و نفست تازه می‌شد بعد می‌رفتی خونه‌ت سراغ ضعیفه.»

دو مرد از دری که به هتل نادری باز می‌شد رفتند تو، وقتی کرکره ورودی کافه را پایین می‌کشیدند، باید از در هتل می‌رفتی بیرون.

گارنیک کلیدی را زد که در پایین سالن بود، دو تا از چراغ‌های سقف خاموش شد و کافه تقریبا تاریک، مخصوصا حالا که بیرون هم تاریک شده بود.

پیرمرد به گارنیک گفت: «حالا کجا برم؟»

گارنیک جواب داد: «این‌جا که یتیم خونه نیست. تو هم که نمی‌شینی، تحصن می‌کنی.»

پیرمرد گفت: «لعنت به تو که منو می‌فرستی به اون سگدونیم.»

مفتون از پشت میزش کنار پنجره‌ رو به باغ، به گارنیک گفت:

«تو پاریس اگه این موقع شب کافه رو ببندی زندان داره.»

گارنیک جواب داد: «این‌جا اگه نبندی داره.»

چین و چروک‌های صورت گارنیک در نور کمرنگ چراغ بالای پیشخان و در آن فضای تقریبا تاریک تاول می‌نمودند.

مفتون دم پیشخان بود و داشت می‌رفت که به گارنیک گفت:

«بدم نمی‌آمد یک نیم ساعت دیگر هم می‌نشستم و فکر می‌کردم.»

«به چی؟»

«به دخترهام.»

«خب برو خونه پیششان.»

«این‌جا نیستن، پاریسن.»

گارنیک گفت: «اینم یه جورشه. آدم زن و بچه‌ش را بگذاره اون طرف دنیا، بعد بیاد این طرف دنیا و پشت میز لکنتی یه کافه بشینه و بهشون فکر بکنه.»

کافه نادری

نویسنده: رضا قیصریه ناشر: ققنوس قطع: شمیز,رقعی نوع جلد: شمیز قیمت: ناموجود

رضا قیصریه، کافه نادری، چاپ دوازدهم، نشر ققنوس